🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🌺#تا_خدا_راهی_نیست😊#قسمت_سومخدايا! من مى دانم كه ابراهيم(عليه السلام) دوست توست، تو او را به مهمانى بزرگ خودت دعوت كرده اى، تو او را به اوج آسمان ها آورده اى تا از آنجا همه آسمان ها و زمين را ببيند، او امروز در ملكوت تو مهمان است.
ابراهيم(عليه السلام) نگاهى به آسمان ها مى كند و زيبايى هايى را كه تو خلق كرده اى مى بيند، او زبان به حمد و ستايش تو مى گشايد. لحظه اى مى گذرد، نگاهى به زمين مى اندازد، او همه چيز را مى تواند از آن بالا ببيند، همه كوه ها، درياها و دشت ها. او همين طور كه زمين را مى بيند، نگاهش به صحنه گناهى مى افتد، طاقت نمى آورد و دست به نفرين بر مى دارد و در حقّ آنان نفرين مى كند. تو نفرين او را مستجاب مى كنى و آن گنهكاران مى ميرند.
لحظاتى بعد، باز ابراهيم(عليه السلام) منظره اى را مى بيند، نفرينى ديگر مى كند و...
براى بار
سوم نيز اين جريان تكرار مى شود، ابراهيم(عليه السلام) طاقت ندارد، ببيند كه روى زمين گناه بشود. تو اكنون با ابراهيم(عليه السلام)سخن مى گويى:
اى ابراهيم! از اين كار خود دست بردار و ديگر بندگان مرا نفرين نكن! من خداى مهربان آنان هستم و بدان كه گناه بندگانم به من هيچ ضررى نمى زند.
اى ابراهيم! من هرگز مانند تو بر آنان خشم نمى گيرم!! من مى توانستم آن ها را خلق نكنم، آن ها بندگان من هستند، بدان كه گروهى از آنان، پس از گناه توبه مى كنند و من آن ها را مى بخشم و هيچ گاه گناهان آن ها را آشكار نمى كنم... اى ابراهيم! من بر بندگان خود مهربان تر از تو هستم.
خدايا! تو مى دانى كه ديگر عمر ابراهيم(عليه السلام) تمام شده است و لحظه مرگ او فرا رسيده است. تو با عزرائيل چنين مى گويى: اى عزرائيل! به سوى ابراهيم برو و او را قبض روح كن و جانش را بگير.
اكنون عزرائيل پَر مى گشايد و به سوى زمين مى آيد و نزد ابراهيم(عليه السلام) مى رود، وقتى با او روبرو مى شود، سلام مى كند و ابراهيم(عليه السلام) جواب او را مى دهد. لحظه اى مى گذرد، ابراهيم(عليه السلام) رو به عزرائيل مى كند و مى گويد:
ــ چه عجب! آيا براى ديدار من آمده اى يا مأموريّتى دارى؟
ــ من براى گرفتن جان تو آمده ام.
ــ يعنى خدا تو را فرستاده تا جان مرا بگيرى!
ــ آرى! تو بايد خود را براى مرگ آماده كنى.
ــ اى عزرائيل! كجا ديده اى كه دوستى، جانِ دوست خود را بگيرد؟
عزرائيل چون اين سخن را مى شنود، نمى داند چه جواب بدهد، او به اوج آسمان ها باز مى گردد و با تو سخن مى گويد:
ــ خدايا! نزد ابراهيم رفتم تا جان او را بگيرم. او به من سخنى گفت كه من نتوانستم جواب او را بدهم.
ــ اى عزرائيل! اكنون نزد او بازگرد و به او چنين بگو كه خدايت مى گويد: كجا ديده اى كه دوست، ديدار دوست را خوش ندارد؟ همانا دوست، عاشق ديدار دوست خود است.
آرى! تو مى خواستى به ابراهيم(عليه السلام) بفهمانى كه به مرگ اين گونه نگاه نكند، مرگ، جان كندن نيست. مرگ به مهمانى رفتن است، مهمانى خداى خوبى ها. چه كسى است كه با تو رفيق باشد و ديدار تو را دوست نداشته باشد.
🌺🌺🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺