میم.اُصـانـــلو

#پارت_سیزدهم
Channel
Blogs
Motivation and Quotes
Art and Design
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel میم.اُصـانـــلو
@biseda313Promote
260
subscribers
75
photos
1
video
1
link
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 





#زلفـــا | #پارت_سیزدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


کاکُل مشکی ام از شدت تلاش‌های بی‌افاقه ام، خیس و چرب شده است. برای هزارمین بار بال و پرم را تکان دادم تا بتوانم پرواز کنم اما تقلایم بی‌فایده است. میان بیشه زارها و درختان سر به فلک کشیده، گم شده‌ام. زیر سایه درخت اَفرا، احساس حقارت می‌کنم اما تسلیم نمی‌شوم، آنقدر سینه ام را به تنه اش کوبیدم بلکه بتوانم بپرم. تنه درخت شکافی ریز دارد که با ضربات من هرلحظه گشادتر شد و زمانی که ضربه آخر را با نوک صورتیم وارد کردم، شکاف درخت به سر حد خودش رسید. ناگاه نوایی میان شکاف درخت به گوشم رسید که نه شبیه صدای انسان بود و نه هیچ جانور دیگری. صدا گفت:
-کاکُل سیاه! امتحان الهی شامل حالت شده. حواست هست؟
خودم را به زمین و زمان کوبیدم و با صدای سوتک مانندم، پاسخ دادم:
-من می‌پرم! هرجور شده!
-میخوای بپری به چی برسی؟ خدا که روی زمین منتظرته... به دور و برت دقیق‌تر نگاه کن!
چشم‌هایم تند تند چرخید و با کلافگی پاسخ دادم:
-من باید بپرم! میخوام برم پیش سام! هیچکس و هیچ‌چیز هم جلودارم نیست... حتی تو! هیس!
-اما پرواز همیشه خوب نیست! مخصوصا اگر آخرش تباهی باشه... نپر... نپر...
کیسه‌های هوادار کوچکم درون سینه مانند بالنی کوچک پر از هوا شدند، ماهیچه‌ی بال‌هایم را بیشتر از قبل به کار گرفتم و میان صدای یکنواختی که می‌گفت نپر، نپر، پریدم. آنقدر اوج گرفتم و غرق پرواز شدم که تعادلم را از دست دادم و بین شاخه های کوچک درخت اَفرا گیر کردم و اندکی بعد به زمین گرم خوردم. دیگر هیچ‌چیز ندیدم جز یک کاکُل خونی!
.
.
با ناباوری نگاهی به دست‌هایم انداختم، سرجایشان بود؛ اثری از بال و پر نبود. پنج انگشتم را باز و بسته کردم و فرق سرم را لمس کردم، هیچ کاکُلی نبود. نفسی که در سینه ام حبس شده بود، تازه رها شد. این دیگر چه‌جور خوابی بود! من در جسم یک پرنده ناشناس حلول کرده بودم. نگاهی به اطرافم انداختم، کوسن ها روی هم افتاده اند و چند شومیز و شلوار روی پارکت جا خوش کرده اند. تمام خوابم را در یک چشم برهم زدن مرور کردم؛ آن صدا گفته بود که خدا روی زمین هست. پس کجاست؟ چرا نمی بینمش... اگر هم باشد، همان خداییست که مرا در باتلاق عشق غرق کرده و سام را بی‌هیچ گناهی از من گرفته. این هم شد خدا؟ در همان حال خوابیده دست هایم را باز کردم و آرام تکانشان دادم. دلم پروازی خواست که مقصدش رسیدن به سام باشد اما لعنت به آسمانی که نیست و صد لعنت به سقفی که هست. دستانم را بالاتر بردم؛ انگشتان کشیده ام در انزوای اتاقی که باریکه نور از پنجره ی آن عبور کرده، شوق پرواز را در من چند برابر کرده است. حجم زلف‌های پخش و پلایم روی زمین نسبتا سرد، کاکُلی‌تر از آن کاکُلی است. عالم خواب و بیداری دست به دست هم داده بود تا پرواز کنم به سمت گوشی همراهم! شماره تلفنش را با دستان لرزان گرفتم، صفر... نه... یک... چه زود می‌رسم به هفت آخر و مشترک لعنتی مورد نظرم خاموش است. شماره منزلشان را بااضطراب گرفتم، یک بار، دو بار بی‌فایده است. یک لحظه به خودم آمدم، من دارم چکار می‌کنم... چنان گوشی همراهم را گوشه دیوار پرتاب کردم که جگرش پخش زمین شد. زانوانم را بغل گرفتم، دستی وسط سرم کشیدم، داغ بود مانند؛ کاکلی خونی!

صدای زنگ تلفن خانه، سکوت خانه را شکست. منشی‌تلفنی روشن شد:
-ما رسیدیم، هنوز چمدان‌ها رو باز نکردیم. طراح خوشگل پدر! یک وقتی هم برای من کنار بگذاری بد نیست. اگر نیایی، دوباره سرزده می‌رسم! نیاز که رفته، تو لااقل خودت رو از من دریغ نکن! قول میدم در خلوت پدر و دختری، هیچکس راه پیدا نکنه... حتی مادمازل! راستی هیچ می‌دونستی شمعدونی‌ها بدون زلفا، دق می کنند؟ بوق بوق بوق

اشک در چشمانم حلقه زد بدون آنکه روی گونه بغلتد. در دلم ضجه زدم: پدر دیر رسیدی، پس از مرگ سهراب!... زلفا که دق کرد، گور پدر شمعدانی‌ها! انگشت‌هایم میان خرمن موهایم فرو رفت و برای چند ثانیه طعم گس نبودِ مام زی، گلویم را سوزاند. حالا ضجه‌های دلم بلندتر شده است: مام زی؟ کجایی که بگویی خواب دیدی، خیر است دخترکم و به ثانیه نرسیده، آغوشت تعبیر خوابم باشد.