@AhmadMashlab1995🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥قسمت
#صد_و_چهل_چهارمتو ... خدا باش
بالای
⛰کوه ...
🙄از اون منظره زیبا
و سرسبز
🍃به اطراف نگاه می کردم
👀 دونه های تسبیح،بالا
و پایین می شد
و سبحان الله می گفتم
📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم
🏃♂
- آقا مهران ...
پاشو بیا ... یار کم داریم
😢نگاهی به اطراف انداختم
👀- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم
🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...
😊- نه پاسور نیست
😢 مافیاست
👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند
📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم
😳 فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ...
یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه
اومد سمتم
و مچم رو محکم گرفت
- فقط که حرف من نیست
🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
😁هر بار که این جمله رو می گفت
تمام بدنم می لرزید
⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من،
#فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...
😔🖐#عشق بود
#هدف بود
#انگیزه بود
#بنده خدا بودن ...
#برای_خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه
🗣 که دور آتیش حلقه زده بودن
🔥🔥- سینا ... بچه ها ... این نمیاد
ریختن سرم
⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم
😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
🙄برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم
👀 و کامرانی که چند وقت پیش
⚡️ اونطور از من ترسیده بود
🙄 حالا کنار من نشسته بود
👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه
و هم پا شده بود ...
👌⚡️- هستی یا نه؟
⁉️ بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران
👀 تسبیحم رو دور مچم بستم
📿- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر
🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم
👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا
و آدم هاش می انداخت ...
👌به آسمون که نگاه کردم
🙄حال
و هوای پیش از اذان مغرب بود ...
🌙وقت نماز بود
و تجدید وضو
💧 بچه ها هنوز وسط بازی ...
⚡️⚡️ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@AhmadMashlab1995