مهتران و بزرگان از گفتار #ماهوی خشمگین می گردند که به آسیابان دستور کشتن شاه ایران را می دهد. موبدی به نام #رادوی آغازگر پند می شود و به #ماهوی می گوید گیریم که هم شاهی و هم پیغامبر، به هوش باش که چه می گویی! گزند این سخن، پیش از هر کس، به خود تو باز می گردد. همی دین یزدان شود زین، تباه همان بر تو نفرین کند تاج و گاه!
سپس #هرمزد خُراد نیز از او می خواهد که از راه یزدان نگردد و #شَهروی، نیز بدو می گوید "این دلیری چراست؟!" خون شاهان را مریز. #مهرنوش از جای برمی خیزد و به ماهوی گفت " ای بدِ بدنژاد که نی رایِ فرجام دانی، نه داد،
ایا بَتّر از دَد، به مهر و به خوی همی جان ِ شاه آیدَت آرزوی؟!"
و از تاریخ گذشته و دیرینه ی ایران سخن می آورد که #ضحاک و #تور و # گرسیوَز و #ارجاسب و #بندوی و #گُستَهم و... به دلیل خون ریختن، چگونه کشته می شوند و به کیفر کار خویش می رسند.
به چیزی که بر تو نزیبَد همی ندانی که دیوت فریبد همی!...
کزین بد، نشان ِ دو گیتی شوی چو گفتارِ دانندگان، نشنوی!
بهترست به پوزش نزد شاه ایران بروی و برایش بجنگی؛ #بهرامچوبینه و # فرایین هر دو از شاهان سرپیچی کردند و سرانجام هر دو کشته شدند و...
تو بیماری اکنون و ما چون بزشک بزشکی خروشان به خونین سرشک!
تو از بنده ی بندگان، کهتری! به اندیشه ی دل مکن مهتری!
ولی سخن موبدان و بزرگان و مهتران در دل #ماهوی نمی نشیند؛
🔹شبان زاده را دل، پُر از تخت بود ورا پند آن موبدان، سخت بود!
🔹چنین بود تا بود و این تازه نیست گزافِ زمانه بر اندازه نیست
تا شب، موبدان با #ماهوی سخن می گویند و هیچ، سودی ندارد. پسر ماهوی به پدر می گوید که بهترست #یزدگرد کشته شود و ماهوی به آسیابان می گوید که شاه را بکش! و سواران می فرستد. آسیابان با دلی پر از شرم و باک به نزدیک شاه می آید و دشنه ای بر تهیگاه ِ شاه ایران می زند.
🔹اگر راه یابد کسی زین جهان نباشد، ندارد خرد در نهان!
🔹ز پروَرده سیر آید این هفت گِرد شود کشته بر بی گنه، یزدگرد!
🔹 برین گونه بر تاجداری بمُرد که از لشکر او سواری نبُرد!
🔹 خرد نیست با گَرد گَردان سپهر نه پیدا بُوَد رنج و خشمش ز مهر!
🔹 همان بِه که گیتی نبینی به چشم نداری ز کردار ِ او مهر و خشم!
سواران ِ ماهوی بند قبای بنفش و افسر و طوق و کفش زرین شاه را بر می دارند و تن شاه را خوار بر زمین می گذارند.
🔹فگنده تن ِ شاه ِ ایران، به خاک پر از خون و پهلو به شمشیر، چاک
همه ماهوی را نفرین می کنند که تنش این گونه باد. ماهوی دستور می دهد که هنگام خواب، تن شاه را از آسیا به آب افکنند. بامداد دو مرد گرانمایه لب رودبار تن برهنه ی شاه ایران را در آب می بینند. بسی سوگواران می خروشند و دریغ می گویند. تن شاه را از آب بر می گیرند و در باغی دخمه ای می سازند و پیکر شاه را به دیبای زرد می آرایند و بزرگان سخن ها می گویند :
🔹تو را در بهشت ست تخت، این بس ست زمین ِ بلا بهر ِ دیگر کس ست
تابوت را بر می دارند و سوی دخمه می روند.
🔹چنین داد خوانیم بر یزدگرد؟! و گر کینه خوانیم ازین هفت گرد؟!
🔹 و گر خود نداند همی کین و داد مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد!
یکی آن که شبگیر، هر بامداد کنی گوش ما را به آواز، شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه، دارد نشان،
برِ من فرستی که از کارزار سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آن که داننده مردی کهن که از شهریاران گزارَد سخن،
نبشته یکی دفتر آرَد مرا بدان درد و سختی سرآرَد مرا
سیُم آرزو، آن که خال ِ تو اند پرستنده و ناهَمال تو اند،
نبینند ازین پس، جهان را به چشم بریشان برانی بر آن سوگ، خشم
#خسرو پرویز پاسخ می دهد که درین شرایط که #بهرامچوبینه سپاهی فراهم آورده، اگر #گُستَهم را بکشم، تیشه به ریشه ی خود زده ام و بی یاورم. این رخدادها ایزدی ست و آن را از چشم #گَستهم نبین. ولی دبیری کهن و سوارکاری رزم آزموده نزدت خواهم فرستاد تا دو آرزوی تورا برآورده ساخته باشم.
از آن سو #بهرام از کور کردن چشم های #هرمز آگاه می گرددو شگفت زده می شود و با سپاهی راهی می شود. #خسرو پرویز کارآگاهان می فرستد تا از جایگاه بهرام در سپاه _این که در قلبگاه ست یا در میان سپاه می جنگد_و چگونگی کارکردهایش به او خبر برسانند. کارآگاهان می روند و باز می گردند و می گویند :
که "لشکر به هر کار با او یکیست اگر نامدار ست و گر کودکیست
هرآن گه که لشکر براند به راه بُوَد یک زمان در میان ِ سپاه
زمانی شود بر سوی میمَنه گهی بر چپ و گاه، پیش بُنه
همه مردم خویش دارد به راز به بیگانگانش نیاید نیاز
به کردار شاهان نشیند به بار بَرَد یوز و در دشت جوید شکار
جز از رسم شاهان نراند همی همه دفتر ِ دِمنه خواند همی "
#خسرو پرویز نگران و اندوهگین می شود: هم از دلاوری بهرام، هم از این که آیین شاهنشاهان را آموخته؛ هم این که کلیله و دمنه می خواند و گویاست که هوای شاهی به سر دارد! سپس از همراهان و دو دایی و بزرگان می خواهد که به او راهکار هایی پیشنهاد دهند. در نهایت #خسرو پرویز خود پیشنهاد می دهد که از قلبگاه سپاه بیرون آید و #بهرام را بخواند و از آشتی سخن گوید.
و گر جنگ جوید، منم جنگجوی سپه را به روی اندر آریم روی
بزرگان بر او آفرین خواندند ورا شهریار ِ زمین خواندند
پس از ده سال پادشاهی #هرمزد، از سوی #هری#ساوه شاه با لشکر به سمت ایران می آید. از سویی دیگر لشکر# روم نیز راهی ایران می گردد. سپاهی از راه #خزر می آید. و همچنین از سوی عربستان _دشت سواران نیزه گزار _لشکری دیگر.
ز تاراج، ویران شد آن بوم و رُست که هرمز همی باژِ ایشان بجُست
بیامد سپه تا به آب ِ فرات نماند اندر آن بوم، جایی نبات
#هرمزد به ایرانیان می گوید که از چندین سو به #ایران سپاه آمده و "کسی در جهان این ندارد به یاد"! مرزبانان شگفت زده به شاه می گویند چه اندیشیده است. موبدی که وزیر شاه ست، می گوید :
"سپاه خزر گر بیاید به جنگ نیابند جنگی، زمانی درنگ!
اَبا رومیان داستان ها زنیم ز بُن، پایه ی تازیان بر کنیم
تو را ساوه شاه ست نزدیک تر و زو کارِ ما نیز تاریک تر
ز راه خراسان بُوَد رنج ما که ویران کند کشور و گنج ما
چو تُرک اندر آمد به جیحون به جنگ نباید بر این کار، کردن درنگ "
سپس می گوید باید لشکر را آماده کنیم و با سدهزار سوار نمی توان به جنگ ساوه شاه رفت. بهترست به #قیصر روم بگوییم شهرهایی که شاه از تو گرفته، به تو باز می گردانیم. آن گاه او با ما نخواهد جنگید. #هرمز چنین می کند و به قیصر روم می گوید که
تو هم پای در مرز ایران مَنه چو خواهی که مِه باشی و روزبه
شاه روم پس از شنیدن سخنان فرستاده ی شاه باز می گردد. #هرمز سپاهی به فرماندهی # خُرّاد به جنگ با سپاه خزر می فرستد و #خراد پیروز می گردد. سپس برای جنگ با ساوه شاه به چاره گری و اندیشه می پردازد. پسر #مهران شتاد به شاه می گوید پدرم از ساوه شاه و... سخن ها به یاد دارد و گفته اگر #هرمزد مرا بخواند، به او خواهم گفت. شاهنشاه #مهران شتاد پیر را می خواند و از او می پرسد که ازین ترک چه به یاد دارد. وی پاسخ می دهد :
بدان گه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان به ایران زمین،...
به پرسش گرفت اختر ِ دخترش که تا چون بُوَد گردش اخترش؟
ستاره شمر گفت : جز نیکوی نبینی و جز راستی نشنوی
ازین دُخت و از شاه ِ ایرانیان یکی کودک آید چو شیر ِ ژیان!...
وز آن پس یکی شاه خیزد سترگ ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ،...
ازو شاه ایران شود دردمند بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدَش دوردست سواری سرافراز و مهترپرست...
جهان جوی چوبینه دارد لقب هم از پهلوانانش باشد نَسَب...
مر این ترک را ناگهان بشکند همه لشکرش را به هم بر زند
با شنیدن این سخنان #خاقان چین دخترش را که مادر تو باشد، به خسرو انوشیروان سپرد.
#مهران شتاد پس از گفتن این سخنان می میرد. #هرمزد یزدان را سپاس می گوید که چنین آگاهی از #مهران شتاد می یابد و در پی #بهر ام چوبینه کسان می فرستد. #زاد فرّخ نامی نزد شاه می آید و می گوید که با این نشانه های ظاهری که گفته شده، این فرد #بهرام مرزبان #بَردَع و #اردویل است. شاه #بهرامچوبینه را فرا می خواند.