#قسمت_هفدهم#رمان_چه_كسي_باور_مي_كند#روح_انگيز_شريفيان@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂کاش می توانستیم در قطارهای در حال حرکت باشیم و جز
یک بلیت دائمی نداشته باشیم. می توانستیم مردم را تماشا کنیم
و برای زندگیشان داستان ببافیم. زندگی هایی که شبیه هم هستند
و کوچکت ترین شباهتی بهم ندارد، مانند، مانند ابرها...
او در سنی کار کردن را شروع کرد که بچه ای دیگر مدرسه را شروع می کردند.
هر روز صبح که روپوش های مدرسه مان را می پوشیدیم و کیف و کتابمان را برمی داشتیم تا به مدرسه برویم، رستم به داروخانه پدرم می رفت. همه به او که مجبور نبود تمام زور روی نمکت بنشیند و به درس گوش بدهد، مشتق بنویسد و درس حاضر کند، حسادت می کردیم. بچه ها قدر خوشبختی هایی را که دارند نمی دانند.
ماندنش اما در داروخانه طولی نکشید. بوی دارو حالش را به هم می زد. به آن حساسیت داشت. برای حساسیت داشت. برای حساسیتش کتک سختی از پاپا خورد. باور نمی کردند یک بچه دهاتی بتواند به چیزی آنهم به بوی دارو حساسیت داشته باشد. باور کردن این که تنبل است و نمی خواهد کار کند برایشان راحت تر بود. اما کتک فایده ای نداشت. دست خودش نبود.
پدر گفت: نمی شود آقا، این بچه نمی تواند آنجا بماند.
در خانه به مادرم غُر می زند: پدرت که نمی تواند به همه زور بگوید. بعضی ها این طوری اند بوی دوا حالشان را به هم می زند. دست خودش نیست، حالش به هم می خورد. کار نمی تواند بکند. برای داروخانه من خوب نیست. مردم فکر می کنند معتاد است، مریض است. من ضامن بچه مردم نمی شوم. دست کم اگر بزرگتر بود...
آن وقت پاپا پس گردنش را گرفت و برد گذاشتش پهلوی جواد آقا که دوتا مغازه پایین تر از خانواده پدرم پینه دوزی داشت.
خاله ما هم یک روز جواد را می بیند و می گوید: این رستم چقدر برایت کار می کند؟
ـ خانم، کار که چه عرض کنم. این قدر کوچک است که کفش را نمی تواند در دست هایش بگیرد.
ـ خب پس لازم نست هر روز نگهش داری. یکی دو روز در هفته بس است. روزهای دیگر بفرستش برود خانه.
ـ خانم، والله من حرفی ندارم. برای این که روی آقا بزرگ را زمین نیندازم قبولش کردم. همین یک دکان بپایی بیشتر نیست.
ـ می دانی که بچه به این کوچکی را اگر ببینند ازش کار می کشی چریمه ات می کنند.
ـ خانم، ما که نمی توانستیم روی حرف آقا برزرگ حرف بزنیم. ما کوچک بزرگ هستیم. این بچه هم کاری ازش برنمی آید حالش هم به هم می خورد نمی دانم چه دردی دارد.
ـ از من گفتم، می آیند و در دکانت را می بندند.
ـ خانم، تقصیر ما نیست. بیایند ببندند. تازه خانم، این دکان ما چه قابلی دارد؟
ـ این حرفها چیست جواد آقا، خودت می دانی که زحمت همه کفشهای ما با شما است. بدون شما کار این محله نمی چرخد. فقط حواست باشد این بچه را نباید تمام روز ته دکان زندانی کنی. یکی دو ساعت که کار کرد بفرستش برود خانه.
ـ خانم به پیغمبر من حرفی ندارم فقط اگر آقا بزرگ بفهمد...
ـ تو بچه را بفرست خانه. من به آقا بزرگ می گویم. آن را بگذار به عهده من. از آن بابت نگران نباش.
جواد آقا هم که ترس پاپا و گفته های خاله ما هم، گیج شده بودو دیگر تکلیف خودش را با بچه ای که کاری هم نمی توانست برایش بکند، نمی دانسا و جرات نمی کرد آن طور آن طور که رسمش بود و دلش می خواست از او کار بکشد، هر طور بود، به این بهانه که پسر خودش را سر مغازه آورده، عذرش را خواست.
پاپا بار دیگر پس گردنش را گرفت و به داروخانه پدرم برد و با افتخار اعلام کرد: که چنان گوشش را چرخاندم که حال به هم خوردن یادش برود.
زن و مردی میانسال با سر و وضعی مرتب دنبال جا می گردند. با دقت به صندلی ها نگاه می کنند تا دو جای خالی کنار هم پیدا کنند. از جلو ما که می گذارند، بوی گران قینت زن در مشام می پیچد. مرد روزنامه زیر بغل دارد و کیفش به دست دیگرش اشت و جلو از زن می رود و جاهای خالی را برسی می کند. زن هم دو مجله پربرگ در دست دارد و کیفش را روی شانه می کند. زن هم دو مجله پربرگ در دست دارد و کیفش را روی انداخته است و بی خیال و آسوده او را دنبال می کند. با نگاه دنبالشان می کنم. چند ردیف دورتر جایی کنار هم پیدا می کنند. از این که اصرار دارند پهلوی هم بنشینند تعجب می کنم. با آن روزنامه ها دیگر چه فرقی برایشان دارد که کجا بنشیند؟ با چنین دیواری تا مقصد، هیچ کدام یک دیگر را نخواهند دید.
هفته آخر اسفند ماه است. هوا بار دیگر بوی عید گرفته است. شهر غرق شکوفه است و همه جا در مارِ خانه تکانی اند. همه فکر و ذکرم امتحانات دیپلم و کنکور پس از آن است، اما ته دلم ترجیح می دهم کتاب داستان بخوانم و در رویا فرو روم. به رستم می گویم: فصل بهار مگر می شود درس خواند؟ و ناهم در چشمهایش که ته آن خنده ای شیرین اما عذاب دهنده موج می زند، گم می شود. از گفته ام پشیمنم.
یک بار به داروخانه رفتم تا بسته دارویی را که مادرم سفارش داده بگیرم. بسته را آماده کرده بود آن را از روی پیشخوان که به دستم می