عزیزتر از جانم! آمدم برایت بنویسم که دیدم قلمم از حزن کلمات سنگینی میکند. دیدم که روزهایم با چه ملالی در انتظار شب به پایان میرسند و شب هایم چه فرسوده ، چه ساکتاند. قناری غمگینم ! میخواستم برایت بنویسم که دوست داشتنت به جانم سنجاق شده. حال که جانم را میبری چه کنم؟ آخر آدم یک جان که بیشتر ندارد! راستی میخواستم برایت از خودم بنویسم. اما محبوبم! دیدم که منی ، برای خودم باقی نمانده است. نمیدانم از کجا برایت بنویسم . از کدام شهر و خانه و خیابان برایت بگویم. آخر جایی که تو نیستی ، گفتن دارد؟
ناگهان یاد تو میافتم و قلبم از خوشی، همچون چکاوکی که در سپیدهدمان پر میگیرد ، از زمین تاریک به دروازهی آسمان سرود میخواند. زیرا یاد عشق شیرین تو چنان ثروتی برایم به ارمغان میآورد ، که ننگم میآید جای خود را با پادشاهان عوض کنم.
من اکنون باید کرکرهی کتاب فروشیام در ادینبورگ را بالا میدادم و برای شروع صبح سرد و بارانیام قهوهای دم میکردم و آن هنگام که بوی باران و خیابانِ خیس با بوی کتابها و قهوه میآمیخت ؛ در آن حین که انوار سرخ و گلگونِ طلوع ، صبح بخیر گویان ، پیش از روشنایی آسمان بر روی در و دیوارِ چوبی و کهنه و نم دارِ مغازه نقشنمایی میکردند و به آنان جان تازه ای میبخشیدند ، کتابهای جدیدِ تازه از راه رسیده را بین قفسهها سر جای خود میچیدم و خاکِ آن یکی قدیمیترها را میگرفتم و گل و گیاههانم را آب میدادم و از گرامافون قدیمی و زوار در رفتهی مغازه ، موسیقی بیکلامی پخش میکردم تا همراهی کند سمفونیِ قطرات باران بر روی شیشهی ویترین را و در نهایت مینشستم به نوشتن ادامهی رمان نیمهکارهام .
اگر زنده ماندم و روزی باهم در خانهمان چای خوردیم برایت میگویم که این روزها چقدر سخت و دیر و دور گذشت. برایت میگویم که خط دستانم بی امتداد خط دستانت راه به جایی نمیبردند. میگویم که اگر بودی مداوا میشدیم. مداوا اگر نه ، این همه زخمی که به تن داریم کمی کمتر آزار جانمان میشدند. میگویم که نبودی و دستِ سردِ زنده بودن و زندگی نکردن گلویم را میفشرد. میگویم که بیتو به تلخیِ روزگارِ نداشتنها و نبودنها عادت کرده بودم. برایت میگویم که هوای اندوهناک شهر تا چه اندازه گرفته بود و پاییز و زمستانم چه سرد و دردآلود. میگویم که چطور دشت های دور را نیز گشتم و غم در آنجا هم بود. میگویم که دلتنگی امانم نمیداد و چطور حجمِ غمناکی بودم در کالبد آدمیزادی امیدوار.
و عشق هنوز ناممکن نیست هنوز در دلم آتش عشق به تمامی خاموش نشده بگذارید که این عشق دیگر رنجشِ جانتان نباشد به هیچ نمیخواهم اندوهگینتان کنم شما را در سکوت ، نومیدانه دوست میداشتم گاه بیمناک و گاه بیقرار حسد شما را چنان خالصانه، چنان لطیف دوست میداشتم که خدا کند کس دیگری هم باشد که چنین دوستتان بدارد
چندلر وقتی از مانیکا خواستگاری میکنه بهش میگه تو من رو به شادترین نسخهاي از خودم که تا به حال وجود داشته تبدیل کردی. منم میخوام هر روزِ باقی عمرم رو صرف این کنم که تورو خوشحال کنم.
سالهاست که شبها به دعا مینشیند و خدارا به روح خسته و پیر و زخمی خویش قسم میدهد که ای کاش صبحی از راه برسد که چشم باز کند و از گورستان سینهاش هزاران پرنده کوچ نکنند.