صبح امروز دیدم
که اتفاقی
پا گرفته در باغ
درختان برای بدرقه ی تابستان
تمام قد و با احترام ایستاده اند
چکاوکان و گنجشکان شبیه کودکانِ دبستانی
روی دیوار و شاخه ها
صف شده اند و آخرین سرود صبحگاهی را
در گوش شهریور زمزمه می کنند
دسته ایی از کلاغ ها
برای پرستوهای مهاجر
غزل خدا حافظی می خوانند
و برگ های سبز سپیدار
رنگ به روح ندارند
گمانم زردی گرفته اند
و با هر نسیمی
به سمت زمین سرازیر می شوند
چند دانه انجیرِ سیاهِ دهان باز کرده
نشسته اند
بالا دستِ درخت
به تماشای هجرت شهریور
حس و حال باغ
کمی دلهره آور شده است
برای ماندنِ شهریور و آمدنِ مهر
پا در میانی می کند
گاهی دست نوازش به سر برگ های سبزی که هنوز جا مانده روی درخت انار می کشد
از طرفی دیگر برگ زرد چنار را می بوسد
تابستان خودش میدادند که اینجا دیگر جای ماندن نیست
میداند پاییز پشت در نشسته تا بیاید و در باغ
دمی بیاساید
امروز همان روز بوسه ها و نگاه هایی ست که
طعم وداع میدهد
باغ ، تابستان را تا دیدار بعدی
به خدا می سپارد
و پاییز خرامان خرامان
پا به حجله ی باغ می گذارد
✍#فریبا_غلامیان🎙#ریما