خلیدن‌ها | عاطفه عطایی

Channel
Logo of the Telegram channel خلیدن‌ها | عاطفه عطایی
@atefehataeiiiPromote
317
subscribers
از دل من هر چه رود بر قلمم هر چه شود مانده ای بر دل منو، بر قلمم نمی‌شوی
حیاط پسر

پنجره‌های همیشه بسته امشب بازند.
چشم درشت می‌کنم. به او نگاه می‌کنم و بلند می‌شوم: «بریم ببینیم چه خبــره اینجا کجـــاست.»
طبق معمول همیشه‌اش بی هیچ مخالفتی دنبالم راه می‌افتد. جلوی پنجره می‌ایستم. با ایوانی بزرگ و دل‌باز رو به حیاطِ قدیمی با پیردرخت‌ها روبه‌رو می‌شوم.
چشمانم درشت مانده‌اند. دهانم هم باز می‌شود: «اینجا کجا بودههههه؟»
کودکی‌ام دور این پیردرخت‌ها گذشته. چرخیدن‌ها. بازی کردن‌ها.
در سال‌های دور این حیاط پر از ملخ بود.
رو به بچه‌هایی که در ایوان‌ند و ما را دیده‌اند تندوپشت‌هم می‌گویم: «از کجا رفتن اونجا؟ از کجا رفتن اونجــا؟ از کجا رفتن اونجا؟»
هر دو بچه، یکی دختر یکی پسر به سمتمان می‌آیند و به من زل می‌زنند.
«از کجا رفتید اونجــا؟»
مادرشان سر می‌چرخاند. نگاهی می‌کند و دوباره سر می‌چرخاند.
قدمی عقب می‌روم: «حدیث درش کجـــاست؟»
نگاهی به چپ. نگاهی به راست.
«اوناهــا.»
جلوی چادر بلند را جمع می‌کنم. لب پایینم را منقبض می‌کنم و با هیجان به سمت در می‌روم.
ایوانی بزرگ. فرش‌های آبی. روبه‌رو حیاطِ قدیمی‌ای پر از پیردرخت. درختانی پر از کودکی‌ام.
جلو می‌روم. راه دارد به حیاط. حیاط راه دارم به حیاطی پایین‌تر. حیاط پایینی راه دارد به زیر زمینی. حوض‌هایی که کامل نشده‌اند. دستشویی‌ای که باز است. یکی دو زن.
چشمانم درشت. دهانم باز. صورتم درهم می‌رود: «یاد نجف افتادم.»
سر به چپ‌وراست تکان می‌دهم. روحم به حریری می‌ماند که به بادی شکم در آورده.
حیاط نجف در اربعین برایم تداعی می‌شود. از بالا نگاه می‌کردم. از پشت نرده‌ها. داخل حوض و بیرون حوض پر بود از آدم‌هایی که چسبیده به‌هم دراز عمیق بودند.
دلتنگ دمی عمیق می‌کشم.
نگاهی به اطراف می‌اندازم و زمزمه می‌کنم: «دلم برات تنگ شده والاپدر.»
#والا_پدر
۱۵
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
دست به دعا شده‌ام برای دوست نداشتنت
آمین بگو
شاید به اذن معشوق نظر کند رب

۱۴
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
«حرفی نیس. منم دیگه به خودم علاقه‌ای ندارم.»

#اتاقی_در_هتل_کالیفرنیا
کوچیک‌دنیا

موهای حنایی‌رنگ دارد با پوستی سفید و پر از کک‌ومک.
اول کتاب زوربای یونانی نوشتمش. «دختری با موهای حنایی که روی بینیش کک‌ومک بود پیشنهادش داد.»
و حالا امروز در مرکز را باز می‌کنم و وارد می‌شود.
قدبلند. پالتوی سبزی که دامنش چهارخانه است پوشیده. کک‌ومک کل صورتش را پوشانده. موهایش حنایی‌رنگ است.
بوی عطر شیرینش را نفس می‌کشم و کل روحم از شیرینیِ این اتفاق غلیظ می‌شود.
چند سال پیش زوربای یونانی را خریدم؟
می‌شود روزی غریب‌دری را او به روی من باز کند؟
۱۳
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
سی‌سی‌نویسی

۱. ضعف نشون نده به دنیای نقطه‌زن.

۲. وقتی خطا می‌کنی به خطات می‌خندی یا سر تکون می‌دی؟

۳. نترس از کسی جز خودت

۴. نوشتن همیشه گره‌گشاست، فقط باید رهاش کنی که رو کلاف راه بره.

۵. بیش و پیش از هرکسی عاشق توام.

۶. از مردی که در درونت متولد می‌شه نترس.

۷. «برهنه چون وقت تولد، تا از نو متولد شوی.»

۸. نترس از آدما. اونا خود تو هستن در زمان‌بندیِ متفاوتی.

۹. دنیا خیلی کوچیکه چون امروز اون و دیدی.

۱۰. دنیا کوچیکه، مطمعن باش می‌بینیش.

۱۱. بدون نوشتن همه‌چیز تو گلو گیر می‌کنه.

۱۲.‌موتورسواری باید هفته‌ای یه بار اتفاق بیوفته.

۱۳. ما لال خلق شدیم. اون‌چه از طریق ما حرف می‌زنه گذشته‌ست.

۱۴. تلاش زیاد برای فیلسوف بودن از ما چس‌پوف می‌سازه.

۱۵. طنز منجیِ آدماست.

۱۶. درسِ کلی زندگی و تجربه و پیری یه چیزه؛ بچه بمون.

۱۷. ما تو شکم مادر مبارز می‌شیم و کل زندگی تکرارِ اون رحمِ تنگ‌وتاریک و لگد زدنه.

۱۸. بی‌ادبی هوش نیست، شهوته.

۱۹. استفاده‌ی به‌جا از ادب و بددهنی اما هوشه.

۲۰. از پس هرچیزی برمیای به‌شرطی که بدونی لبه‌ی بُرّنده‌ی چاقو کدوم وره.

۲۱. زیاد حرف زدن مغزو، کم حرف زدن قلبو پوک می‌کنه.

جمله‌هایی که می‌شه بهشون گفت جمله/:
اگر جمله‌ای پسندتون بود برام کامنت کنید.

#آزادنویسی
۱۲
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
از نوشتن می‌ترساندم، نمی‌داند می‌تراود از قلم جرئت.

#نجوای_برتر_روز
می‌خواهم که نخواهمت

دیشب کسی در خواب کنار گوشم به نجوا گفت: «بخواهش بدون اینکه بخواهی‌اش.»
نفهمیدم منظورش چیست ولی امروز می‌چرخم در خواستنت بدون خواستنت.

می‌خواهم که نخواهمت.
یا اینکه بدون خواستنت بخواهمت.
خواستنت را با نخواستن پیش ببرم.

می‌خواهم که نخواهمت.
یعنی بخواهمت بدون خواستنت.
نخواهم که بخواهمت.
بدون خواستنت بخواهمت.

می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟
خواستنت بدون خواستنت.
خواستنت بدون خواستنت.
نخواستنت ممکن نیست پس بدون خواستنت بخواهمت.
می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

این جمله را چطور می‌توان گفت که همین نباشد ولی همین باشد؟
«خواستنت بدون خواستنت»

باید بدون خواستنت بخواهمت.
تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟ من که نه.
۱۱
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
ناظر بر تأملات یا متامل بر نظارت

روز سوم از چالش ناظر بودن.
قرار گذاشته‌ام با خودم که هر چه می‌شود فقط نگاه کنم. مقاومتی در برابر چیزی نداشته باشم. چیزی شبیه به‌این یاکه همین.
زیر دوش دستانم را از ساق روی یکدیگر روی سرم می‌گذارم. اول دستانم را تکان می‌دهم. نمی‌شود. یک گوش زیرِ جریان آب کیپ می‌شود یکی نمی‌شود.
با جریان آب ور می‌روم. سر می‌چرخانم. دست‌ها را جابه‌جا می‌کنم. هدف کیپ شدن هر دو گوش با جریان آب است.
«اسراف نکن آبو.»
مرحله‌ی بعدی حمام را به بهانه‌ی اسراف شروع می‌کنم.

بعد از ماسک مو دوباره. این‌بار سر، بدون دست‌ها.
سر به چپ می‌چرخانم. سر به راست می‌چرخانم. به عقب خم می‌کنم. چشم‌هایم زیر آب داغ نرم می‌شوند. گوش چپ کیپ می‌شود. هر چه تلاش می‌کنم گوش راست بسته نمی‌شود. بیخیال روی صدا متمرکز می‌شوم. گوش چپ حرکت آب را می‌شنود، جریانی از بین موها به پایین. گوش راست ریزش قطرات را می‌شنود. از روی شانه و سر بر زمین.

تلاش سوم؟ تلاشی در کار نیست. دست‌هایم را روی گوش‌ها می‌گذارم. ضلع بیرونی دست‌ها را از صورت دور می‌کنم. آب وارد می‌شود و جمع می‌شود و صدایش در گوش می‌پیچد.
«گوشات عفونت می‌کنه.»
شست‌ها را از سر دور می‌کنم که آب حبس نشود و گوش را پر نکند که ختم به عفونت شود. چشم می‌بندم. دم عمیق می‌کشم. صدای آب. اکسیژنِ برشته.

«این روزا چطوری چیکارا می‌کنی؟»
نگاه می‌کنم. به دیده‌هایم فکر نمی‌کنم. فقط نگاه می‌کنم.
گوش می‌کنم. لمس می‌کنم. به شنیده‌هایم فکر نمی‌کنم.
ورودی‌هایم را پردازش نمی‌کنم. فقط دریافت می‌کنم.
گرمای حمام را. صدای آب را. چشمانِ سبزِ محمدعلیِ بنفش‌پوش را. خطایِ مربیِ باشگاه را. فحش‌وناسزاهای او را. ابراز محبت او را. انکار و گریز او را.
ناظر باش و فقط بر نظارت تامل کن.
چرا نگو، چیه بگو.
صدای چیست؟ بوی چیست؟ جنسش چیست؟ اسمش چیست؟ احساسم چیست؟
۱۰
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
«خیره به خیال»

۱۰
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
«دنیا بدون یاکریم‌ها و گنجشک‌ها چه شکلی می‌شد؟
دنیا؟
دنیا.
طوطی‌ها و عروس‌ها و فنچ‌ها را به جای یاکریم و گنجشک‌ها می‌آورد و در خیابان‌ها می‌ریخت.
آن‌طورها هم به دنیا نگاه نکن.
دنیا اَبَرقَدَر است. گردن‌کلفت‌ترین. همه‌مان پِت دنیاییم و خبر نداریم.
با ما بازی‌بازی می‌کند خـــاک بر سر.
اشرف مخلوقات حرمت دارد نه لذت. گردالوی پشمالویِ....»
#آزادنویسی
۰۹
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد

نهلد کشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند

چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر

تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثَل گفته‌ام این را و اگر نه کرَم او

نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

#مولانا
«تو خودتو دوست داری.
اونقدر که به دیگران اجازه بدی دوستت نداشته باشن.»
#:):

#نجوای_برتر_روز
«چه لبخندها که به خنده‌هایت
تا ریشه‌ی قلبم را نیش نزد»
۱۴۰۳/۰۲/۱۷

۰۸
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
چاله میدونی

«جواب خوبی؟ چیه عاطفه جــان؟»
بُش‌بُش نگاه می‌کند.
تکرار می‌کند: «جواب خوبی؟ حالت چطوره چیه عاطــی؟»
«خوبم که نیست وقتی خوب نیستم.»
کف دستش را به پیشونی می‌کوبد: «وقتی ناخوشی همه باید بفهمن؟»
«نه ولی بُش‌بُش دروغ نگیم.»
دست راستش را می‌چرخاند: «یه چیزی بینشون بگیم چطوره؟ مثلن شکر خدا. ممنونم. شکر. هــوم؟»
صدایش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود: «چرا نمی‌شه چیزی نگیم؟»
«چون زشـــته.»
«کی اهمیت می‌ده؟»
«می‌خوای جلب توجه کنی؟»
«همیشه با بدبینی به خودمون نگاه می‌کنی.»
«پس چرا وقتی ناخوشی کاری می‌کنی که بفهمن ناخوشی؟»
«چون کسی که بفهمه و به روی تو بیاره و برای فهمیدنش تلاش کنه آدم ارزشمندیه.»
«پس واقعن می‌خوای توجه جلب کنی.»
«می‌خوام ببینم کی توجهش جلب می‌شه و دُمِ توجه رو ول نمی‌کنه.»
«شفا نمی‌ده خدا تورو. شفا نمی‌ده. نمی‌ده.»
«سخت نگیر ما اونقدرام باادب و باشعور نیستیم.»
«نمی‌خوای تغییری ایجاد کنی یعنـــی؟»
«چه نیازیه؟»
«تو آدم نمی‌شی.»
«توام همین‌طور.»
«چه نیازیه برای پیدا کردن آدمای مورد علاقه‌ات گند بزنی به خودت؟ چرا دست از عجیب بودن نمی‌کشــی؟»
«احساس نیاز نمی‌کنـ...»
«ای سگ بـ...»
«هیـــس..»
«اون‌که بخواد بفهمه مــی‌فهمه. مثل اون‌که صورتتو بعد اون آره خوبم بُـــش‌ت گرفت چرخوند به چشمات زل زد. که فهمید. پس دست بکش از بچه‌بازی. دست بکش ارواح جدت.»
#/:
۰۷
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
چرا می‌نویسم؟
چون قلم مرا بهتر از خودم بلد است.

#نجوای_برتر_روز
به مکان‌های قبلی برنگرد

صدای خنده‌هایمان در سالن می‌پیچد. دستگاه‌ها صدایی دارند که در نمی‌آید. زمین و آینه‌ها نشستن‌ها و اسکوات‌ها را شبح‌وار به نمایش در می‌آورند.
باشگاه همان باشگاه هفت سال پیش است. دستگاه‌ها هم. آینه‌ها هم. زمینی که هانیه از خستگی روی آن ولو می‌شد و تخم‌مرغ می‌خورد هم. من هم. من هم؟
آن‌ها ولی نیستند.
دستگاه‌ها کهنه و غریب‌ند. دیوارها از قبل سیاه‌ترند. باشگاه باشگاه سابق نیست. زمینی که هانیه روی آن ولو می‌شد هم. من هم.
نباید به جایی که در آن خاطرات خوشی داشتم می‌آمدم. نباید تصویری که در ذهن بود را به‌هم می‌ریختم. نباید به مکان‌های قبلی با خودی جدید برویم.
نباید به مکان‌های عزیز بدون عزیزی که قبلن با او به آن‌جا رفته‌ایم برویم.

و حالا سوال، چطور تا آخر ماه در این آشناباشگاهِ غریب سر کنیم؟
۰۶
۰۸
۰۳
@atefehataeiii
پرنده بود زن
لَختی به شانه‌ی مرد نشست
آوازی خواند. پرید. رفت.
و مرد،
گرامافونی که سوزن‌َش یک‌عمر
روی آواز پرنده گیر کرد، ماند!

#چتر_نمی_خواهد_این_هوا_تو_را_می_خواهد
#رضا_کاظمی
Telegram Center
Telegram Center
Channel