°•
میدانی کی فهمیدم عشق میان من و تو ،راه به جایی نمی برد؟
آن زمان که بعد از هر دیدارمان، خسته و دلتنگ بودم آنچنان که قبل از بازگشت به خانه در کافه ای می نشستم و بنا به فصل فنجانی قهوه یا ظرفی بستنی خودم را میهمان میکردم و از کتابی که همیشه در کیف دارم میخواندم و روح و جسمم را شارژ میکردم برای بازگشت به خانه ...
برای این که خواهرم پی به حال ِ بَدَم نبرد ، برای این که سرحال و شاد به نظر جلوه کنم.
خواهرم اما گول نمی خورد، لحظات اول ورود پر سرو صدایم به خانه و شوخی ها و خنده هایم فریبش نمی داد..
باورم نمی کرد..
روزها و شب های دیگرم را میدید
متوجه می شد برای پاسخ یک سوال کوچک چقدر انتظار می کشم ،برای گرفتن یک پاسخ بله یا نه، حتی!
خلق تنگی ها و دلتنگی های روزهای بعد دیدار را میدید
او هیچ وقت فریب این عشق را نخورد!
یک شب در حال گریه کردن مچم را گرفت
اولین پرسشش: بیمار شدی؟ دلت درد می کنه؟ طوریته؟
سر تکان دادم: نه ،دلم گرفته..
صندلی روبروی میز آرایش را جلو کشید و رویش نشست و به صورتم خیره شد.
بعد پرسید : چرا خودت را آزار میدی وقتی میدونی در جاده ی درستش نیستی...
سکوت کرد ...
و بعد ِ مکثی طولانی افزود: خودت را بزار جای من و از دریچه ی چشم من ، به خودت به رابطه ات نگاه کن...
بعد صندلی را با دقت در حای اولش قرار داد و از اتاق بیرون رفت.
از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم از دریچه ی چشم او به خودم ، به رابطه ام با تو و به زندگی ام نگاه کنم
و فهمیدم ...
درک کردم چقدر رابطه ی من با تو به بیراهه رفته و این به اصطلاح عشق
راه به جایی نمی برد..
به یاد سخنان دکتر کلانتری در جمع دانشجوها افتادم:
" اگر وقتی از جایی خارج میشویم انرژیمان بیشتر از زمانی باشد که وارد آن مکان شدهایم یعنی در جای درستی قرار داریم."
و این هرگز برای من در رابطه ام با تو پیش نیامده بود ،من هر بار از پیش تو برمی گشتم خًرد و خمیر و خسته بودم
بسکه انرژی گذاشته بودم تا تو را به حرف بیاورم ، که چیزی بگویم تا تو بخندی و باب گفتگو میانمان گشوده شود.
نه من در جای درستی نبودم
این راه نبود بیراهه بود
آخرین باری که تو را دیدم برایم سخت گذشت ،تو آرزوی سی ساله ی من بودی
که نشده بود که برآورده شود.
اما هرچقدر سخت گذشت ، ارزشش را داشت..
من به خودم به آرامش خودم و به نشاط خودم نیاز داشتم برای زندگی کردن.
پس با تو بدرود گفتم.
مریم درانی
○
°•
@baharestan66