«رهازاد|نازنین محمدی»

Канал
Логотип телеграм канала «رهازاد|نازنین محمدی»
@artemisnmПродвигать
51
подписчик
27
фото
2
видео
2
ссылки
نویسنده✍📚🌌 این‌جا قسمتی از وجودم زندگی می‌کند🌱💙 راه‌واره🌙: https://t.center/HarfinoBot?start=599ae1755e9313a
К первому сообщению
دنیای عشق

بر دفتر عشق می‌نویسم ورق، رنگ خورد.
بر قلب زار و نالانم تلنگ می‌رسانم که از پس درد خلاص روم.
لیک زبانه می‌کشد.
آن‌وقت، من از سیاهی شب درخشیدن تو را به تماشا نشستم.
من از روشنی روز طراوت تو را از لب جوی‌بار‌های خیالم نوشیدم.
من تب لب‌هایت را در پاکی چشمانت بوسیدم.
من دردهای قلبت را در خلأ وجودت حس کردم و بر آن‌ها نظاره‌گر شدم.
من با مرحمی که بلد بودم به استقبالش آمدم.
ولی نمی‌دانم چه شد؟ تو گویی محو شدی.
هم خودت. هم آن‌چه برایم به معنای تو بود.
شاید آشنای من نبودی.
شاید یک وهم و یک زخم در وجودم بودی.
خدایی را که می‌شناختم بر ما فراخواندم.
تا ما را از زهر روزگار حفظ کند.
من هر چه کردم سازگار با عقاید خودم بود و تو نیز چنین کردی.
شاید دنیایمان با هم ناسازگار بود.
شاید قلبت آن‌قدر تکه تکه بود که نتوانست مرا ببیند.
شاید من و تو متضاد بودیم.
در دنیای عشق.
قطره اشکم روی کاغذ چکید.
دستم را به سمتش بردم و فکر کردم به چیزهایی که می‌توانست جایگزین واقعیت باشد.
به هر آن‌چه که می‌توانست بهتر اتفاق بیفتد.
رشته‌های کاغذ بلند شد و من فهمیدم
واقعیت هیچ‌وقت عوض نمی‌شود.
تلنگ‌زار

این روزها به تلنگر‌هایی که دنیای نوشتن برایم داشته است، فکر می‌کنم. تلنگر‌هایی که هر روز قبل از هر کسی اول به خودم و بعد به دیگری می‌زنم. تجربیاتی که روزانه در دفترم به رشته‌ی تحریر در می‌آورم.
آن‌ها که هر بار چیز تازه‌ای از قلبشان بر من جاری می‌شود و همچون ریسمان‌هایی رهاوار بر قلب زندگی‌ام می‌پاشند.

بعد از آن، این خیال‌چه‌های روزانه که در منطقه‌ی من رشد می‌کنند، شفاگاهی می‌شوند و از در تجربیات من می‌گذرند.
تجربه‌هایی که راه‌واره‌هایی بر خیال‌زار من می‌افکنند و در تلنگ‌زار نوشتن راه باز می‌کنند.

این فکر ها سبب می‌شوند که به اهمیت تلنگ‌زار خودم پی ببرم. و بدانم مهم نیست چقدر تجربیاتم شیرین یا تلخ باشند، آن‌ها در تلنگ‌زار من زندگی را معنا می‌کنند.

زندگی‌ای که من رهاوار به سمت آن می‌روم و آن‌را می‌سازم.
تلنگر‌هایی که در مسیر نوشتن به سمتم می‌آیند، جریان تلنگ‌زاری مرا می‌سازند و رشد می‌دهند. من به سمت این رشد هرروزه در تلاشم.
باران

ابر گریه‌اش گرفت.
دل آسمان را شکافت.
تازیانه‌‌ی گریه‌اش را بر بدن کوفت.
آنقدر با هم باریدند تا که گناه بر شتافت.

#شعرگونه
حالم به هم می‌خورد

حالم از خودم به هم می‌خورد
از حضورت که برایم ناآشناست
از صدایم که تو به آن هوس برانی
از شور نگاهم که تو از من بربائی
از تب تنم که در مغزت بسوزد
از حضورت که به آن تحمیل رود
حالم از همهمه‌ی شلوغی به هم می‌خورد
از قلبی که در آتش وجودم بسوزد
از جهانی که دیگر بوی من ندهد
از زنی که دیگر شاد نخندد
حالم به هم می‌خورد

#شعرگونه
«رهازاد|نازنین محمدی»
خواب برادر مرگ است خوابم می‌آید. امروز صبح که از خواب بیدار شدم هم خوابم می‌آمد. شب قبلش هم از خواب غش کردم. به این فکر می‌کنم که نصف بیش‌تر عمرمان را در خواب هستیم. ولی واقعا چه فایده‌ای دارد؟ آن‌طور که من دریافته‌ام وقتی می‌خوابم، پرانرژی‌تر و بهترم.…
زخم

کاش می‌شد،
شب‌ها مرد.
و صبح دوباره زنده شد.
کاش می‌شد واقعن مرد.
در آن صورت شاید این‌قدر تاریک نبودیم.

شاید از نور دو عالم از برِ خدا، ظهور می‌کردیم.
شاید دیگر خود خودمان بودیم.
بدون چرک
بدون تاریکی
بدون نفرت
بدون درد
حتا بدونِ
زخم


#شعرگونه
دنیای واقعی با کتاب‌ها و فیلم‌ها فرق دارد.

هیچوقت دوست نداشتم این‌را بگویم ولی واقعیت است.
کتاب‌ها و فیلم‌ها زندگی واقعی دیگران بوده‌اند و من و تو رسالتمان در واقعی بودن است.
زندگی ما کتاب و قصه‌ی منحصر به فرد خودش را می‌تواند داشته باشد و حتما نباید مانند بقیه پیش برود.

من و تو دو جهان متفاوتیم و نمی‌توان آن‌را به خیال وصل کرد. به هیچ عنوان. رویاهایی که به دیگری وصل می‌شوند، محکوم به فنایند.
اما می‌خواهم بدانم آیا می‌توان رویایی تازه با یکدیگر ساخت؟
اگر واقعیت زندگیمان را نادیده بگیریم، نه. محکوم به فناییم و هیچوقت نمی‌توانیم که کتاب زندگی را تمام کنیم.
ورقه‌های کتاب زندگی منتظر ما هستند. ما کجا به سر می‌بریم؟ نه البته که ستاره‌ها نمی‌توانند آن را به ما نشان بدهند پس بیا ماه را به زندگیمان بتابانیم.

گرد و غبار کافیست. نمی‌تواند دیگر جلوی واقعیت را بگیرد.
بیا شفاف باشیم. عشق واقعی در وضوح است. وهم و خیال نمی‌آفریند.

عشق واقعی آب شفا دارد. روی قلب‌ها که پاشیده می‌شود، اگر با آن آشنا باشی تکلیفت مشخص است. اگر هم نباشی آن‌قدر در سوز و گداز آن می‌سوزی که یا نابود شوی یا به الماس برسی.

هر گرمی هم که روزی سرد می‌شود. ولی هیچ پخته‌ای دیگر خام نمی‌شود.
تکلیف درد

خسته ‌ام. در این بین گه‌گداری سردردم که به مانند آبله‌ی روح می‌ماند، از خستگی‌های آن می‌نالد و می‌چکد.
همان دردهایی که نگفتم یا ندیدمشان بالاخره خودشان را نشان می‌دهند.

وقتی چیزی را در درونمان نادیده می‌گیریم، چرک می‌کند و به همه جا سرایت می‌کند. بدن این‌طور وقت‌ها دست به کار می‌شود تا به گونه‌ای صدایمان را در بیاورد.
وقتی دمل ترکید، چرک از آن قطره قطره بیرون می‌ریزد.
گاهی نیاز است تا بباریم و آرام بگیریم. همین‌قدر ساده. همین‌قدر متناقض.

بدنم پر از زخم‌هاییست که در طول گذار زمان، در درونم طرح گرفته‌اند.
این مرا به یاد درختانی می‌اندازد که هر کسی از راه می‌رسد و بر روی آن نقش و نگاری به یادگار می‌گذارد. ولی آیا درختان هم آن‌را یادگاری می‌بینند؟ یا مانند خراشی بر روی روح و وجودشان است؟
خط و خراش‌هایی که از عمرشان می‌کاهد و دردشان می‌گیرد. شاید باید بیش‌تر مراقب آن‌ها باشیم.

آدم‌ها هم عادت دارند نقش و نگار بر روح هم به جا بگذارند. درد دارد نه؟
نوشتن و خراش دادن روح درد دارد.
شاید بتوانیم بیش‌تر مراقب هم باشیم.

کاش می‌شد دستم را در روحت فرو ببرم و درد‌هایت را بزدایم. ولی نمی‌شود.
اما می‌توانم پایت را بچینم تا روحم را از درد حفظ کند.
جهان زیباتر برای ما از من و تو آغاز می‌شود. کاش بیش‌تر مراقب هم باشیم.

جهان زیباتر از رفتارهای ما در برابر خودمان و دیگران شکل می‌گیرد. اگر نمی‌توانیم زیباتر از تنهایی هم‌دیگر باشیم، بهتر است اصلن در دنیای هم نباشیم.
کتاب شعر آب‌های شعر جهان آلوده نیستند
می‌نویسم، پس هستم!

من می‌نویسم تا بِجُنبم.
من می‌نویسم تا بجویم.
من می‌نویسم، چاره‌‌ی جز نوشتن ندارم.
من می‌نویسم که در کتاب زمان صفحه‌ای گم شده باشم، نه هیچ.
من می‌نویسم که اندیشه‌هایم را بیآرایم.
من می‌نویسم که نبض زندگی را بسُرایم.
من می‌نویسم، پس هستم.
خواب برادر مرگ است

خوابم می‌آید. امروز صبح که از خواب بیدار شدم هم خوابم می‌آمد. شب قبلش هم از خواب غش کردم.

به این فکر می‌کنم که نصف بیش‌تر عمرمان را در خواب هستیم. ولی واقعا چه فایده‌ای دارد؟
آن‌طور که من دریافته‌ام وقتی می‌خوابم، پرانرژی‌تر و بهترم. وقتی غمگین هستم، خواب غم‌هایم را در تاریکی خودش حل می‌کند و در‌واقع آرامش‌بخش است.
می‌گویند خواب برادر مرگ است.
کنجکاوم بدانم مرگ چگونه می‌تواند باشد؟

آن‌طور که من فهمیده‌ام خواب دشمنی عجیبی با هیجان دارد. اگر از شادی هیجان‌زده باشی معمولا اصلا خوابت نمی‌برد.
اگر ترسیده یا مظطرب هم باشی، در آن هیولاهایی را به سراغت می‌فرستد که حالت را جا بیاوردند. انگار عصبانی می‌شود.
این‌طور وقت‌ها نباید آرامش او را به هم زد.

من این وقت‌ها کاغذ‌ها را مفید یافتم. آن‌ها شریک تمام هیجانات ما می‌شوند و در واقع تسکین‌دهنده هستند.
آن‌قدر مهربانند که تمام آن هیجانات را با قلب باز در آغوش می‌کشند.
«آن‌وقت ما چه می‌کنیم؟ کاش قلم را طوری در آغوشش به رقص در آوریم که لایق و درخور اوست. او مسیر زیادی را آمده تا این‌جا به ما برسد.»

درباره‌ی خواب این را می‌نویسم که برایم معما‌گونه است. گاهی از آن می‌ترسم. از آن‌چه ورای آن وجود دارد.
و خب گاهی شدیداً طالب آن هستم. به گمانم کمی از منِ دیده نشده را در دل خود دارند.
خواب و نوشتن هر دو مرا به تصویر می‌کشند.

می‌گویند خواب برادر مرگ است. کنجکاوم بدانم مرگ چگونه می‌تواند باشد؟
وقتی شاد بمیریم چه اتفاقی می‌افتد؟
وقتی غمگین بمیریم چطور؟
هنگامی‌که ترسیده یا هیجان‌زده باشیم چطور؟
هیس. زندگی قانون دارد بیا اول آن‌را تجربه کنیم.
خواب خوش

در بر ظنّم چنبیدم و
یک دم آرام، خرامان، یکسان.
لب گشودم من از این خواب گران
که کجا بودم و الان به کجام؟
درد را در پس این سینه به چنگ
من گرفتم دم به دم آرام روم.
لیک آرام ندارم که من در سینه
یک دمی بر نفسم دود شدم.
دست بر دامن خود برگیرم.
از تو و خرمن درد دور روم.
من ندیدم تو کِی آسوده شدی؟
تا منِ مست و دل بی‌خانه یابی.
که من مست میِ این خانه بودم.
و تو رفتی خزان شد این بهارم.
روزی ناگه این گل بر گرفتم.
تا به یادت گرم شود ویرانه‌خانَم.
گلم را، پس گرفتی درد دادی.
بر آن قلب سراسر در کویرم
غمت را خاک کردم بر گلویم.
گمان بطنش کمی مایع بجویم.
تو از نور و تو از گرما دریغی
و من خود منبعی از آب دادم.
من از این جنس آبم، تو آن جنس سنگ
به روزی نرم بودنت را خواب دیدم.

#شعرگونه
نوشتن بر امید

نوشتن التیام دردهای درون و تسکین آن‌هاست.
نوشتن زیستن میان ورقه‌های کاغذ و رقصیدن میان کلمه‌های آن‌هاست.
نوشتن تامل در دل تفکر و تبدیل آن به جملاتی قابل لمس است.
نوشتن بیماری محلکی‌ست. اندکی عقل و درایت در میان زندگی و کشف حقیقتی‌ست.
نوشتن درد بی‌دردیِ ابدی‌ست. اندکی آب شفایِ عشق بر فهم بشری‌ست.
نوشتن عشق بی‌علاج است، که معنا را شفا می‌دهد.
نوشتن تلاش برای نجات انسانیت است.
نوشتن قدرت تجزیه‌ی مسائل و ظرفیت یادگیری در آن است.
نوشتن تسلیم نشدن است.
نوشتن اصلن خود زندگیست.
نوشتن به جریان در آوردن قلب تپنده‌ی قلم بر روی این کاغذ امید است.
نوشتن آیین حفظِ فرهنگ و تولد بذر امید است.
نوشتن سرپناه زندگی‌ست.

#آنافورا
خیال

شب شد.
درخت خیال خشکید.
ماه امید شب‌های تیره شد.
ستاره از دروغ برچید.

#شعرگونه
شفای اشک

من جلوی شما گریه نکردم.
تا اشک‌هایم کدر نشوند. آن‌ها را نگه داشته‌ام برای تنهایی‌هایم، که آینه‌ی صاف قلبم را روشن نگه دارند.
که گرچه شما روزی در آن طغیان کنید. ولی شیشه‌های قلب من عفونت نخواهند کرد.
نهایتن خونین می‌شوند اما از کسی چه پنهان من دوستشان دارم.
این‌ شیشه‌های خونین سِیر تکاملی خیلی چیز‌ها در من می‌شوند. و من پاره‌پاره‌هایم را هم دوست می‌دارم. چرا که خالص هستند و روشن. آن‌ها از جنس من و مال من‌اند.
وطن

وطن قسمتی از تن و روح هر کسی‌ست، که از خاک بر تنش دمیده شده است. وطن مانند مادریست، که در دامانش فرزندی به بار می‌آورد و من مفتخرم که وطنم ایران است.

ایران کشور من و توست. آب و خاک ماست. وطن ماست. از خون و گوشت و ریشه‌ای درون‌خاک ماست.
پس کسی نمی‌تواند این آتش درون قلبمان را از بین ببرد. چرا که بر خاک دمیده شده و از آن در روح ما سر بر آورده است.

ما در خِلال زمان آب‌دیده شده‌ایم.
دیگر آن کوی و برزن خالصِ خام نیستیم که از ما بهره بجویند و زیر پا بگذارند. این‌جا درختی پر‌ریشه قدمت دارد.
این قدمت تاریخی از برف سر بر نیاورده است. در قلب‌هایمان آرمیده است که بر جهان اثر گذارد.

ساقه‌های این درخت را می‌توانند خراش دهند ولی چیزی از آن کم نمی‌کند. آن‌ها از ریشه‌هایش می‌هراسند. برای همین خودشان را به آب و آتش می‌زنند. ولی سرانجام این آب‌نبات شیرین از درخت دردِ رشدمان میوه خواهد داد چرا که امید هیچ‌گاه نمی‌میرد. او خانه‌اش را می‌شناسد.
و زمانی می‌رسد که از آرام‌گاهمان فقط بوی آزادزیستی بلند می‌شود.

باشد که ثمره‌ی آن نیاکانمان را بیارامد و آن آتش فروزان را بر نوری قابل لمس مبدل کند.
موعد مرگ

ولی خیلی دلم می‌خواهد که آرامشی بر دلم بنشیند و مرا از همه جا فارغ کند.
اما تا وقتی زنده هستیم که این اتفاق نمی‌افتد. می‌افتد؟
فقط مرگ این آرامش را به ارمغان می‌آورد.
ولی من هنوز قصد ندارم که بمیرم.
هنوز خیلی کارها این‌جا مانده که انجام بدهم.
✌️
#انگیزه‌ی‌_روز
سیاه‌تر از شب

حس عجیبی دارم. شب است ولی من از شب هم سیاه‌ترم.
روز می‌رسد ولی من همچنان شب می‌مانم. نهال‌های امید در من خشکیده‌اند. قلبم پر است از پلاسیدگی آن‌ها.
در انحنای زمان، خاکسترم همه جا را عبق می‌کند.
بوی یاس و نور خورشید می‌دهد. ماه را هم در خود دارد. چون شب‌های من دیگر ماهی ندارد.
اما آیا پس از آن باز هم دردی احساس می‌کنم؟
انگار که می‌کنم. اشک هم دارم.
حال اگر با ماده‌ای از جنس عشق آبش دهم، دوباره رشد می‌کند؟
آیا روزی دوباره نور از شیارهای قلبم عبور می‌کند؟
آیا روزی قلب من تو را در آغوش می‌گیرد؟ آیا آرام می‌گیرد؟
Ещё