شهید احمد مَشلَب

#بنده
Channel
Logo of the Telegram channel شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Promote
1.31K
subscribers
16.8K
photos
3.23K
videos
942
links
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


فاطمه سادات: حنانه
-میشه این اسم به من نگی 😡😡😡

فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد

-میشه دست از سرمن برداری

فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع)

-حسین کیه ؟😕😕😕

فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟

-فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد

فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد
دوست دارم باهم دوست باشیم

-وای دست از سرم بردار
عجب گیری کردما


چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود

فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه


خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن

منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم
رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب

اما.......

#ادامه_دارد..



نویسنده: بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا



سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم

یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم

بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد

سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت

تقریبا ۱۷-۲۵بودیم

همه جور تیپ تو بچه ها بود

روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست

پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁

دبیر زیست وارد کلاس شد

اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی

اسم منو ک خوند
تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید

فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره

برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل

فاطمه سادات :😳😳
من :😡😡😡😡

هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده


بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره
همسرشم طلبه اس
بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده


سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته

منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁
نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد

چقدر اذیتش میکردم
طفلک را

اما اون شدیدا صبور بود

یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست


#ادامه_دارد..



نویسنده: بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور

بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر

خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه

اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست

من کلا دانش آموز شری بودم

یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین

بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه


#ادامه_دارد..
نویسنده : بانو....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


وارد خونه شدم

بابا و مامان ک اروپا بودن
ترنم هم خونه مجردیش بود
تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون

سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود

رفتم اتاقم
عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود

من حنانه معروفی ۱۶سالمه
اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه

ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم

زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره

مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان
عوض کردن مدل به مدل ماشین ها

-سوووووگل
سوووووگگگگگل

سوگل

سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم
چیزی شده؟

-منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه

سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها

اگه بازم غیبت کنید
اخراجتون میکنن

لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش

-بتوچه مگه فضولی
برو گمشو ریخت نحستو نبینم
همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم

موهامو باز کردم

آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه

راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود

ساعت ۴بود که خوابم برد


#ادامه_دارد..

نویسنده :بانو....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

✒️
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم

موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من

آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن

شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران


بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه

آرمان :ترلان سیگار میکشی

قهقهه ای زدم و گفتم آره

پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا


-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره

آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش

قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود

شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون

تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم

ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم


#ادامه_دارد..

نویسنده: بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...
@AhmadMashlab1995
از امشب قراره با رمان📚جدیدی به اسم😈 #بنده_نفس_تابنده_شهدا 🥀در خدمت شما باشیم
#باماهمراه_باشید
#قرارگاه_فرهنگےمجازےشهیداحمدمشلب
👇👇👇
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥

قسمت #صد_و_چهل_چهارم
تو ... خدا باش

بالای کوه ...🙄
از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃

- آقا مهران ...
پاشو بیا ... یار کم داریم😢

نگاهی به اطراف انداختم👀
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊
- نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ...

دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ...
یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت
- فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁

هر بار که این جمله رو می گفت
تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...😔🖐
#عشق بود #هدف بود #انگیزه بود
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن

صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣
که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد
ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄

برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️

- هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌

به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙
وقت نماز بود و تجدید وضو💧
بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️

ادامه دارد ...

📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی

@AhmadMashlab1995