#پست_ویژهنیزار بزرگ
ساقه ی یکی نِی را
از خود می راند !
زیرا نِی ، دل به باد بهار داده بود و
عاشق شده بود.
نِی زار،
فرزند خود را نصیحت کرد
هشدارش داد
و گفت دست از عاشقی بدار !
آخر باد بهار
که وطن ندارد و خانه به دوش است ...!
نِی، اما
دل به وزیدنِ اردبیهشت سپرده بود ...
بى هوا گفت:
نسیم مسافر ، یک سوی و
بیشه زار شما ، یک سو ...
مرا سر ندامت از این دانایی نیست !
آن گاه ، بیشه زار بزرگ
دارکوب را فرا خواند و گفت:
عاقبت عاشقی را
به فرزند من بیاموز ...!
و دارکوب
پس از چندی پنج سوراخ بر سینه ی نِی، كَند و تعبيه كرد ...
گفت مجازات محبت ، همين است
تا دریابی
که تحمل " تعلّق " چندان آسان نیست !
و نِی آرام گفت ؛ پذیرفته ام ...
و ناگاه، باد بهاری در نِی،
دمیدن گرفت؛
[هم این چنین شد که]
عشق، به دنیا آمد
#شیرکو_بیکس@Sherane_poem