هر شب
لباس رزم می پوشیدم
تا از حمله ی چشمِ تنگ عابرانِ این شهر حسود
در امان باشم
رهگذرانی که
ما را شانه به شانه ی هم می دیدند
و رشک می بردند.
انها می دیدند که
همراه ، با سکوت شب و شکوه ماه
زیر تک درخت نارون میدان شهر
که پاییز
به تازگی دستی به سر و رویش
کشیده بود ، شب ها را نشسته بودیم
و از دلدادگی هایمان در آغوش بی انتهای هم
حرف و حکایت ها میگفتیم
از آن شب ها سال هاست که می گذرد
میخواستم نگین آبی فیروزه ی نیشابوری را
که یادگاری ، بود از مادربزرگم
به سینه ات سنجاق کنم
تا حافظت باشد از چشم زخم مردمان شهر حسود
اما شبی از شب ها زیر نارون در انتظار آمدنت
تا سپیده چشم به راهت ماندم
نه خودت آمدی نه سایه ات به اینطرف ها افتاد
از آن شب به بعد
نارون زمستانی شد و میدان فرتوت
مردمان شهر همچنان
در حال حسادت و دسیسه ی دیگرند
و من هنوز در خیالِ آن شب ها
شکوه مهتاب را زل می زنم
#فریبا_غلامیان