☕️- در چوبی کلبه باز شد و او را دیدم که با قدم های استوار اش وارد کلبه شد و در دستش فانوس طلایی رنگی بود.
بوی شب توی لباس هایش بود اما پالتو بلند مشکی رنگش را در اورد و اویزان کرد که باعث شد چند مدال زیبا و براق روی کت مشکی رنگ اش، خودنمایی کند.
شروع کرد به نگاه کردن جای جای کلبه و بعد نگاهش روی من افتاد که روی فرش نشسته و در حال بافتن پتوی رنگارنگی بودم، چند ثانیه همانطور خیره نگاهم کرد اما باز هم نگاهش را از روی من برداشت، همانند دیگر اشیاءِ داخل کلبه.
کلاهش را در اورد اما بدون در اوردن چکمه های بلند و مشکی رنگ اش، سمت من آمد، تازه متوجه شدم که زیر چشم های به رنگ آسمان شب اش، گود رفته.
همان حین که به سمتم قدم برمیداشت، انگشتان اش را از روی کلاه مشکی رنگ اش برداشت که باعث شد کلاه زمین بیفتد.
مقابلم نشست و با دستان یخ زده اش صورتم را قاب گرفت و به من خیره شد
صدای بم اش در گوشم پژواک میشد
+ایلیانا، از بین این همه مرده هایی که هرروز میبینم و چندین بار باعث میشن تا حس بدی به خودم داشته باشم و بخوام عین اونا یه مرده باشم، تو بهم حس زندگی کردنو میدی
گاهی اوقات حتی فکر میکنم واقعی نیستی و از روی این همه فشاری که روم هست، دارم توهم میزنم
لبخند پررنگی زدم و میل های بافتنی را روی زمین رها کردم و تک تک اجزای صورت غم زده اش را از نظر گذراندم و در اخر به چشمان غمگین اش خیره شدم و من هم با دستان گرمم، صورت یخ زده اش را در بر گرفتم.
هیچوقت فکر نمیکردم، منی که طرفدار صلح جهانی بودم، عاشق کسی بشوم که میلیون ها نفر یا شاید هم بیشتر را برای جنگیدن و حمله کردن به دیگر کشور ها، کنترل کند.⋆!!