تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آینهها و ابریشمها شادی تو بیرحم است و بزرگوار... برمیخیزم! چراغی در دست، چراغی در دلم زنگار روحم را صیقل میزنم آینه ای برابر آینهات میگذارم تا با تو ابدیتی بسازم ...!
زیباترین حرفت را بگو شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه یی بیهوده می خوانید چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی ست چرا که عشق خود فرداست خود همیشه است...
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند: ـ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام خواهدم کُشت. و آتشِ این همه حرف در گلویم که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است در ناشنواییِ گوشِ تو خفهام خواهد کرد!
چشمانت رازِ آتش است و عشقت پیروزیِ آدمیست هنگامی ڪه به جنگِ تقدیر میشتابد و آغوشت اندڪ جایی برای زیستن اندڪ جایی برای مُردن و گریزِ از شهر ڪه با هزار انگشت ، به وقاحت پاڪیِ آسمان را متهم میڪُند.
در معبرِ من دیگر هیچ چیز نجوا نمیکند: نه نسیم و نه درخت نه آبی در گذر. شِرِّه شِرِّه نوحهیی گسیخته میجنبد تنها سیاهتر از شب بر گردهی سرگردانیِ باد.
تو را صدا کردم در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی. با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی برای چشمهایم با چشمهایت برای لبهایم با لبهایت با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشمها و لبهایت اُنس گرفتم با تنت انس گرفتم، چیزی در من فروکش کرد چیزی در من شکفت من دوباره در گهوارهی کودکیِ خویش به خواب رفتم و لبخندِ آن زمانیام را بازیافتم.
تو را صدا کردم در تاریکترین شبها دلم صدایت کرد و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی. با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی برای چشمهایم با چشمهایت برای لبهایم با لبهایت با تنت برای تنم آواز خواندی.
🌿 نازنین جامهی خوبت را بپوش عشق ما را دوست می دارد من با تو رویایم را در بیداری دنبال می گیرم من شعر را از حقیقت پیشانی تو در می یابم با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خویشاوندِ همهی خداهاست ،