👤#روزبه_معین📚#قهوه_سرد_آقای_نویسند🔗#قسمت_دهم-شما ابیسمی؟
-جانم؟
-منظورم اینه که ابی یا چی،اصلا فامیلی واقعی شما روزبه هست یا تغییر دادین؟
-متوجه نمیشم،اومدید اینجا اسم فامیل بازی کنید؟
نگار فهمید که مارال بدجور از خود بی خود شده است،البته این کار از یک روزنامه نگار بعید بود،ولی هر کسی در زندگی اش به یک جایی می رسد که دوست دارد هزار سوال را پشت سر هم از کسی بپرسد و هزار جواب بلافاصله تحویل بگیرد
-دوستم یکم عجوله،راستش یکی از آشنایان ما به طرز مشکوکی فوت کرده یا کشته شده،یعنی هیچ خبری ازش نداریم،اما دیروز یه سری نوشته به دست ما رسید که از شما و این استدیو نشونه داده،شما آرمان روزبه رو می شناسید؟
-نه
-وقتی بچه بودید عاشق یه دختر لاغر و قد بلند که چایکوفسکی می زد نشدید؟
-نه،این چه سوالیه؟از چه نوشته ای حرف می زنید؟
مارال سراسیمه نوشته ها را از کیفش بیرون آورد.
-ببین آقا،قضیه خیلی حیاتیه،ما می تونیم چند دقیقه با خانمتون حرف بزنیم؟
-یه لحظه خودتون رو بذارید جای من،تو محل کارتون نشستید،دو نفر که معلوم نیست کی هستن میان و سوال های احمقانه در مورد بچگی و چایکوفسکی می پرسن،محض اطلاع اسم من سیناست،فامیلم هم از اول روزبه بوده،از همسرم هم جدا شدم،تموم؟حتما می خواستن باهاتون شوخی کنن،بفرمایید بیرون
-بهتره بریم مارال!
-کجا بریم این تنها شانسمونه!
-من جای شما بودم حرف ایشون رو گوش می کردم،بفرمایید بیرون!
سوار اتومبیل شدند و به راه افتادند،هر دو ناراحت به نظر می رسیدند.
-شاید سر کار بودیم.
-شک ندارم خط خودشه.
-نمی شه به خاطر یه دست خط مردم رو سین جین کرد
-کوتاه نمیام،عوضی یهو هار شد.
-مرتیکه می خواست پرتمون کنه بیرون،به نظرت نشونه دیگه ای تو نوشته ها نبود؟
-به چیز خاص دیگه ای اشاره نشده بود،فقط داستان معلم ریاضی اون وسط یکم عجیب بود
-واسه منم عجیب بود که به خاطر یه حلقه خودش رو غرق کرد،یه حلقه اونقدرها هم ارزشش رو نداره،مارال!انشگتش رو دیدی؟
-انگشت کی؟
-همین یارو،جا حلقه رو انگشتش بود،ولی گفت طلاق گرفتم،معلوم بود تازه از دستش در آورده،لعنتی چرا اون موقع حواسم نبود!
-یعنی دروغ گفت؟
-شک نکن
-دور بزن
نگار فورا دور زد و پدال گاز را تا جایی که می توانست فشار داد،به سرعت به آنجا رسیدند،هر دو پیاده شدند.
ناگهان موتورسیکلتی با دو سرنشین به آن ها نزدیک شد،کلاه ایمنی بر سر داشتند و یکی از آن ها سعی کرد کیف مارال را از او بدزدد،مارال مقاومت کرد و نگار به کمک او شتافت، کش مکش فراوانی در گرفت و ناگهان نگار فریاد کشید،موتورسیکلت به سرعت دور شد.
-حرومزاده ها،حالت خوبه نگار؟
-نه،چاقو خوردم!
ادامه دارد..
#روزبه_معین@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂