از اون کتابایی بود که بطور رندوم شروع کردم به خوندنش ولی روند داستان و اتفاقات باعث شد نتونم دست از خوندن بکشم. هر فصل روایت مهاجرت یک نفره. احمد از سوریه، مکس از آمریکا و مقصد هردو هم بلژیک. اما مهاجرت داریم تا مهاجرت.. معضل مکس از آمریکا تو بلژیک این بود که با معلم خصوصی و زبان فرانسوی سروکله بزنه و احمد فقط دنبال جای خواب بود.
فصل های آخر داستان رو با پرده هایی از اشک به پایان رسوندم. و این داستان همیشه بخشی از حافظه ادبیاتی من باقی میمونه. دوباره و دوباره بطرز فجیعی از بی عدالتی و وحشی گری روزگار متعجب شدم و از انفعال افرادی مثل خودم خجل..
وقتی به شهر حمله شده بود و خانواده هایشان احتمالا آن بیرون بودند، پیدا کردن مجهول معادله چه اهمیتی داشت؟ کاش میتوانست بهشان بگوید پیدا کردن مجهول مهم است، حتی توهم یک زندگی عادی میتواند کمک کند مثل بندباز ها یک پایت را بگذاری جلوی پای دیگرت و روی طناب فاجعه راه بروی.
آن ها بازماندگان تاریخ بودند، اسم هایی که از بین میرفتند و تبدیل میشدند به اعداد ناشناس، یکی از ده هزار یا صدهزار یا یک میلیون مرده. خودش هم شده بود یک روح سرگردان در شب که سعی میکرد کسی را نترساند. دیگر رمق نداشت برای خودش یک زندگی تازه بسازد. به خصوص اینجا در اروپا که کسی او را نمیخواست.