«دردم از یار است و درمان نیز هم»:
مچم را چسبید و اجازهی دورتر شدن نداد:
- به حرفهای من گوش نمیکنی عزیزم.
سربسته گفته بود اما من ته کلامش را میدانستم.
- لباس زیاد خُلقَم رو تنگ میکنه.
از در خانه فاصله گرفت:
- لجبازی با من چی؟ خُلقِت رو باز میکنه؟
- قصدم این نبوده.
با نیمچه گامی خودش را به من رساند و به فاصلهی چند انگشت ایستاد:
- میدونم قصدت این نبوده ولی آدم با پیرهن آستین حلقهای، با این موها...
و دستهی باریک و رهای کنار گونهی چپم را پشت گوشم فرستاد:
- میاد تو باغ؟ در باز میکنه؟
- پیام داده بودی که نزدیکی، فکر کردم تویی.
همان دسته موی بلاتکلیف را دوباره بیرون کشید و سرش را به آن نزدیک کرد:
- میشه کمتر اذیتم کنی؟
- معین؟
نگاهم کرد، حالا که یخ احساساتم ذرهذره آب شده بود، دوباره با دیدن نگاههای مستقیمش دلریزهی خفیفی میگرفتم. مردمکهای تیرهاش زیادی نزدیک بودند و در و دیوار کشش و آرامش غریبی داشتند. نور ضعیف راهرو هم داشت کمک میکرد احوالاتم دستخوش تغییر شوند
https://t.center/ghesehayemahsapanahi