دقیقا وقتی که با خودم گفتم هیچی بدتر از این نمیشه، یه دایره دور خودم کشیدم تا کسی وارد دایرم نشه .
ولی یهو تو وارد دایرم شدیو نشستی کنارم و گفتی که با هم تنها باشیم .
کولت که پره ماژیک و مداد رنگی بودو خالی کردی رو زمین و مداد رنگی و ماژیکای رنگیتو دادی بهمو گفتی زندگیه بیرنگمو رنگی رنگی کنم .
ولی با دادن ماژیکو مدادات، زندگی خودت بی رنگ شد .
و اون موقع برام عمق فاجعه بود .