جیسونگ: چشمهات یه چیزی داره! - چشمهام؟ چشمهام چی داره؟ جیسونگ: یه چیزی که من و میترسونه. یه چیزی مثل اینکه این موج غم غرق شده توی قرنیهت، متعلق به من نیست! - چیزی برای ترسیدن وجود نداره، من حالا اینجام، پیش تو. جیسونگ: مشکل همینجاست، تو الان پیش منی، اما کی میتونه تضمین کنه که پنج سال یا شیش ساله دیگه هم پیش من باشی؟ - چرا فکر میکنی ممکنه پیشت نباشم؟ جیسونگ: چون من اون آدمی نیستم که چشمهای تو دنبالش میگردن.
مینهو: هیونجین... فقط یه کم منطقی باش، فقط یه کم از اون دنیای احساساتی ذهنت بیا بیرون! هیونجین: چرا همش ازم میخوای که احساساتی نباشم؟ خسته شدم از شنیدنش. هیونجین تو بزرگ شدی، هیونجین دیگه بچه نیستی، هیونجین منطقیتر فکر کن، هیونجین احساساتی نباش، هیونجین سنگ شو، هیونجین بمیر. خسته شدم مینهو! از شنیدن تمام اینها بیزارم... فکر میکنی اگه میتونستم احساساتی نباشم این کار و نمیکردم؟ فکر میکنی خوشحالم از اینکه تا این حد تصمیمهای عجیب بگیرم و دست آخر آدمهای عاقلی مثل تو سرزنشم کنند؟ من فقط میخوام زندگی کنم. میخوام احساس داشته باشم و چیزی که حالم رو خوب میکنه انتخاب کنم، میخوام با اشتباهاتم خوشحال باشم... حداقل اینطوری مثل تو چشم به در نمیدوزم تا منتظر یه خوشبختی بی قید و شرط باشم.
هرکس برای یه سری آرمان به دنیا اومده، برای یه سری رسالتها، مثلا رسالت من اینه که کاری کنم شیپ چانین بشه جز معروفترین شیپها توی فندوم ایرانی استی. هاهاها.