نوبت آمد، می نوازد نوبتی، ناقوسمان
تا بگیرد رودهامان راهِ اُقیانوسمان
آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت
بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان
ما نشانِ خود، رقم بر دفترِ دلها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموسمان
چشمهایِ کینه ور هم، معنیِ دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جُز مهر، در قاموسمان
عشقمان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لایِ دفترهایِ عاشقها پرِ طاووسمان
کُشته میشد باز از بادِ اَجل، حتّا اگر
شعله یِ خورشید روشن بود، در فانوسمان
کرد، بخلِ سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصتِ ماندن نداد، اینبار هم، کاووسمان
یک به بک یارانِ غار، از دست رفتند و هنوز
حُکم میراند به مرگآباد، دقیانوسمان
قصّه ی گنگ و کر و ما و جهان می بود، اگر
از قفس میشد رها، هم، ناله یِ محبوسمان
گیرم از رویایِ آخر، ساحتِ آرامش است
کو، ولی، یارایِ خواب از وحشتِ کابوسمان؟
«قافیه زنگِ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگِ حسرت میزند، در قافیه، افسوسمان.
https://t.me/sazochakameoketab/92116 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#حسین_منزوی