به آسمانی که آفتابی تر از همیشه بود، خیره شد اولین قطره ی اشک ، روی گونه اش سر خور ناگهان چشمش به تکه ابری افتاد که به تنهایی در گوشه ای از آسمان جا خوش کرده بود. تنها بود؛ درست همچون خودش سکوت لذتبخشی همهجا را فرا گرفته بود نوازش آفتاب برروی صورتش حس دلانگیزی داشت اما درونش.. درون قلب و ذهنش پر بود از حس ترس ترس از اتفاق هولناکی که افتاده بود با یاداوری احساسش، مغزش فریاد میزد : انتقام بگیر! اما قلب شکسته و دردمندش در گوش وجدانش نجوا میکرد : تو نباید به کسی آسیب برسانی! کم کم فروماندگی جای ترسی که در وجودش بود را گرفت و درهمان لحظه، تکه ابرِ تنها جلوی نور خورشید را گرفت قطرات اشکش به نوبت روی گونه هایش میریخت دلش میخواست که با نردبانی که گوشه حیاط بود، به آسمان ها پناه ببرد تا شاید آنجا درد کمتری داشته باشد نفهمید کِی، اما اسمان پر شده بود از ابر و اولین قطره ی باران، روی موهایش افتاد قطرات باران نیز، همانند اشک هایی که حالا گونه هایش را خیس کرده بودند، بر روی زمین فرود میامدند در آخر... درد ناراحت بودن در هوای ابری بسیار بیشتر از گریه کردن در روز آفتابی بود انگار دل آسمان هم از درد دل او گرفته بود که اینگونه به پای گلهای توی باغچه اشک میریخت
آسمون برام مثل یه کتاب میمونه که هیچوقت تمومی نداره و اون ابرایی که تو دل آسمون جا خوش کردن، به آسمون زیبایی میبخشن و اونو تعریف میکنن این آسمون، هر بار یه شکلیه و منو مثل تموم کتابام، به وجد میاره
من وسط روشنایی ایستادم، اما درون من پر شده از تاریکی هایی که مثل پیچک، هر لحظه درونم رشد میکنن و وجودمو در بر میگیرن افتاب بهم میتابه اما تاریکی از درون، ذره ذره وجودمو میبلعه
☕️- در چوبی کلبه باز شد و او را دیدم که با قدم های استوار اش وارد کلبه شد و در دستش فانوس طلایی رنگی بود. بوی شب توی لباس هایش بود اما پالتو بلند مشکی رنگش را در اورد و اویزان کرد که باعث شد چند مدال زیبا و براق روی کت مشکی رنگ اش، خودنمایی کند. شروع کرد به نگاه کردن جای جای کلبه و بعد نگاهش روی من افتاد که روی فرش نشسته و در حال بافتن پتوی رنگارنگی بودم، چند ثانیه همانطور خیره نگاهم کرد اما باز هم نگاهش را از روی من برداشت، همانند دیگر اشیاءِ داخل کلبه. کلاهش را در اورد اما بدون در اوردن چکمه های بلند و مشکی رنگ اش، سمت من آمد، تازه متوجه شدم که زیر چشم های به رنگ آسمان شب اش، گود رفته. همان حین که به سمتم قدم برمیداشت، انگشتان اش را از روی کلاه مشکی رنگ اش برداشت که باعث شد کلاه زمین بیفتد. مقابلم نشست و با دستان یخ زده اش صورتم را قاب گرفت و به من خیره شد صدای بم اش در گوشم پژواک میشد +ایلیانا، از بین این همه مرده هایی که هرروز میبینم و چندین بار باعث میشن تا حس بدی به خودم داشته باشم و بخوام عین اونا یه مرده باشم، تو بهم حس زندگی کردنو میدی گاهی اوقات حتی فکر میکنم واقعی نیستی و از روی این همه فشاری که روم هست، دارم توهم میزنم لبخند پررنگی زدم و میل های بافتنی را روی زمین رها کردم و تک تک اجزای صورت غم زده اش را از نظر گذراندم و در اخر به چشمان غمگین اش خیره شدم و من هم با دستان گرمم، صورت یخ زده اش را در بر گرفتم. هیچوقت فکر نمیکردم، منی که طرفدار صلح جهانی بودم، عاشق کسی بشوم که میلیون ها نفر یا شاید هم بیشتر را برای جنگیدن و حمله کردن به دیگر کشور ها، کنترل کند.⋆!!
دقیقا وقتی که با خودم گفتم هیچی بدتر از این نمیشه، یه دایره دور خودم کشیدم تا کسی وارد دایرم نشه . ولی یهو تو وارد دایرم شدیو نشستی کنارم و گفتی که با هم تنها باشیم . کولت که پره ماژیک و مداد رنگی بودو خالی کردی رو زمین و مداد رنگی و ماژیکای رنگیتو دادی بهمو گفتی زندگیه بیرنگمو رنگی رنگی کنم . ولی با دادن ماژیکو مدادات، زندگی خودت بی رنگ شد . و اون موقع برام عمق فاجعه بود .
✧ ˖ ࣪ ‹ 🔆︰عیدتون مبارک گلای افتاب گردونم🌻 امیدوارم امسال بهتر باشه و به هممون خوش بگذره امسال سعی کنیم روی خودمون کار کنیمو بهتر شیم و امسال سال قشنگی رو برای خودمون درست کنیم