#قسمت #چهارم#روایت #پنجم #قوس-
#۱۳۹۷ه.
#ش:
صبح زود، سارنوال تحقیق آمد، چند سوال که ازمن داشت، پاسخ دادم، رویه و برخورد سارنوالان خیلی خوب بود، ولی از نوع برخورد و رفتار کارمندان ومسولین وضعیت برایم قابل پیش بینی بود و متوجه اوضاع بودم.
از وضعیت که در شهرکابل و ولایات پیش آمده بود، همه ی مسوولین امنیت ملی را به شدت نگران ساخته بود ، تا این که چاشت شد ، پس از صرف غذای چاشت، بازهم در اتاق بالا خواست، رفتم که نمایندگان مردمی: حاجی عالم، حاج نیک قدم، حاجی مختار، با علی احمد خان، یک جا نشسته اند، هرسه حاجی رنگه هایش پریده و مایوس وناراحت معلوم میشود، شوخی کردم گفتم مرا که آوردین! خوب شد که رفقایم را هم آوردین، پس از احوال پرسی، علی احمد خان گفت: تصویری گپ بزن و مردم را بگو که شورش نکنند غرفه های پولیس را به آتش کشیده، راه ها را مسدود کرده، برای شان بگو که من یکی دو روز استم باز بر می گردم، باید این وضعیت کنترول شود و لازم است که تصویری حرف بزنی و مردم از تظاهرات دست بکشند و به خانه های شان برگردند.
من گفتم: دیشب برایت گفتم که نه من کسی را دعوت به شورش کردم و نه ممانعت می توانم، مرا اُشتوک فکر کردی، گفتم زنگ بزن به راسخ که من گپ بزنم، خواستم اوضاع را جویا شوم، حاجی نیک قدم زنگ زد، از راسخ پرسیدم؛ گفت که: کابل ، مزار، بامیان، غزنی، هرات، بغلان، بهسود، و....تظاهرات است، خانه استاد دانش هم محاصره است.
از استاد راسخ پرسیدم که شما کجایید و چه می کنید؟ گفت: مرا یک فورمه داده، که طی مراحل کنم، اداره به اداره گردانده راییست، برای استاد راسخ گفتم که پشت فورمه نگرد جای من خوبست، تا کارت دَه گلون حکومت نرسیده، بیزو رها نمی کند، گفتم بگزار تا یک دفعه رد معلوم شود.
علی احمد خان وار خطا شد وبا ناراحتی گفت: (ای رقم گپ نزن) گفتم چه رقم گپ بزنم، واقعیت حرف همین بود که گفتم.
ازطرف دیگر نگران شهید اسدالله طوفان بودم که در جاغوری بود، استاد راسخ گفت : که طوفان بهسود رسیده، قوه های دولتی را هم محاصره کرده ومردم هم تجمع کرده اند، از خاطر طوفان مطمان شدم، گوشی را قطع کردم.
نان آورد، باهم نان را خوردیم، علی احمد خان گفت این چه رقم تظاهرات است، گفتم یا مرا نادان فکر کردی یا خود ده گنگسی زده اید، تظاهرات نیست، قیام است قیام، قیام را با تظاهرات باید تفکیک کنید، من دیشب راه حل را گفتم اما شما، توجه نکردین وساده فکر کردین.
گفت وگوی ما همین جا متوقف شد، نمایندگان مردم، همراه با علی احمد خان معاون تامیناتی امنیت ملی از دفتر بیرون شدند.
من نیم ساعت در دفتر نشستم، کسی نیامد، پایین صدا کردم که کجایین؟؟ به شوخی گفتم، من معاون مقرر شدم ، که کلگی رفته دفتر را هم باز مانده، گفت بیا پایین! رفتم اتاق پایین، تا این که شام شد، کم وبیش تحقیقات هم جریان داشت، روحن خسته شده بودم.
لحظه در اتاقم خواب شدم، که کسی آمد، صدا کرد گفت؛ در اتاق دیگر شما را خواسته، من هم رفتم وقتی داخل اتاق شدم دیدم نور افگن را هم روشن کرده، یک کاغذ را هم آنجا روی میز مانده، برایم گفت؛ عاجل این کاغذ بخوان که وضعیت خوب نیست، من هم چشمانم خواب آلود، وروشن انداز را هم زده بود، ورق درست فهمیده نمیشد، من به خیال این که ورق تحقیق است، ورق را گرفتم، خواندم.
گفت امضا کنید، من هم امضا کردم، کاغذ را گرفت، متوجه شدم که تاریخ نزدم، گفتم کاغذ را پس بدین، که من تاریخ بزنم که شما از این کاغذ یگان چیزی دیگه نسازید. کاغذ را برایم داد، من هم تاریخ را نوشتم، پس برای سارنوال دادم.
نکته: بعد از رهای من، انتقادات وتحلیل ها و توجیه های زیادی در رابطه به آن ورق از جانب نویسندگان، فعالان مدنی، هواداران مقاومت و مخالفان مقاومت، صورت گرفت.
واقعیت حرف همین بود که خدمت شما یاد آور شدم.
هیچ گونه فشار و جبری در خوانش آن متوجه من نبود.
ویا این که از قبل امضا ونوشته شده باشد واقعیت نداشت....ادامه دارد.
حمیدالله اسدی
۱۴۰۰/۹/۴خورشیدی.
@YatemanMazary