زندگی به سبک شهدا

#برادرش
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صحنه‌ای از #شهادتین خواندن کودک فلسطینی برای #برادرش💔


🆎 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت5⃣5⃣ ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟ #حاج_علی: یعنی چی..؟ #ارمیا: چرا #رفت..؟ حاج علی: #دنبال چی هستی..؟ ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفته‌م. حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟ ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت65⃣


#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود....

#صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با
#زن_و_فرزندش.



#محبوبه خانم هم از #افسردگی درآمده و #مهدی_بهانه_ی
#خنده هایش شده بود؛ انگار #سینا بار دیگر به #خانه_اش آمده بود...


#شب کنار هم #جمع شده و #تلویزیون میدیدند که #محبوبه خانم حرفی را
#وسط کشید:


_میدونم #رسمش اینجوری نیست و #لیاقت_رها
بیشتر از این #حرفهاست؛


اما #شرایطی پیش اومد که هر چند #اشتباه بود اما #گذشت و الان تو این #شرایط قرار گرفتیم.


#هنوز هم ما #عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه #جایی شروع بشه، #رها_جان_مادر،
#پسرم دوستت داره؛ #قبولش میکنی..؟

اگه #نه هر وقت که بخوای میتونی #ازش_جدا شی..!


اگه #قبول کنی و #عروسم بمونی
#منت_سرمون گذاشتی و #مدیونت هستیم.


#حق_توئه که #زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت #مثبت باشه بعد از #سالگردسینا یه #جشن براتون میگیریم و #زندگیتون رو #شروع میکنید؛

اگه #نه که #بازم خونه ی بالا در #اختیار تو و #مادرته تا هر #وقت که بخواید.


#معصومه تا چند #روز دیگه برای بردن #جهازش میاد و اونجا #خالی میشه،
#فکراتو بکن،

#عروسم_میشی..؟

#چراغ خونه ی #پسرم میشی...؟ #صدرا خیلی #دوستت داره..!


اول #فکر کردم به خاطر #بچه ست، اما دیدم نه... صدرا با #دیدن_تو_
لبخند میزنه،

برای #دیدن تو زود میاد خونه؛
#پسرم بهت #دل بسته، امیدوارم #دلش نشکنه...!

#رها سرش را #پایین انداخت. #قند در دل #صدرا آب میکردند..!


" چه #خوب راز #دلم را دانستی #مادر...! نکند #آرزوی تو هم داشتن #دختری مثل #خاتوِن من بود...؟"


#رها بلند شد و به سمت #اتاقش رفت. #زهرا خانم وسط راه #گفت:

_بذارید بیشتر #همدیگه رو #بشناسن..! برای هردوشون #ناگهانی بود این #ازدواج...
#محبوبه خانم: #عجله ای_نیست.


تا هر #وقت لازم میدونه #فکر کنه، اونقدر #خانم_و_نجیب هست که تا هر وقت #لازم باشه #منتظرش بمونیم...!


" #فکر دل مرا نکردی #مادر..؟ چگونه #دوری_خاتونم را تاب بیاورم #مادر...؟"

#صدرا نفس کم آورده بود،حتی #زمان خواستگاری از #رویا هم حالش اینگونه #نبود..!
"چه کرده‌ای با این دلم #خاتون..؟ چه #کرده‌ای که خود #رهایی و
#من_در_بند_تو...!"


#رها کودکش را در #آغوش داشت و #نوازشش میکرد. به هر #اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد #جز_همسر شدن برای صدرا...!

#عروس خانواده ی #صدر شدن...!
#مهدی را مقابلش #قرار داد.
" #بزرگ شوی چه میشود
#طفلک_من...؟


چه #میشود بدانی #کسی برایت #مادری کرده که #برادرش_پدرت را از تو گرفته است...؟

چه بر #سرت می‌آید وقتی بدانی #مادرت تو را #نخواست...؟ من تو را #میخواهم..! #مادرانه_هایم را آن روز هم خواهی #دید...؟


#دل‌نگرانی هایم را #میبینی...؟ من #عاشقانه هایم را #خرجت میکنم...!
#تو_فرزند_میشوی_برایم...؟


#دل زدن هایم را برای #دیر آمدنهایت را میبینی...؟
#بزرگ که شوی #پسر میشوی برای #مادرانه هایم...؟
#به_این پدرت_چه_بگویم...؟


به این #پدر که گاهی #پشت میشد و #پناه، که #توجه کردن را #بلد است، که #محبتهایش زیر پوستی ست...!


چه #بگویم به #مردی ک می خواهد یک شبه #شوهر شود،
#پدر_شود...!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃 #قسمت8⃣4⃣ آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت94⃣

#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد.
#رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود...!


چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند.

چندباری #پدر_رویا به #سراغش آمده بود. #رویا هنوز هم در #بازداشتگاه بود.

#تکلیف_رها که روشن نبود. #صدرا هم به هر #طریقی که بود #مانع از #آزادی موقت #رویا_شده_بود.

#چشمان_رها لرزید... #صدرا بلند شد و #زنگ بالای سرش را زد.

#دقایقی بعد #چشمان_رها باز بود و #دکتر بالای سرش...!

#معاینه ها که انجام شد #رها_نگاهش را از پنجره به #آسمان دوخت. آسمان #غبار گرفته..!

#صدرا: خوبی #رها...؟
#رها تلخ شد، بد شد، #برای_مردی که میخواست
#مرد_باشد_برایش:

_خوب..؟ #باید_میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل #فرقی ندارم؛ شما برید به #کارتون_برسید..!

#صدرا: رها...! این #حرفا چیه..؟
#تو_زن_منی..!
#رها: زنت اومد #دنبال_حقش، #زنت اومد تو رو #بگیره..!

گفتم که #ربطی به من نداره، گفتم که #زنش_نیستم، گفت #برو... گفتم #نمیتونم؛
#گفتم_نمیشه..!

اما گفت با تو #حرف_میزنه، گفتم #صدرا این روزا به #حرف تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه..!
#کدوم_تقصیر...؟

چرا #هیچکس رفتار بدشو #نمیبینه..؟ نمیبینه #دل_میشکنه..؟

نمیبینه #کاراش باعث میشه کسایی که #دوستش داشتن از
#دورش_برن...!

به من چه که تو #نگاهت_سرد شده..؟
به من چه که #رویا تو رو #حقش میدونه..!

#سهم_من_چیه..؟

#صدرا: #آروم باش #رها؛ همه چیز درست #میشه..!

#رها: نه تو #خونه_ی_پدرم_جا دارم نه تو #خونه_ی_شوهرم، چی درست میشه..؟

#آیه_مداخله_کرد:

_رها... #این_امتحان_توئه، #مواظب باش #مردود_نشی..!

#آیه از اتاق بیرون رفت. #رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر #دلش
شکسته بود...!

#صدرا حس #شکست میکرد. #رهای این روزهایش #خسته بود...
#خسته_بود


مردش #مرهمش نبود...!
زود بودبرایش که #آیه باشد برای #رهایش...! #رها_آیه میخواست برای #رها شدن...


#رها_آیه را میخواست برای بلند شدن؛ #آیه شاید آیه ی #رحمت_خدا باشد برای
او ،و #رهایی که برای این #روزهایش بود.

#رها را که به #خانه آوردند، #محبوبه_خانم با #لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟

#رها نگاهش #رنگ_تعجب گرفت. #لبخندمحبوبه خانم #عمیق‌تر شد:

_اینقدر #عجیبه..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان #تعجب کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم؛


#اماخوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به #زندگی ما بیای
نگاه #آیه به پشت سرِ #محبوبه خانم افتاد. #مادرش بود که #نگاهش میکرد:

_ #مامان...!
_ #جانم_دختر_کم..؟

#رها خود را در #آغوش_مادر_رها کرد و هر دو #گریستند....

#رها_اشک صورت #مادر را پاک کرد:
_اینجا #چیکار_میکنی..؟ چطور اینجا رو #پیدا کردی..؟
_هفته‌ی قبل #پدرت_سکته کرد_ومُرد
#رها_دلش برای #مردی که
#پدر_بود_سوخت.

چطور باید جواب #کارهایش را میداد...؟
چطور #جواب_حق هایی را که #ناحق کرده بود را میداد...؟"

_ #خدای_من... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت برای #پدری که #پدری را بلد نبود.

ِ _بعد از #هفتمش که فقط #خانواده سر #خاکش رفتن،
#رامین منو از #خونه بیرون کرد.

نمی دونستم #کجا برم و چیکار کنم.

#شماره ی_آیه_رو_داشتم،


بهش #زنگ زدم و اومد #دنبالم و آوردتم اینجا. #اونموقع بود که فهمیدم #بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده.


بعد هم #زحمتم افتاد گردن #محبوبه_خانم.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونه‌ی #رها_جان هم هست.
#رها_تعجب کرده بود از این #رفتارمادرشوهری که تا چند روز قبل #نگاهش هم #نمیکرد...

#آیه_لبخند_زد.

یاد چند روز قبل افتاد که #محبوبه_خانم به #خانه‌اش آمد...

محبوبه خانم: #شرمنده که #مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون #مشورت_کنم.
#درواقع یه #سوال_ازتون داشتم.


#حاج_علی: بفرمایید ما در #خدمتیم..!
#محبوبه_خانم: #زندگیمون به هم ریخته، #عروسم بعد از #مرگ_پسرم رفته و
#قصد_برگشت_نداره...!

#نامزدی_صدرا با دختری که خیلی #دوستش داشت به هم #خورده...!

#دختری_عروسم شده که #نمیشناسمش اما همیشه #صبور و مهربونه..!
#خون_پسرم رو بخشیدن و این #دختر رو آوردن گفتن
#خونبس...!

#حاج_آقا من اینا رو #نمیفهمم، #نمیفهمم این #دختر چرا باید جای #برادرش_مجازات بشه..؟

این قراره #درد_بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید #عذاب_بکشیم..؟

الانم که گوشه #بیمارستان افتاده..!نمیدونم باید #چیکار کنم، این #حالمو بدتر میکنه.....


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣4⃣ آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟ #آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....! #ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند،…
" رمان
#از_روزی_که_رفتی 🍃

#قسمت84⃣

آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود.

گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم.!شما پیشش باشید،زود میام.
#آیه رفتنش رانگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست #آقای_زند.؟"

وقتی به کلانتری رسید،آقای شریفی را دید:
_سلام،چیشده.؟ من باید برم بیمارستان.!

آقای شریفی:چیز مهمی نیست،فقط تو باید #رضایت_بدی.!
_رضایتِ چی.؟

آقای شریفی:چیزی نیست،زیادم طول نمیکشه، با من بیا.! وارد اتاق #افسرنگهبان شدند.

_اینم #آقای زندهمسرخانم مرادی،اومدن برای #رضایت.!
نام فامیل رها که به همسری صدرامعرفی شد برایش عجیب بود.!چرا این موضوع را مطرح کرده اند.؟

صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا،زودتر منو از اینجا ببر.!
"رویا اینجا چه میکنی.؟"
صدرا:اینجا چه خبره.؟

افسر نگهبان:مگه شما خبر ندارید.؟
صدرا سری به نشان نه تکان دادو اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه.!

آقای شریفی:مشکلی نیست،ایشون نامزد دخترم هستن،الان #رضایت میدن..!

افسرنگهبان:نامزد،دختر شما یا همسرخانم #مرادی
آقای شریفی:هر دو..!

افسرنگهبان سری به حالت #افسوس تکان داد و رو به صدراتوضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن،پدرشون میگن #شمارضایت میدید، این درسته.؟ رضایت میدید یا شکایت دارید.؟

سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،رهای این روزهایش دربیمارستان بود. #آیه چه گفت.؟ هنوز به #هوش نیامده.!

رویا در کلانتری و #رضایت صدرا رامیخواست.؟چه گفت افسرنگهبان.؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی.؟! صدرا چه کسی بود.؟

در تمام این #زندگی‌اش چه کسی بود.؟
رویا دیشب چه گفته بود.؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود.!

امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود.!رویا کجای این قصه بود.؟

صدرا: چه #بلایی سر رها اومده.؟یکی برای من توضیح بده چرا #زنم رو
#تخت_بیمارستانه؟

آقای شریفی:چیزی نشده،الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، #اون_ترسیده.!

"رهایش هم میترسید،وقتی زن او شده بود..! وقتی رویا داد زده بود،حتما بازهم ترسیده بود..! رهایش را ترسانده اند.؟این روزها رها از همیشه ترسانتربود.

صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود..!
صدرا:پرسیدم چی شده..؟چرا #زنم بیمارستانه.!

آقای شریفی:چیه #زنم #زنم راه انداختی‌انگار همه چیزو فراموش کردی..؟

صدرا رو به افسرنگهبان کرد:
_چی شده؟لطفا شما بهم بگید..!
افسرنگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:

_اون #دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته..!
افسرنگهبان:ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه..!

این #آقا هم انگار میلی به #رضایت_نداره، پس ساکت باشید..!داشتم میگفتم آقای زند،طبق گفته #شاهد_ماجرا،

این خانم تو محل کار #خانم_مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،همسرتون زمین میخورن و #بیهوش_میشن..!

ضربه ای که به‌سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به #هوش نیومدن؛دکترمیگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛متأسفانه معلوم نیست ِکی به #هوش_بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دَوَران افتاد.

رهای این روزهایش شکننده بود.. رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت.!

آیه را آوردبرای خاطر،رهایی که دل دل میزد برایش..! چرا رهاخوابید..؟بیدارشو که چشمی #انتظار_چشمانت رامیکشد..! این سهم تو از زندگی نیست..!

آقای شریفی:تو #رضایت_بده؛ الان باید برم سفر،وقتی برگشتم،با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم.!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست..؟چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد..؟چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی ارزش کرده اند
حالا میدانست چرا وقتی از #بیمارستان بیرون آمد،نگاه #آیه_تلخ شد..شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛شاید او هم از همین #رضایت میترسید..!


صدرا:من از این #خانم... مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکرکرد.رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها #برادرش؛رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود...!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور. مهربانی میکرد و بی توقع بود..!

نفس گرفت:
#شکایت_دارم....!


"به‌خاطر کدام #گناهت_شکایت کنم.؟ #مظلومیت خوابیده روی تخت را یا نیش هایی که به او زدی..؟

حرفهای #تلخت را یا #دلهایی که شکستی را..؟برای خودم یا برای او..؟ اویی که تمام #زندگی_ام شده..!


#اویی_که_نمازش_آرام_دلم_گشته..؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

📡 @shohada72_313

🍃خودکار رابرداشته،می‌نویسم از اویی که از،تبار #حبیب بود.نوشته‌ام مقدمه ندارد! اصلابرای گفتن از،او که مقدمه لازم نیست،یک راست باید سراصل مطلب رفت.اصل مطلبی که خودش هم مقدمه است هم نتیجه!

🍃مقصودحرفهایم فقط یک نفر است.کسی که یک #وصیت، مسیر زندگی‌اش را به سمتی برد که پایان نداشت!جایی ندیدم که نوشته‌ باشد مسیر #جهاد و بندگی پایان دارد. البته چرا! یادم رفته بودپایانی داردکه مقدمه‌ی شروعی دوباره‌ست، #شهادت! و این همان چیزی بود که به حیات #منصور در این دنیاخاتمه داد.

🍃فیلم زندگی‌اش را روی دور تند میگذارم از،اول تابه آخر،رادوره میکنم ازبهاری که متولدشدتاسالهایی که کار،کردتاکمک خرج #خانواده باشد.

🍃طولی نمیکشدکه میرسم به همان نقطه آغازی که منتهی به #پرواز شد.سال شصت و یک بود. خبرشهادت #آیت‌الله*را برای منصور آوردندبه اضافه تکه ای کاغذو مابقی وسایل.کاغذ،را بازکرد.وصیتنامه #برادرش بود.شروع به خواندن کرد. از منصورخواسته بودتا برای دفاع از دستاوردهای #انقلاب_اسلامی و حراست از،مرزهای میهن اسلامی‌مان به س.پ.ا.ه اسلام بپیوندد.و اینجا آنچه درتقدیرش نوشته بودندرقم خورد.

🍃ویدیو جلوتر میرود به سی سال جلوتر،وقتی که یک منصورمانده و غنیمتی که از #پنج_سال حضور در جبهه های جنگ نصیبش شده. و البته خوابی که منصورعباسی قصه‌ی ما را #زینبی کرد.

🍃منصورصرفا نه برای شهادت که بازهم برای #دفاع پا،درمیدان گذاشت مثل رفقایش.با این تفاوت که منصور از آنهاجامانده بود.و این #جاماندگی به وقت اذان ظهرجمعه ده آذر،در #بوکمال_سوریه به وصال رسید.

#شهادتت_مبارک حبیب حرم!♡

پ.ن:برادر شهید آیت‌الله عباسی در عملیات آزادسازی #خرمشهر شهید شد.

🥀به مناسبت سالروزشهادت
#شهیدمنصور_عباسی

📅تاریخ تولد :۹فروردین ۱۳۳۶
📅تاریخ شهادت : ۱۰ آذر ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : بهشت دو معصوم شهرکرد
🕊محل شهادت : سوریه

#گرافیست_الشهدا

👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313