#او_یکزن/
#سه #پارت اخر
قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
در عمرم ؛ این جمله را زیاد ؛ شنیده بودم....گفتم:باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ای ی تند
و فرزه که الان این جوری آروم
و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما
#او_یکزنیم....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود
و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن #قسمت_صد_و_دوازدهم دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح
و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود
و مجبور بودم.....
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿#پایان نسخه ی مجازی
من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی
و جامعه نگارانه ؛
و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم
و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم
و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم
و این راه
و روش خودش را میخواست....
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار
و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " باشید.
#چیستا.....که دوستتان دارد
❤️