حیاط پسر
پنجرههای همیشه بسته امشب بازند.
چشم درشت میکنم. به او نگاه میکنم و بلند میشوم: «بریم ببینیم چه خبــره اینجا کجـــاست.»
طبق معمول همیشهاش بی هیچ مخالفتی دنبالم راه میافتد. جلوی پنجره میایستم. با ایوانی بزرگ و دلباز رو به حیاطِ قدیمی با پیردرختها روبهرو میشوم.
چشمانم درشت ماندهاند. دهانم هم باز میشود: «اینجا کجا بودههههه؟»
کودکیام دور این پیردرختها گذشته. چرخیدنها. بازی کردنها.
در سالهای دور این حیاط پر از ملخ بود.
رو به بچههایی که در ایوانند و ما را دیدهاند تندوپشتهم میگویم: «از کجا رفتن اونجا؟ از کجا رفتن اونجــا؟ از کجا رفتن اونجا؟»
هر دو بچه، یکی دختر یکی پسر به سمتمان میآیند و به من زل میزنند.
«از کجا رفتید اونجــا؟»
مادرشان سر میچرخاند. نگاهی میکند و دوباره سر میچرخاند.
قدمی عقب میروم: «حدیث درش کجـــاست؟»
نگاهی به چپ. نگاهی به راست.
«اوناهــا.»
جلوی چادر بلند را جمع میکنم. لب پایینم را منقبض میکنم و با هیجان به سمت در میروم.
ایوانی بزرگ. فرشهای آبی. روبهرو حیاطِ قدیمیای پر از پیردرخت. درختانی پر از کودکیام.
جلو میروم. راه دارد به حیاط. حیاط راه دارم به حیاطی پایینتر. حیاط پایینی راه دارد به زیر زمینی. حوضهایی که کامل نشدهاند. دستشوییای که باز است. یکی دو زن.
چشمانم درشت. دهانم باز. صورتم درهم میرود: «یاد نجف افتادم.»
سر به چپوراست تکان میدهم. روحم به حریری میماند که به بادی شکم در آورده.
حیاط نجف در اربعین برایم تداعی میشود. از بالا نگاه میکردم. از پشت نردهها. داخل حوض و بیرون حوض پر بود از آدمهایی که چسبیده بههم دراز عمیق بودند.
دلتنگ دمی عمیق میکشم.
نگاهی به اطراف میاندازم و زمزمه میکنم: «دلم برات تنگ شده والاپدر.»
#والا_پدر
۱۵
۰۸
۰۳
@atefehataeiii