📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_چهل_و_پنجم فصل 16
مچنتی با حال خوشی که از صبح احساس می کرد به اتفاق آنیوتا به گردش رفت .
آن روز هوا از صبح گرم بود و خورشید درست و حسابی گرما می بخشید . برگ های زیزفون ها زردی لطیف بهاری را از دست داده بودند و درمیان وزش باد گرم همهمه می کردند .
هر دو تصمیم گرفتند که این بار از پارک بیمارستان خارج شوند و قدم زنان به رود مسکو بروند .
اطمینان به اینکه از این به بعد همه جا را خواهد دید مچنتی را پاک عوض کرده بود .
قدم هایش محکم و استوار شده بود . حالا دیگر آنیوتا ملزم نبود او را راهنمایی کند . گرچه هنوز برای او همه چیز تیره و تاریک بود ، با این حال مچنتی با اطمینان راه می رفت و در جهت صدای پا جهت گیری می کرد .
دختر هم که از این روز گرم و تقریبا تابستانی و از خورشید و باد گرم احساس شادی می کرد پشت سر هم حرف می زد و هر چه را که می دید با تعجب می گفت :
- چه کلیسای قشنگی ! چه خیابان های عریضی ! من هرگز توی همچین خیابانهایی گردش نکرده ام ... ماشین هم چقدر زیاد است ، ماشین ! ولادیمیر اونوفری یویچ ... اینجا آدم بینا هم باید با احتیاط راه برود ، چون ممکن است زیر چرخ های اتومبیل برود ...
و اما مچنتی ساکت بود و به این فکر می کرد که دیگر تمام شد و نباید زیاد انتظار بکشد . همین امروز فردا بیناییش باز میگردد و باند را از روی چشمش برمی دارند و او همان روز صریحا به آنیوتا خواهد گفت که دوستش دارد و می خواهد با او ازدواج کند .
آیا پیشنهاد او را رد خواهد کرد ؟ چرا ؟ بعید به نظر می رسد که رد کند . حالا من ، سروان مچنتی آنقدر ها بدک نیستم ! چه زندگی با هم خواهیم داشت ! آخه ظرف این مدتی که با هم بودیم خوب همدیگر را شناختیم و اخلاقهایمان با هم جور است .
آنیوتا همسر و مادر خوبی خواهد بود . حتما بچه دار هم خواهیم شد . اوه ! ای کاش زمان زودتر بگذرد !
رود مسکو انگار به طور ناگهانی از بالای ساحل بلند سطح آبی که در سواحل خارایی مهار شده بود و در زیر نور خورشید برای آنیوتا نمایان شد . مچنتی نیز نسیم مرطوبی را که از رودخانه به صورتش خورد را احساس کرد .
دختر درحالیکه برای رودخانه و قایق ها و کشتی دیزلی بزرگی که بدون شتاب و عجله به طرف علیای رود حرکت می کرد لبخند می زد فریاد زد :
- وای که چقدر اینجا خوبه !
مچنتی به یاد نسپرد که چقدر کنار ساحل ایستاده بودند که ناگهان آنیوتا با نگرانی گفت :
- ولادیمیر اونوفری یویچ ، مثل اینکه می خواهد رگبار ببارد . زود باشید برویم ...
و آنویتا به او گفت که از پشت مکعب های عظیم ساختمان ها ابر سربی سنگینی درآمده است .
مچنتی این ابر را که به طرف مسکو می آمد نمی دید ولی صدای دوردست غرش رعد را که او را به یاد شلیک های توپخانه در لحظات قبل از شروع حمله انداخت می شنید . غرش شلیک ها هر آن نزدیک و نزدیک تر می شد .
حالا دیگر آنها شروع به دویدن کرده بودند . انیوتا دست مچنتی را می کشید .
درحالیکه می دویدند ، دختر فریاد می زد :
- چه رعدی ! چه رعدی ! درست مثل گلوله های " کاتیوشا " هستند ، انگار ابرها را شخم می کنند !
غرش آتشبار انگار بالای سرشان طنین افکن می شد . بعد وزش شدید باد شروع شد . قطره های سنگینی روی اسفالت می افتاد .
دختر مچنتی را وارد دروازه گنبدی خانه ای کرد .
مچنتی درحالیکه بارانی اش را درمی آورد و آن را روی دختر می انداخت گفت :
- از دست همچین بمبارانی نمی شود در رفت ، بیا خودت را مـ ـستتر کن !
در حقیقت وقتی که باران شروع به باریدن کرد ناگهان هوا سرد شد . وزش باد قطره های اب را وارد راهرو می کرد و هوا مرطوب و سرد و ناراحت کننده شده بود .
- مادر جان ، به این می گویند باران ! اب دارد مثل سیل در امتداد پیاده روها می اید .
مچنتی سعی کرد بارانی را دور تن آنیوتا بپیچد ولی دختر در مقام اعتراض گفت :
- خودتان چی ؟ شما یک پیراهن نظامی به تن دارید ... نه ، اینطور نمی شود !
انیوتا بارانی را باز کرد و آن را روی خودش و مچنتی انداخت .
حالا آنها درحالیکه بهم چسبیده بودند در کنار هم ایستاده بودند .
مچنتی گرمای تن و گردی نرم سیـ ـنه اش را حس می کرد . بدون حرکت ایستاده بود و می ترسید این احساس نزدیکی را از دست بدهد و حرکت نمی کرد .
دختر هم خودش را عقب نمی کشید و مثل اینکه خودش را محکمتر به او می چسباند ، ولی شاید ... این موضوع به نظرش می رسید .
بالاخره مچنتی فقط برای اینکه سکوتی را که دیگر پر معنا و سنگین شده بود بشکند با صدای گرفته ای گفت :
- حالاست که یک بارانی قابل تبدیل به چادر به درد می خورد .
https://t.center/sazochakameoketab