اسمش نورا بوداسمش نورا بود، در سرزمینی که روزگاری خورشید، خدا بود. در سایه خدا نشسته بود و خورشید می فروخت. بساطش را روی ریگ روان پهن کرده بود، همان جا که نامش ذهاب بود و می گفتند که خاکش از طلاست.
دختران دنبالم می دویدند و با انگشت هایشان لبهای چاک خورده و تشنه شان را نشان می دادند و می گفتند: نان، شیر، شکلات، ما گرسنه ایم.
من چیزی همراه نداشتم، من فقط می گفتم:
ليس لدي أي شيء می خواستم بگویم من خودم بی چیزم، من خودم ناچیزم، من خودم دنبال یوسف می گردم، اوست که غله بسیار ذخیره کرده است، انبارهایش از گندم و جو انباشته است. گوسفندان بسیار دارد و بزهای ابلق، او اسب و شتر فراوان دارد، او عزیز مصر است اگر او را پیدا کنم…
او رویای فرعون را تعبیر کرده است او خبر داشت که هفت گاو لاغر، هفت گاو فربه را خواهند خورد و اینک قرن هاست که فقر، ثروت را می خورد و اندوه شادمانی را و ناامیدی، امید را …
مرد انگلیسی که با زن و پسر پنج ساله اش آمده بود، یک موز داشت، موز را به یکی از دختران داد، چشمان دختر از شادی درخشید، ناگهان چشمانش خورشید شد و به چشم بر هم زدنی دختر زیباترین شد.
دختران روی ریگ های طلا پیراهنم را می کشیدند و مرا به سمت بساط خود می بردند و می گفتند از ما گردنبند بخر.
گردنبند هایی با منجوق های سبز و زرد و آبی.
من مبهوت زلیخای چشم دخترکان بودم و به هر کدامشان می رسیدم فکر می کردم شاید بتوانم یوسف را در چاه چشمانش بینم.
دانیل مدام صدایم می کرد و خشمگین می گفت: چرا اینقدر کند می آیی؟ همه منتظر تواند.
می آمد و جماعت دخترکان را می شکافت و به گمانش مرا از محاصره شان نجات می داد.
دانیل نمی دانست که من خود یکی از آنانم و کارم این است که در سرزمین خدایان با منجوق کلمات گردن آویز خورشید می بافم و بساطم را در راهگذر پهن می کنم، در رهگذر عابرانی که خورشیدخوانی نمی دانند.
من خورشید نارنجی را که بندی زرد داشت و دو رشته رنگین بر آن آویزان بود به بهای صد جنیه از نورا خریدم و حالا خورشیدی بر گردن داشتم تا فراموش نکنم که باید بتابم حتی اگر فقط پرتوهایی پلاستیکی از منجوق دارم…
من در شتاب ثانیه ها لابه لای سنگ ها و صخره هایی اخرایی به تگ می دویدم تا از دیگران جا نمانم اما هر جا که پا می گذاشتم پیش از من، موسی بر آن پا گذاشته بود و خدا از پشت هر سنگی می گفت: بایست! با من سخن بگو، من هستم آنکه هستم!
شال بنفش دختر خورشید فروش بر سر من بود و من می دویدم و شال دخترک می وزید.
درنگ کردن نمی توانستم من از تنگدستی هزاره ها و درماندگی و آوارگی ها سده ها می گریختم، می خواستم از وادی ایمن بگریزم، زیرا در آن درّه ی سنگی، یهوه ی قهار، ما را در مشت گرفته بود، من و سنگ های میلیون ها ساله و ریگ های طلایی همه هیچ بودیم و این فقر که ما آنجا داشتیم، انعکاس ثروت او بود!@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#عرفان_نظرآهاری #سفر_به_مصر #صحرای_سینا#دختر_خورشید_فروش