هورا ...
نگاهی به قاب عکس آرمان و امید کردم, با لباس ورزشی کنار دروازه گل کوچیک با هم بودند همیشه از اینکه دختر بودم حرص می خوردم در تنهایی داشتم بازی فوتبال ایران و ازبکستان را می دیدم هربار انگار یک بمب درخانه
منفجرمی شد. یهو صدای بابا بلند شد:
آتنا با با صدای تلویزیون را کم کن! عروسکم را روی زمین گذاشتم و آرام سمت تلویزیون شاب لورنس
قدیمی وسفیدرنگمان میرفتم که آرمان پایش را جلویم گذاشت.ومن ازهمه جا بی خبرباسربه طرف تلویزیون میرفتم که امیدپریدودر
هوادست گذاشت توی سینه ام و
جلویم راگرفت.هرسه نفس راحتی کشیدیم.بعدازلحظه ای جای دست
امیدکه سینه ام راگرفته بود.درد
گرفت.واشکم را همراه نعره ی بلندم درآورد.چنان نعره زدم و گریه
کردم بابا با زیر شلواری راه راه. وعرق گیر آبی وسط اتاق حاضرشد
_نگذارید امشب بخوابما...
صدای پدرم را که شنیدم بیشترو
بلندترشیون کردم
_چی شده دخترم؟
با بغض گفتم
_آرمان مرا زد...
پدرنگاهی آرمان کرد.آرمان نیم
خیزآماده فراربود.که پدربه طرفش رفت.آرمان فورا به طرف حیاط فرارکرد.پدردمپایی را برداشت که
به طرفش پرت کند. امید پرید وسط گفت
_با با با اون نزن
_برای چی
_اخه ...
این دمپایی مامان سبکه بادمپایی خودت بزن.
شماره چهل و سه ضربش مردونه اس ...
پدراز گوشه چشم نگاهش کرد وابروهایش رابالا برد..همه زدیم
زیر خنده.... که صدای تلویزیون
درمیان خنده ی اهل خانه پیروزی
ایران را اعلام کرد...وصدای هورا
ازدرودیوارساختمان بلندشد...
دل نوشته های نیلوفرانه
#بهحت ـ مهدوی
https://t.center/behjatmahdavi