این
#جمله بر سر برگ تمام دفترهایش دیده میشد:
«میخواهم لحظهای فراموش نکنم که در
#محضر خداوند هستم و هیچگاه
#گناه نکنم.»
یک شب سر نماز، سجدهاش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد.
بلندش کردم.
گفتم «مامان، تو را به
#خدا این همه گریه نکن.
آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشمهای مشکی و قشنگش که از شدت
#گریه #سرخ شده بود. گفت:
«مامان، برای امام خمینی گریه میکنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار میآید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد.
...