هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)

#اول
Channel
Logo of the Telegram channel هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)
@YatemanMazaryPromote
438
subscribers
2.91K
photos
2.31K
videos
178
links
هدف ما تلاش برای ترویج احیای هویت فرهنگی ، تاریخی و سیاسی ملت هزاره است. تازه ترین اخبار جهان ، افغانستان و جبهه مقاومت را با ما دنبال کنید. ارتباط با ما @Sha140013 مارا به دوستان خود معرفی کنید.
روایت #پنجم #قوس:
#قسمت #اول:

.سفربه کابل- پنجم قوس۱۳۹۷ ه.ش:

کربلای ... به بهسود آمد، ساعت ۹ بجه قبل از ظهر از کابل به بهسود رسید، کربلای گفت: من پس کابل میروم، من و شهید رضاداد وفادار، یکجا بودیم، گفتیم ما هم تا یگان جای میرویم، مارا هم با موترت برسان، گفت خوبست، در موتر بالا شدیم، در مسیر راه تفنگ و پرتله را در دکان ماندیم، کربلایی متوجه نشد، در دوراهی سیاه سنگ رسیدیم.
گفت! گردن دیوار میروید؟! گفتم نخیر، میخواهیم سیاه خاک برویم، کربلایی حرکت کرد، در سیاه خاک که رسیدیم پرسید که کجا، پایین می شوید؟ گفتم کابل می رویم بخیر، کربلایی با تعجب طرفم نگاه کرد، گفت: من نمی توانم شما را کابل ببرم وضعیت راه خوب نیست، کاش از اول می گفتین که ما کابل می رویم، من از این مسیر نمی آمدم، باید ازدره غوربند، برویم، گفتم نه مستقیم از دره برویم مشکلی نیست، پس از اندک گفت وگو، بالاخره کربلایی را قناعت دادیم و توکل به خدا گفته از مسیر دره میدان حرکت کردیم، تا؛ به کابل رسیدیم، من پل سوخته پایین شدم، شهید وفادار، خانه خود رفت، من در دکان یکی از رفقایم که در پل سوخته بود، رفتم، بادیدن من خیلی ناراحت شد گفت: این آمدن تو به مصلحت نیست چرا آمدی؟ ... بالای دکانش اتاقی داشت، با عجله مرا طرف اتاقش راهنمایی کرد، لحظه ی همانجا ماندم، نمازم را خواندم، بعد طرف برچی رفتم، تانگ تیل پایین شدم لباس هایم را در خشکه شویی دادم گفتم فردا پشتش می آیم.
به رفیق و همکار سابقم، زنگ زدم که من کابل آمدم طرف خانه ی شما می آیم رفیقم، پل خشک بود، من هم رفتم یکجا طرف خانه شان رفتیم، این رفیقم هم بسیار ناراحت شد، سرو صدا کرد، که در این وضعیت چرا کابل آمدی، گفتم کار ضرور داشتم باید می آمدم، شب ماندم ، اگر چند مهمانش بودم ولی خیلی ناراحت بود از این که چرا به کابل آمدی، رفیقم تاکید داشت که زود بر گرد، گفتم خوبست فردا می مانم، پس فردا بر می گردم، فردای آن شب، صبح زود طرف پل خشک رفتم، متوجه بودم که با کدام آشنا رو به رو نشوم، در مسیر راه حاجی کوشا را دیدم، من شناختم، ولی حاجی مرا متوجه نشد، طرف ایستگاه موتر های قلعه قاضی رفتم، از کوچه یی که سمت مسجد با توریان است، گذشتم، صدا به گوشم آمد، که همی نیست؟ گفت خودش است، متوجه شدم که دو خانم بین خود صحبت دارد، کمی مشکوک شدم، باز با خود گفتم ، شاید از آشنها باشد مرا شناخته از یک دیگر پرسیده باشد. در ایستگاه گاه رسیدم
از یکی پرسیدم که؛ موترهای شهرک ثارالله از کجا می رود؟ برایم نشان داد، یک موتر فلانکوچ خالی ایستاده بود، من در موتر سوار شدم موتر کمی دیرتر سواری اش تکمیل شد. دوباره متوجه شدم که همان دوخانم، درنزدیک غرفه طرف کوچه مسجد با توریان، ایستاده بودند، طرف موترنگاه می کرد، گفتم شاید از قوما باشد، احتمالن شناخته باشد و لی این تصور را نداشتم که کارمند امنیت ملی است، ، ولی یکی شان آشنا به نظر می رسید، بعدن به یادم آمد و شناختم که چه کسی بود، یکی از آشنا ها در چوکی پهلویم نشسته بود من شناختم ولی او متوجه نشده بود ونشاخته بود...ادامه دارد.
#نکته: یک بخش از روایت حادثه پنجم قوس را که در سال ۱۳۹۸خورشیدی از زبان فرمانده یاد داشت شده است، خواستم، به اشتراک بگزارم.

حمیدالله اسدی
۱۴۰۰/۹/۱- خورشیدی




@YatemanMazary