#حکایت خواجه و طوطیِ ناسپاس
خواجهای را طوطیی چالاک بود
زهر با سرسبزیاش تریاک بود
مدتِ یکسال میدادش شَکر
تا به نُطق آید شَکر ریزد مگر
روز و شب در کارِ او دل بسته بود
ز اشتیاقِ نطقِ او دل خسته بود
گر چه میدادش شَکر سالی تمام
او نگفت از هیچ وجهی یک کلام
عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد
در سرایْ آن خواجه را آتش فتاد
چون به گِرد آن قفس آتش رسید
تفتِ آن در طوطیِ دلکش رسید،
گفت هین! ای خواجه! زنهار! الامان!
ورنه در آتش بسوزم این زمان
خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد
آمدت از من چنین در وقت یاد!؟
درکشیدی دَم، شبانروزی تمام
از کجا آوردی اکنون این کلام
گر نکردی آتشت جانْ بیقرار
با منَت هرگز نبودی هیچ کار
یادِ من پیوسته چون باد آمدت
این چنین وقتی ز من یاد آمدت!؟
چون بکردی یادِ من بیگانهوار
تن کنون در سوز دِه پروانهوار
راهِ تو زیر و زبر افتادن است
زانکه بهبودت بتر افتادن است
@aarrf#عطار#مصیبت_نامه ص ۳۷۴