تلنگر نوشته | مریم جلوانی

#یادداشت_روزانه
Канал
Логотип телеграм канала تلنگر نوشته | مریم جلوانی
@Maryam_jelvaniПродвигать
305
подписчиков
3
фото
1
видео
38
ссылок
بریده‌های خاطرات‌ و ناداستان‌های شغلی و غیر‌شغلی زندگی‌من/شخصیت‌ها و کتاب‌های تاثیر‌گذار زندگیم [email protected]
زمان بُعد چهارم ماده

در کتاب‌های بینش اسلامی دبیرستان می‌خواندیم که زمان بُعد چهارم ماده است. زمان برای عالم مجردات وجود ندارد. این همان اقناع حس تمایل به جاودانگی است.
شاید برایتان پیش آمده که در لحظات نفس‌گیر زندگی، دلتان می‌خواهد زمان جَلدی بگذرد چون روح و جسمتان نمی‌تواند آن تألم را تحمل کند. چند سال پیش، در روزهای نخستین سوگ پدرم چنین احساسی داشتم.

اگر تجربه‌ی عمل جراحی داشته باشید، روزهای ابتدایی، درد طاقت‌فرسایی را باید تحمل می‌کردید. دلتان نمی‌خواست آن دقایق شرایط سخت، هر‌چه سریع‌تر تمام و اوضاع سلامتی‌تان عادی شود؟

لحظات تنعم برعکس، زودگذرند. شبی که میهمانی و پایکوبی هستید انگار عقربه‌های ساعت مسابقه‌ی دو دارند با یکدیگر. آرزوی کش آمدن لحظات خوش را دارید ولی زود تمام می‌شود.
زمان غمگینی و سرخوشی به واقع یکی است. دقیقه‌اش همان شصت ثانیه است ولی احساسمان است که در شرایط متفاوت، گذر زمان را مفهوم می‌بخشد.
اکنون یاد آن جمله‌ی کلیشه‌ای می‌افتم که می‌گوید:

 «همه‌ی ما خیلی دیر متوجه می‌شویم که لحظات عمر ما همان لحظاتی بود که هر روز آرزوی زود گذشتنش را داشتیم.»

۱۴۰۳/۶/۲۹
@Maryam_jelvani

#یادداشت_روزانه
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۰:
گردن‌بندهایی با شمایل مریم مقدس و گوشواره‌ی حروف

در آن زمان‌های دور همان دهه‌ی پنجاه، مادر برای خواهران بزرگترم گردنبندهایی مشابه خریده بود. شمایل مریم مقدس بر صفحه‌ی کوچک گرد طلایی با نقشی برجسته حک شده و با حلقه‌ای در زنجیر نازک طلا آویخته می‌شد.
برای من نیز یک جفت گوشواره‌ی طلا خریده بودند که بر آن یکی از حروف لاتین حک شده بود.
حرف گوشواره‌ی من K بود. الان فکر می‌کنم انتخاب این گوشواره‌ها بدون توجه به حروف حک شده بر روی آن‌ها صورت گرفته که اگر غیر از این بود برایم باید گوشواره‌ای با حرف M می‌خریدند.‌
گوشواره‌ها را تا سن ۱۸ سالگی‌ام داشتم و بعد فروخته و با مدلی جدید جایگزین شد.
گردنبندهای با شمایل مریم مقدس خواهران هم ماجرایی داشت.
فاصله‌ی سنی سه خواهر بزرگترم با همدیگر زیاد نبود و به قول قدیمی‌ها شیره‌به‌شیره بودند. همبازی بودند با یکدیگر و همراز. دمخور بودن زیادشان با هم بعضی اوقات منجر به بگومگوهای خواهرانه می‌شد.
روزی آن کشمکش‌های کودکانه بیخ پیدا کرد و به گیس‌و‌گیس کشی رسید.
طیبه و صدیق دنبال هم توی حیاط می‌دویدند تا هریک زودتر رسید موهای او را بی‌رحمانه بکشد و عقده‌اش را خالی کند بر سر موهای پریشان بی‌چاره.
گردنبند یکی از دختران در حین آن دعوای بچگانه از‌هم گسیخت و زنجیرش پاره شد. دیگری به جبران خسارت دست یازید و زنجیر دیگری را هم به قدری با قوت کشید که حلقه‌های زنجیر آن گردنبند سالم هم از یکدیگر جدا شد و شمایل‌های مریم مقدس بی‌زنجیر بر زمین حیاط بوسه زدند.

مادر شاکی شد. حرص و جوش خورد. به قصد تنبیه دختران چموش، گردنبندها را برد سرای زرگرهای میدان نقش‌جهان و فروختشان.

داستان گردنبندهای مشابه خواهران با فروششان تمام شد. گاهی دور هم که می‌نشینیم ناخنکی به خاطرات بچگی می‌زنیم.
به یاد آن پلاک و زنجیر ظریف افسوس می‌خورند که چرا نتوانستند به یادگار نگه‌اش دارند. مادر به فکر فرو‌ می‌رود که چرا زنجیرها را نداد برای تعمیر یا تعویضشان نکرد. می‌اندیشد چرا آن زمان این‌قدر قاطعانه تصمیم گرفته.
فکر می‌کنم شاید نحوه‌ی تربیت آن زمان چنین اقتضا می‌کرده است.

۱۴۰۳/۶/۱۷
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
#یادداشت_روزانه
چگونه برایت بگویم «من امیدوارم.»

مدتی است می‌بینم گرد ناامیدی، بدجور بر دل جوانان نشسته. افسرده‌اند و بی‌حوصله. با ایده از نوشته‌ی صبور و دیار، دوستان حلقه‌ی ادبیمان که هریک غمگین و شاد بودنشان را با جملات مختلف، بیان کرده‌‌اند، خواستم جمله‌ی «من امیدوارم» را به صور مختلف برایتان بنویسم. شنیده‌ام جملات مثبت انعکاس خوبی در کائنات دارند.
تقدیم به جوانان این مرز‌و‌بوم که امیدوارم همواره دلشان شاد باشد و امیدشان به ثمر نشیند.

۱-عاقبت خوشی می‌بینم.
۲-دلم روشن است.
۳-مطمئنم اوضاع بهتر می‌شود.
۴-چراغ خوش‌ببنی در دلم افروخته‌ام.
۵-نا‌امیدی را از پهنه‌ی قلبم می‌زدایم.
۶-امید را در قلبم میهمان می‌کنم‌.
۷-گرد ناامیدی را از صفحه‌ی افکارم پاک می‌کنم‌.
۸-چشمم به آینده، روشن است.
۹-آینده را درخشان می‌بینم.
۱۰-به جای حسرت، امید می‌بافم.
۱۱-آمالم را بر پله‌های رنگین‌کمان اجابت، به میهمانی می‌برم.
۱۲- خوش‌بینم.
۱۳-شمیم امید مستم می‌کند.
۱۴-خانه‌ی دلم را با امید آذین می‌بندم.
۱۵- ناامید نیستم.
۱۶-باور دارم به آینده‌ای روشن.
۱۷- امید می‌بافم.
۱۸- تاروپود قلبم را امید، رج می‌زند.
۱۹-با امید فرش آینده را می‌بافم.
۲۰-زنگار ناامیدی را از آسمان تفکرم می‌زدایم.
۲۱-به آینده، چشم‌داشتی نیک دارم.
۲۲-آمالم را به دستان مهربان کردگار می‌سپارم.
۲۳-دلم روشن است.
۲۴-نور امید را میهمان تاریکخانه‌ی ذهنم کرده‌ام.
۲۵-پشت‌گرمی‌ام به دستان ناپیدای اوست.
۲۶-دیدگانم به فردا روشن است.
۲۷-رخت امید برتن می‌کنم.
۲۸-درخت امید می‌کارم.
۲۹-فرش امید برصفحه‌ی قلبم می‌گسترم.
۳۰-قاصدک آرزوهایم را با امید فوت می‌کنم.
۳۱-امید را بر بال قاصدک پرواز می‌دهم.
۳۲-آینده را رنگ امید می‌زنم.
۳۳-رخت امید می‌پوشم.
۳۴-پگاه امیدم می‌دمد.
۳۵-فرجام را نیک می‌نگرم.
۳۶- اختر اقبالم را بلند می‌بینم.
۳۷-ستاره‌ی امید چشمک می‌زند.
۳۸-آتیه را روشن می‌نگرم.
۳۹-خیمه‌ی امیدم را برپا می‌کنم.
۴۰- آینده آبستن خوش‌یمنی است.

۱۴۰۳/۶/۱۶
@Maryam_jelvani

#جمله_متفاوت
#یادداشت_روزانه
بازخورد استاد

چندی پیش، فرازهایی از پندنامه‌ام را در تمرین‌‌گاه نشاندم به انتظار دیدار استاد.
دیشب گاه پرسه‌زنی در کانال‌ها ردپایی از پاسخ را دیدم و با گوش جان شنیدم.
تکیه‌اش بر ایجاز است. آن‌چه همواره در آن می‌لنگیده‌ام.
به موقع توضیح شفاهی نیز بیشتر اوقات دخترم می‌گوید:
« مامان، توضیح اضافی نده، در اضافه‌گویی مخاطبت را کلافه می‌کنی. بعضی وقت‌ها هم چیزهایی را که نباید گفت، می‌گویی.»

استاد با حوصله، موضوع موجز‌گویی را در همان جملات ابتدایی برایم می‌شکافد.
لذت می‌برم از این حجم درایت و وقتی که برای شاگردان مکتبش می‌گذارد.

افعال جایگزین پیشنهاد می‌دهد. افعالی تک کلمه‌ای. بعضی اصطلاحات را از بس در نوشته‌هایم به کار برده‌ام شاید آن‌قدر برایم ملموس شده‌اند که هیچ‌گاه به فکرم خطور نکرده که کاربردش برای فلان منظور صحیح نیست. استاد دست می‌گذارد روی همان واژه‌های فریبنده که به اشتباهم انداخته‌اند. می‌گوید حذفشان کنم.
تکیه می‌کند گاهی با حذف قسمتی از نوشته، از شلختگی نجاتش می‌دهیم.
باید کلمه به کلمه‌ی آموزه‌هایش را طلا بگیرم و آویزه‌ی گوشم کنم.
می‌خواهم ساعتی از روزهای پیش رویم را به ویرایش اختصاص دهم.
نوشته‌ها صدایم می‌کنند. بروم خار‌و‌خاشاکشان را بتکانم و نجاتشان دهم از شلختگی.

۱۴۰۳/۶/۱۵
@Maryam_jelvani

#تمرین_بازخورد
#شاهین_کلانتری
#یادداشت_روزانه
مروری بر نظریه‌ی اطلاع

مقاله‌ی مربوط به نظریه‌ی اطلاع از ابوالحسن نجفی، در ماهنامه‌ی فرهنگی، اجتماعی، ادبی کارنامه در دی ماه ۱۳۷۷ به چاپ رسیده است.

نجفی اشاره‌ای دارد به نظریه‌ی یاکوبسن و نظریه‌ی انفرماسیون یا اطلاع که همزمان با آن مطرح شده است.
نجفی نظرش این است که خود زبان یک عمل انتزاعی است. همین نام‌هایی که بر روی اشیا می‌گذاریم یک انتزاع است.حروف اضافه‌ای که در متن‌هایمان استفاده می‌کنیم، همچون: «از، با، به، برای، را» این حروف مصداقی در عالم خارج ندارند و کارشان برقراری رابطه بین اجزای زبان است.
این حروف اضافه بسیار کلّی هستند و همین نشانه‌ی انتزاعی بودنشان است.

یکی از مهمترین هنر شاعران و نویسندگان این است که از این انتزاعیات یک عینیت (کنکرت) بیافرینند.
توجه داشته باشیم که
هر‌چه این انتزاعیات به عینیت تبدیل شوند، اطلاع بیشتری به مخاطب می‌دهند.

وقتی جمله‌ای را انتظار شنیدنش را دارید، ممکن است اطلاع چندانی به شما ندهد. به عنوان مثال کسی از بیرون خانه بیاید درون خانه و به شما بگوید: «من مردی را دیدم.» این جمله اطلاع چندانی به شما نمی‌دهد و بسیار متقاوت است که آن فرد به شما بگوید: « من بیرون خانه، پنگوئنی دیدم.»
درست زمانی که شما وسط تابستان از بیرون خانه پا به درون بگذارید و بگویید: «‌چه برفی بیرون می‌بارد.» چون شما در تابستان انتظار بارش برف ندارید، این جمله اطلاع زیادی به شما می‌دهد و تعحبتان را برمی‌انگیزد.

هر چه جهل مخاطب نسبت به موضوعی بیشتر باشد، میزان اطلاعی که دررابطه با آن موضوع به او داده می‌شود، بیشتر است.

میزان اطلاع رسانی حروف را هم می‌توان سنجید. حروفی همچون: «ا، ن، د، ی، م» در تعداد واژگان بیشتری وجود دارند و بنابراین میزان اطلاعی که به ما می‌دهند بسیار کمتر از حروفی همچون: «ص، ض، ط، ظ» می‌باشد که در واژه‌های محدودتری استفاده می‌شوند.

هر‌چه کلمه‌ای کمیاب‌تر و کم استعمال‌تر باشد، میزان اطلاع آن بالاتر است.

بعضی مواقع ما دو کلمه که هر کدام به تنهایی دارای اطلاع کمی هستند و زیاد به گوشمان رسیده‌اند را در کنار یکدیگر استفاده می‌کنیم تا رنگ و بویی نو به آن واژگان تکراری دهیم، مانند
جیغ بنفش.

حواسمان باشد کاربرد زیاد این اصطلاحات و واژه‌ها کنار یکدیگر به صورتی دستمالی آنهاست و ممکن است ما را درگیر کلیشه کند.

جیغ بنفش یا نرگس خمار از بس دستمالی شده دیگر به کلیشه تبدیل شده است.
همچون لباسی که ابتدا مُد می‌شود و ما با دیدن اولین افرادی که آن لباس مد جدید را پوشیده‌اند غافلگیر می‌شویم و به بیانی آن مُد اطلاع زیادی به ما می‌دهد. زمانی که زیادی آن لباس را تن دیگران دیدیم دِمُده می‌شود. میزان اطلاعش کمتر می‌شود.

هنر دیگر نویسنده و شاعر گردگیری واژه‌هاست.
دو واژه‌ای همچون خاموش و روشن را در این جمله‌ی بایزید بسطامی بنگرید که چگونه گرد‌و‌خاکشان تکانده شده و با وجود تکراری بودن برای ذهنمان چه اندازه اطلاع به ما می‌دهند:

«روشن‌تر از خاموشی، چراغی ندیدم.»

یا اصطلاحی همچون سلطنت فقر که دو کلمه‌ی نامرتبط سلطنت و فقر در جوار یکدیگر به طور معجزه‌آسایی اطلاع را بالا می‌برد. مخاطب را به تفکر وامی‌دارد.

شاعرانی چون حافظ و سعدی همواره اشعارشان سرشار از اطلاع است برای مخاطب. در هر برحه‌ای از زمان ما تفسیر متفاوت و تازه‌ای از اشعارشان داریم. چقدر وزن و قافیه توانسته معجزه کند در روند اطلاع رسانی اشعار این دوشاعر ارزنده.

نظریه‌ی اطلاع از ابوالحسن نجفی رابخوانید و پرسش و پاسخ‌های انتهایی آن را مرور کنید. فکر می‌کنم تصمیم جدی‌تری برای چگونگی کاربرد واژه‌ها در نوشته‌های آتی‌تان خواهید گرفت.

۱۴۰۳/۶/۱۴
@Maryam_jelvani

#جستار_مقاله_اطلاع
#یادداشت_روزانه
مروری بر مقاله‌ی تشویش نوشتن

دارم مقاله‌ی تشویش نوشتن از نعمت‌اله‌فاضلی را می‌خوانم.
تشویش نوشتن و مسئله‌مندی نوشتن در حوزه‌ی علوم انسانی و اجتماعی در ایران.

مقاله‌اش را با جمله‌ای از گابریل گارسیا مارکز آغازیده است.

«اکنون چیزی را به شما بگویم که فقط همین حالا آن را فهمیده‌ام. پس از چاپ پنج کتاب، حرفه‌ی نویسندگی، احتمالاً هر‌چه بیشتر می‌نویسی مشکل‌تر می‌شود.»

فاضلی متاثر می‌شود از این‌که نوشتن آکادمیک با «بی‌تفاوتی آکادمیک» رو‌به‌روست. عقیده‌اش این است که برخلاف باور عمومی که نوشتن را مرتبط با حیطه‌ی ادبیات می‌داند، نوشتن به علوم انسانی و اجتماعی نیز تعلق دارد.
اگر نوشتنی نباشد علوم انسانی و اجتماعی هم نخواهد بود. او معتقد است که به نوشتن مولد و فعالیت فکری مولد باید توجه ویژه شود.
نوشتن مولد، محتوا و سبک خاصی دارد که به متن و نویسنده‌ی آن، هویت متفاوت می‌بخشد.
اکثر دانشگاهیان به ناچار سبکی می‌نویسند که با معیارهای صوری دانشگاهی، قابل قبول باشد. این الزام، اضطراب ایجاد می‌کند و این همان تشویش نوشتن است.
فاضلی استدلالش این است که برای فائق آمدن بر موانع ساختاری موجود، باید «کنش قهرمانانه» داشت. یعنی فرد دانشگاهی برای «خود‌بارورسازی» اقدام به نوشتن کند. بنویسد تا ابتدا خود را بسازد.

تا زمانی که ما خود را نسازیم، نوشته‌هایمان نمی‌‌تواند تاثیری برای ساختن دیگران داشته باشد.
نوشتن و اندیشیدن باید در مسیر پاسخ به نیازهای وجودی ما باشد و اگر نباشد، نمی‌توان خلاقانه اندیشید و نوشت.
نوشتن نباید همچون تکلیف باشد، بلکه تمرین است، تجربه و تعقیب حقیقت و تولید معنویت.
نوشتن باید به صورتی باشد که باعث خودانگیختگی شود و خود‌انگیختگی، بیان دیگری است از آزادی و انتخاب و تلاش برای خودآفرینی.

فاضلی در انتهای مقاله‌اش، گریزی به مقاله‌ی محسن رنانی با عنوان «توسعه یعنی عدالت در آموزش انسان‌محور» زده و اشاره کرده که رنانی معتقد است ما برای رسیدن به نظام آموزشی مناسب توسعه باید از نظام آموزشی «حافظه‌محور» به سوی نظام آموزشی «رابطه‌محور» از نظام آموزشی «دانش‌محور» به سوی نظام آموزشی «انسان‌محور» از نظام آموزشی«مدرسه‌محور» به سوی نظام آموزشی «جامعه‌محور» حرکت کنیم. به جای «دانشمند‌سازی» به سوی «توانمند‌سازی» و به جای آموزش «اندیشه‌ها» به آموزش «اندیشیدن» روی‌آوریم و بدانیم که توسعه از«توسعه‌ی شخصیت» افراد آغاز می‌شود، نه از «توسعه‌ی دانش» یا «توسعه‌ی فناوری.»

آموزش اندیشیدن، چیزی است که در جامعه‌ی ما به آن کمتر توجه شده است. همیشه عادت کرده‌ایم دیگران، لقمه‌های حاضر و آماده‌ی افکارشان را به خوردمان دهند. یادمان نداده‌اند اندیشه کنیم قبل از انجام هر کاری که دیگران بی‌فکر به انجامش می‌رسانند و تفکری پشت آن نیست.
اندکی تامل.

۱۴۰۳/۶/۱۲
@Maryam_jelvani

#جستار_مقاله
#یادداشت_روزانه
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۸:
لذت بازی‌های کنار جوی

پدرم رفیق شش‌دانگی داشت. آقای صفایی.
آن روزهای کودکی اواخر دهه‌ی پنجاه و اوایل دهه‌ی شصت خانه‌ی بزرگی داشتند در یکی از خیابان‌های حاشیه‌ی شهر که بیشتر کوچه‌هایش، کوچه باغ‌های سرسبزی بود و جوی آبی از کنار مزارع اطراف رد می‌شد.

روزشماری می‌کردم جمعه‌ای که وعده‌گاهمان بود در منزل آقای صفایی فرا رسد. به عشق دیدار مریم جان صفایی. او نیز، چون من ته‌تغاری بود. هم نام یکدیگر. قد‌و‌قواره‌‌ای هم داشتیم مشابه.
جفت‌و‌جور بودیم با یکدیگر. هیچ‌گاه یادم نیست با هم قهرهای بچگانه کرده باشیم. درست عین رابطه‌ام با مریم، دختر عمه ام.

بنا به اظهارات مادرم، من چهل روزه بوده‌ام که رفاقت پدرم با آقای صفایی شروع شده. مریم شاید یکی، دو ماهی از من بزرگتر بوده ولی هر دو متولد یک سال.
یکی از به یاد‌ماندنی‌ترین بازی‌های دوران کودکی‌ام، گِل‌بازی است. شاید باورتان نشود دخترکی اخلاقی همچون پسران داشته باشد و از گِل‌بازی حظ ببرد.
همین که روز جمعه، پایم به منزل آقای صفایی می‌رسید، با مریم می‌رفتیم لب جوی آبی که زمین کشاورزی پشت خانه‌ی‌شان را آبیاری می‌کرد.
اوج خلاقیت را دوتایی به خرج می‌دادیم. با دستان کوچکمان خاک‌های نمناک کنار جوی را می‌کندیم. گودالی در دیواره‌ی آن حفر می‌کردیم و این می‌شد تنور نانوایی‌مان. گِل‌ها را دایره‌وار کنار هم می‌چیدیم و یکی‌یکی به تنور می‌چسباندیم تا با حرارت و شور بچگی‌مان پخته و برشته شوند.
حواسمان به بلوز و شلوار نویی نبود که بابت میهمانی بر تنمان کرده‌اند. همان شلوارهای چهارخانه‌ی قرمز و سفید و مشکی که هر دو مشابه هم داشتیم.‌
غرق در لحظه‌ی اینک و غافل از عواقب به کثافت کشاندن لباسهای تنمان با خاک و گِل کنار جوی.
چشممان زیبایی گذر آرام آب جوی را می‌دید. دستانمان در آنِ واحد، لمس دلچسب گِل نرم و انعطاف‌پذیر را به عمق روحمان بَشنِه می‌زد. گوش‌هایمان فقط صدای شُرشُر آب جوی را می‌شنید و بوی خاک نمناک مستمان می‌کرد.
به قدری نشئه‌ی این وجد بودیم که گذر زمان برایمان بی‌مفهوم بود. وقتی مادرانمان فرایمان می‌خواندند برای صرف ناهار و یا اگر گل‌بازی‌مان به عصر و دم‌دمهای غروب کشیده شده بود، برای وداع پایان میهمانی، دستانمان را با سرعت در آب جوی می‌شستیم ولی برای سر‌و‌لباس به گند‌کشیده‌شده‌مان دیگر نمی‌توانستیم کاری کنیم. ناچار عتاب و خطاب مادران را به جان می‌خریدیم.
آن‌هم ارزشش را داشت. چند ساعتی فارغ از هر چیزی، غرق در رویاهای کودکانه در جوار آب روان جوی با دستانی مالامال از شوق چسبناکی خاک خیس خورده، به تحمل آن نق‌و‌نوق مادرانه می‌ارزید.
لحظه‌ی وداعمان که می‌رسید، غم‌های عالم سر دلمان می‌آمد. دلمان جدایی را نمی‌خواست. به شوق هفته‌ی آینده و هفته‌های دیگر که دیداری دوباره بود، یکدیگر را در آغوش می‌فشردیم و خداحافظی می‌کردیم.

یادم نیست آخرین باری که نان‌های گِلی را در کنار جوی آب مزرعه به تنور زدیم کی‌بود.

نان‌هایش دیگر بیات شدند بر دیواره‌ی تنور گِلی خاطرات خاک خورده.

۱۴۰۳/۶/۱۲
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
#یادداشت_روزانه
خاطرات کرونایی

امروز سررسید کهنه‌ی سال ۹۹ را ورق می‌زدم. صفحات تعطیلات نوروز برخلاف سال‌های قبل که بیشتر اوقات تا پایان سال، سفید و دست نخورده می‌ماند، پر بود از جملاتی همچون: شرکت در جلسه اضطراری مدیریت بحران کرونا در دفتر معاون بهداشتی و یا پیگیری تلفنی موارد کووید مثبت.
با دیدن جمله‌ی اخیر به یاد مکالمه‌ی تلفنی‌ام در روز دوازده فروردین سال ۹۹ با پدر یکی از موارد کووید مثبت افتادم.
وقتی شماره‌ی مبایل درج شده در فایل اکسل ارسالی از بیمارستان را گرفتم،به آقایی ‌که پشت خط بود سلامی کردم و گفتم:
«عذر میخواهم آقای....»
پاسخ داد:
«من پدرش هستم بفرمایید.»
گفتم:
«از اداره بهداشت تماس می‌گیرم. خواستم از احوال فرزندتان جویا شوم و همچنین بر رعایت قرنطینه خانگی ایشان تا بهبودی کامل و گذشت چهارده روز تاکید کنم.اگر سوالی هم دارید بپرسید در خدمتم.»
آقای پشت خط با صدای بغض‌آلودی گفت: «خانم! ما توی روستایمان انگشت نما شدیم. پسر من برقکار و سرویس کار وسایل خانگی است. باید توی خانه‌های مردم برود، حالا توی دِه پخش کرده‌اند پسر مشهدی یداله کرونا دارد. مواظب باشید توی خانه‌هایتان راهش ندهید. بیماریش خطرناک و واگیردار است. من حالا چه کار کنم؟پسرم نان بیار خانواده ما بود. من خودم پاهایم فلج است. از کار افتاده هستم.»

مرد پشت تلفن به گریه افتاد.بنده‌ی خدا اصلا مجال به من نمی‌داد که برایش توضیح بدهم که نباید نگران باشد و پسرش بعد از طی دوران نقاهت بیماری می‌تواند کارش را ادامه دهد.
او نگران شایعات و قضاوت‌های اهالی روستا بود. صحبت‌های دلخوش‌کننده‌ی من به کارش نمی‌آمد.
مرد نمی دانست که پس از گذشت فقط چند ماه خواسته یا ناخواسته اکثر مردم این استرس را تجربه خواهند کرد.
کرونا، کابوس قرن به خانه‌های اکثر مردم سرک‌می‌کشد و گرد و خاک می‌کند. کرونا عده‌ای را ورشکسته می‌کند و به خاک سیاه می‌نشاند و عده‌ای دیگر را از خاک نیستی بلند می‌کند و جیب‌هایشان را پر‌ از پول می‌سازد.
دلم می‌خواهد سری به خانه‌ی آن مرد روستایی بزنم و احوالات پساکرونای او و پسرش را جویا شوم.

نوشته‌شده: اردیبهشت۱۴۰۳
ویراستاری: ۱۴۰۳/۶/۱۱

@Maryam_jelvani

#خاطرات_شغلی
#یادداشت_روزانه
شامی به یاد ماندنی در جوار پسرم

صبح زود هوا گرگ و میش بود. از دیروز عصر باران قشنگی، نم‌نم باریدن گرفته و همین بارش، باعث شده بود، هوای صبح بسیار خواستنی و دل انگیز شود.
چشمانم را باز‌کردم و نیم‌نگاهی به سمت پنجره انداختم.خورشید هنوز طلوع نکرده‌بود.ساعت گوشی همراهم را دید‌ زدم. ساعت پنج‌و‌نیم را نشان می‌داد.کش و واکشی به عضلاتم دادم. انگار دلم نمی‌خواست تخت خواب گرم و راحت را رها‌ کنم.
دلم داشت سر‌هم می‌گشت.فکر کنم سردیم کرده بود. آخر دیشب در یک اقدام انتحاری و بی‌سابقه، مادر و پسری رفتیم دکان کلّه‌پزی، یک کلّه‌پاچه‌ی دبش خوردیم.
دفعه‌ی اولم بود کله پاچه را در دکان کله پزی می‌خوردم.

از زمان بچگی که مامانم کله‌پاچه را در خانه، خودش درست می‌کرد.
کله‌پاچه‌های کله‌پزی را اصلاً قبول نداشت.
می‌گفت: «اینها را خوب نمی‌شویند، من خودم باید خوب کله پاچه را تمیز‌کنم تا به دلم بچسبد.»

مامان با شیلنگ آب توی بینی و سر‌ومغز گوسفند بدبخت را آنچنان با فشار شستشو‌می‌داد که آب چون فواره از تمام سوراخ‌های کله‌ی بی‌نوا بیرون می‌زد.
تازه مراحل قبل از شستشو‌، فر دادن موهای کله پاچه با چراغ پریموس قدیمی بود.
بوی موی سوخته‌ی کله‌پاچه، فضای حیاط قدیمی را آکنده می‌ساخت.ولی یادم‌می‌آید مرحله‌ی شیلنگ‌گذاری داخل حلق و گلو و بینی کله را دوست داشتم ببینم.
چقدر مامان بعد از این شیلنگ‌گذاری‌،‌بینی گوسفند بدبخت را به زمین می‌زد، طوری که مغز گوسفند بی‌چاره جابه جا می شد.
بعد از اتمام مراحل خطیر شستشو،‌‌مرحله‌ی بار‌گذاشتن و پختن کله‌پاچه شروع می‌شد.
مامان کله پاچه را از ساعت نه شب داخل کماجدان مسی می‌گذاشت تا صبح زود برای صبحانه آماده‌شود.
ولی اغراق نکنم کله پاچه‌های دست پخت مامانی بی‌نظیر و زبانزد فامیل بود.
بعد از فوت بابام، پختن کله‌پاچه در خانه‌ی ما نیز تمام شد.
دیگر ما فرزندان بودیم که هرازگاهی از کله‌پزی، کله‌پاچه‌ی آماده می‌خریدیم و مامان را برای صرف صبحانه یا افطاری ماه رمضان به خانه‌هایمان دعوت می‌کردیم.

دیشب هم به یاد همان روزهای قدیم کله پاچه‌خوری، برای اولین بار یک کله‌پاچه مادر پسری در دکان کله‌پزی خوردیم.
صاحب کله‌پزی یک پیرمرد گوگولی با‌مزه بود. قد کوتاه و صورت سفید و تپلی داشت.
نانوایی ر‌و‌به‌‌روی مغازه‌اش هنوز طبخ می‌کرد.
نان تنوری داغ هم برایمان آورد و کاسه‌های چینی گل‌سرخی را از آبگوشت پر‌کرد.بعد هم بناگوش و زبان و پاچه را درسینی مسی کنگره‌دار گذاشت و روی میز قرار‌داد.
با اشتها غذایمان را خوردیم. رو به بابک کردم و چشمکی به او زدم و گفتم:
«مامان با حالی داری مگه نه؟»
خنده ای بر لبانش نقش بست و گفت:
«هیچکی مامان به این باحالی نداره، باورم نمی‌شد پیشنهاد کله‌پاچه بهم بدی، همه‌اش از تو انتظار پیشنهاد کافی‌شاپ و فست‌فود داشتم، ولی خداییش غذای امشب در کله‌پزی در کنار تو فوق‌العاده بهم مزه داد.چشمک شیطنت آمیزی زد و گفت:
«میهمان مامانیم دیگه؟»
سریع کارت بانکی‌‌ام را که از قبل آماده کرده بودم به سمتش تعارف کردم و گفتم: «معلومه عزیزم، لطفا یک پرس هم برای بابا بگیر، بریم خونه سوپرایزش کنیم.»

خلاصه خواستم بگویم قدر این لحظات با هم بودن را بدانیم و از یکدیگر دریغشان نکنیم.


نوشته‌شده: ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
ویراستاری: ۱۴۰۳/۶/۱۱

@Maryam_jelvani

#خاطره_پسرم
#یادداشت_روزانه
برای روز کشاکش روح و جسم، چه تدبیری باید بیندیشیم؟

امروز صبح اول وقت می‌روم تلگرام. کانال گردی می‌کنم. سری به کانال الاکلنگ دیار جان می‌زنم.
دل‌مشغولی‌اش را برای کشاکش روح و جسم در روز آخر زندگی به اشتراک گذاشته است.

می‌گوید ما از همان روزی که به این دنیا پا می‌گذاریم، حرکت قدم‌به‌قدم به سوی مرگ را می‌آغازیم.

راست می‌گوید. مگر نه این است که هر‌یک از ما طول عمر از پبش تعیین شده‌ای داریم. حال اگر از پیش از این هم برایمان تعیین تکلیف نکرده باشند، در نهایت بعد از صد سال و اندی اجباری است به ترک این دلبستگی‌ها.

هر یک از دوستان نظری داده‌اند در دیدگاه. اما من برایش می‌نویسم:

«ترجیح می‌دهم ثانیه به ثانیه‌ی زندگی را مزه‌مزه کنم و تا ته وجودم از طعم آن اشباع شود. نیازی نمی‌بینم الان به آن مرگ دل‌مشغول باشم که اینکم را می‌بازم.
تلاش می‌کنم. از پا نمی‌افتم. اگر شکست خوردم باز دست به زانو می‌گیرم و بلند می‌شوم و ادامه می‌دهم.
عشق می‌ورزم. سعی می‌کنم دستی بگیرم. اگر در توانم نبود دستی بگیرم، دست‌کم جلوی پای کسی لنگ نگیرم تا با مخ به زمین بیاید.
باور دارم زندگی طی همین مسیر است. از مسیر باید لذت برد. عین راندن در جاده‌ی پرپیچ‌و‌خم و سرسبز چالوس.»

از این منش شاهین کلانتری خوشم می‌آید. از پرس و سوال در مورد سن و سال دل خوشی ندارد. عقیده‌اش این است که سن تعیین کننده‌ی زمان توقف ما در مقوله‌‌های مهمی از جمله نوشتن نیست.
چه بسا نویسندگان مشهوری که بهترین آثار خود را در نیم قرن دوم زندگی‌شان به یادگار گذاشته‌اند.

من با امید به مسیرم ادامه می‌دهم. باید مفید باشم. باید در این جاده‌ی پر‌فراز‌و‌نشیب با لذت قدم بردارم و از ثانیه ثانیه‌اش حظ وافر ببرم. خوب باشم و خوب بمانم که اگر در اسید همرنگ جماعت شدن حل شوم، فاتحه‌ام خوانده است.
به کشاکش روح و جسم در روز آخر، در زمانش ناخودآگاه فکر خواهم کرد. الان وقت توشه برچیدن است. نباید زمان را از دست بدهم.

۱۴۰۳/۶/۱۱
@Maryam_jelvani

#پاسخ_دوست
#یادداشت_روزانه
مروری بر فیلم سینمایی قطار برف‌شکن

دیروز فیلم سینمایی برف‌شکن snowpiercer را به همراه همسر و دخترم به تماشا نشستم.

بابک مدتی بود اصرار داشت این فیلم سینمایی را ببینیم. یک سالی می‌شود که خیلی به مشاهده‌ی فیلم علاقه‌ای ندارم. کتاب خواندن را ترجیح می‌دهم. از زمانی که با مدرسه‌ی نویسندگی استاد کلانتری آشنا شده‌ام، استاد فیلمهایی را در دوره‌ی نویسندگی خلاق معرفی کردند که باعث شد، نظرم در مورد محتوای فیلم‌ها تغییر کند. فیلم و سریال‌های دم‌دستی حالم را بدجور خراب می‌کنند.
وقتی دیروز داشتم فیلم قطار برف‌شکن را می‌دیدم پای تلوزیون میخ‌کوب شده بودم. آنقدر هیجان داشت که دلم نمی‌خواست لحظه‌ای از صحنه‌ها را از دست بدهم.
در همان دقایق اولیه‌ی شروع فیلم سری به ویکی‌پدیا زدم.

نوشته بود: «قطار یخ‌شکن یا برف‌شکن فیلمی علمی تخیلی اکشن به کارگردانی یونگ جون-هو و محصول سال ۲۰۱۳ کره‌ی جنوبی است. این فیلم بر اساس یک رمان گرافیک فرانسوی با همین عنوان ساخته شده و نویسندگی فیلمنامه‌ی آن را یونگ با همراهی کلی‌ماسترسون بر عهده داشته‌اند.
این فیلم اولین فیلم انگلیسی‌زبان یونگ محسوب می‌شود و حدود ۸۰ درصد آن به زبان انگلیسی فیلمبرداری شده است.
فیلم با هزینه‌ی چهل میلیون دلار ساخته شده و هشتاد و شش میلیون دلار، فروش گیشه داشته است.
داستان فیلم در مورد قطار برف‌شکنی می‌باشد که در پی رخداد عصر نوین یخبندان در زمین آخرین بازمانده‌های بشر را در خود جای داده است.»

قطاری که آخرین افراد بشر را به دور دنیا می‌‌گرداند، همچون کشتی تایتانیک است.
افراد دون‌پایه و بلند‌پایه جایگاه‌های متفاوتی دارند. انتهای قطار انسان‌های فقیر و ضعیف و در ابتدای قطار، آنانی که تصمیم‌گیرندگان نوع بشر هستند جا گرفته‌اند. همان ابرقدرت‌ها. آنان اعتقاد به رکن تعادل دارند.
باید تعداد از شماری فراتر نرود تا انرژی به همگان برسد. کسی از افراد بلندپایه قربانی نمی‌شود. قربانیان همه از انتهای آن قطار کذایی‌اند. قطاری که نمادی است از دنیای امروز ما.
مشاهده‌ی فیلم به تفکرم واداشت. این جبر زمانه حالم را دگرگون کرد.

یادم می‌آید هر بار که مادرم تبعیض و ظلمی می‌دید و شاهد تفاوت طبقاتی‌های فاحش بود، می‌گفت:

«کاش خدا ملاقه را بردارد و محتویات این دیگ را به هم بزند تا همه یکسان شوند و بدبختی در دنیا پیدا نشود و همه خوشبخت باشند.»

ولی انگار تعادل در دنیای امروز همچون فیلم قطار برف‌شکن مفهوم دیگری دارد. افرادی کثیر باید بی‌‌چاره و فقیر باشند تا عده‌ای معدود در عرش سیر کنند و با تمام وجود طعم خوشبختی را بچشند.
اگر این فیلم را ندیده‌اید، پیشنهاد می‌دهم زمانی برای دیدنش اختصاص دهید. اطمینان داشته باشید لذت خواهید برد و همچون من، علامت سوال بزرگی در ذهنتان شکل خواهد گرفت.
چرا دنیای ما باید این‌چنین باشد؟

۱۴۰۳/۶/۱۰
@Maryam_jelvani

#درباره_فیلم
#یادداشت_روزانه
حس‌های خاطره‌انگیز

برایتان پیش آمده شنیدن آوایی، استشمام بوی خوشایندی، مشاهده‌ی تصویری، مزه کردن طعم دلچسبی و یا لمس پارچه‌ای لطیف شما را غرق خاطراتی کند که چون فیلمی بر روی پرده‌ی سینما مقابل دیدگانتان به نمایش درآید.

در زمان‌‌هایی تفکرمان ما را غرق رویاهای به بار ننشسته می‌سازد وگاهی ذهنمان ما را به گذشته‌های دور به بار نشسته و برداشت شده، می‌برد.

یادم می‌آید زری، زن داداشم سجاده‌ای داشت مخملی. فکر کنم رنگش زرشکی بود. اوایل ازدواجشان در خانه‌ی پدری‌ام زندگی می‌کردند. آن زمان شاید پنج سال داشتم. وقتی زری سجاده‌ی مخملی‌اش را برای عبادت می‌گسترد، کنار جانمازش دوزانو می‌نشستم.
انگشتان کوچکم پارچه‌ی مخمل سجاده را لمس می‌کرد والیاف نرم آن زیر انگشتانم می‌رقصیدند.
حس خوشایندی داشتم. سرتاسرسطح جانماز را با حرکت انگشتانم طی می‌کردم و دوباره و چندباره این حرکت تکرار می‌‌شد.
بعضی مواقع مشاهده‌ی این حرکتم، زری را در حال نماز به خنده وا‌می‌داشت.
هنوز هم حسم به پارچه‌های مخملین آن‌گونه است.
حس لطافت و نرمی.
موجی که بر روی مخمل می‌افتد و تفاوت رنگی که به خاطر جهت گرفتن مخالف الیاف است برایم جذابیت دارد.
لحاف‌های مخملی قدیمی را دوست دارم. برایم خاطره‌انگیزند و مرا به یاد لحاف کرسی خانه‌ی پدری می‌اندازد.
در سن ۱۵ سالگی بلوز مخملی زرد‌رنگی داشتم. از بین تمام بلوزهایم بیش از همه دوستش داشتم. با دامنی کتانی به همان رنگ می‌پوشیدمش.
در آن زمان رنگ زرد را هم خیلی دوست داشتم.

الان دارم صداهای نوستالژی را مرور می‌کنم. شاید برای شما هم خوشایند باشد.

صدای تق‌تق‌ کوبیدن گوشت مخصوص کوفته‌ی شوید باقالا در هاون سنگی کنار حیاط خانه‌ی قدیمی پدری. مادرم را می‌بینم که سرپا کنار هاون سنگی نشسته و با دستان مهربانش دسته‌ی چوبی و سنگین هاون را بر سر گوشت‌های داخل هاون می‌کوبد.
زمان‌هایی که گوشت را برای قیمه‌ریزه در هاون می‌کوبید، کنارش می‌نشستم. منتظر می‌ماندم تا موقع اضافه کردن آرد‌نخودچی به محتویات داخل هاون سنگی فرا‌رسد. مادر می‌دانست مریم بابت چه کنار هاون چمباتمه زده.
آرد نخودچی را با کمی آب گلوله می‌کرد و با دستان پرمهرش در دهانم می‌گذاشت‌. مزه‌ای می‌داد بهشتی.
نمی‌دانم چرا اکنون هر بار آرد‌نخودچی را با آب خمیر کرده و مزه کرده‌ام، دیگر آن طعم به یادماندنی را نمی‌دهد.

صدای قُل‌قُل سماور، صدای گُر‌گُر بخاری نفتی پلار، صدای روح‌بخش قناری‌های اسماعیل برادرم، صدای پاشیدن آب از فواره‌ی گردان دست‌ساز پدر بر روی آب حوض حیاط خانه‌ی پدری در بن‌بست کیخسرو، صدای موتور دویست یاماهای مصطفی برادرم، صدای جلیز‌ولیز سرخ شدن تکه‌های گوشت خورشتی با بوی مطبوع زرچوبه و فلفل سیاه در آشپزخانه‌ی منزل پدری، صدای شلپ‌شلپ لوله‌های سیاه رنگ مخصوص انتقال آب حوض به باغچه‌ی پر از گُل در آن حیاط پر‌خاطره، صدای جارو کردن حیاط در هنگام عصر تابستان، صدای پاشیدن آب با آب‌پاش بر کف موزاییک‌های تمیز حیاط، صدای پیکان مدل ۵۴، صدای موتور ۱۰۰ یاماهای بابا، صدای همهمه، صدای رفت‌و‌شد برقکار برای بستن ریسه‌های لامپ‌های رنگی برای مجلس عقد و عروسی خواهران و برادران، صدای ماهی‌فروش دوره‌گرد در بن‌بست کیخسرو،
صدای...

یادآوری تمام این صداها حس خوشایندی به من می‌دهند.
صداهای خاطره‌انگیز و خوشایند شما چیست؟

۱۴۰۳/۶/۹
@Maryam_jelvani

#زبان_حس
#خاطره_کودکی_کیخسرو
#یادداشت_روزانه
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۷:

خاطرات پارک ژان‌شاردن

پارک ژان‌شاردن یکی از پارک‌های قدیمی اصفهان است. مجاور بیمارستان بهشتی و نزدیک پل فلزی . آن پارک وعده‌گاه خانوادگی‌مان بود در آن سال‌های کودکی اواخر دهه‌ی پنجاه.

از پنج سالگی آن فضای سبز خاطره‌انگیز را به یاد دارم. خانواده‌ی ما و عمه فاطی پایه‌ی ثابت شب‌های جمعه در پارک ژان شاردن بودیم.
در اردیبهشت ماه تمام باغچه‌های پارک مملو می‌شد از گل‌های رز صورتی و زرد و قرمز.
عکسی دارم از آن عکس‌های عتیقه در قطع کوچک. همان‌هایی که عکاسان دوره‌گرد می‌گرفتند.
در آنِ واحد عکس را می‌گرفتند و فوری تحویل می‌دادند.
من و خواهران وسه تن از برادرانم، مامان، عمه فاطی و مریم و ملیحه و مسعود در کنار یکدیگر ایستاده‌ایم. من شانه‌به‌شانه‌ی مریم دخترعمه‌ام، دوست دوران کودکی‌ام تاکنون.
جلوی پای مصطفی و ابراهیم برادرانم. کنار بوته‌‌ی بزرگ گل رز. در دستانمان شاخه‌ی کوتاهی از گل رز صورتی و قرمز.

همگی همچون ماندانا که در کنار کوروش هخامنشی گل نیلوفر سپیدی در دست دارد، ما نیز یک شاخه گل رز صورتی یا قرمز را سفت و محکم در دستانمان گرفته‌ایم و به دوربین خیره نگاه کرده‌ایم.
درست یادم نیست با تیغ‌های ساقه‌ی گل رز چه کرده‌ایم و دستان مهربان چه کسی آن تیغ‌ها را از ساقه جدا کرده و به دستمان داده است تا مبادا دستمان از خار گل رز، خلیده شود‌.

تمام حواسمان شش دانگ به دوربین عکاس‌باشی و بعد چلیک. دنیایی از خاطره‌ در یک قاب کوچک جا گرفته است.

به تصویر قدیمی خیره می‌شوم و به این می‌اندیشم که تمام بچگی‌هایم را پشت‌و‌پسل‌های درختان سر‌به ‌فلک کشیده‌ی پارک ژان‌شاردن، رو‌به‌روی بوته‌ی بزرگ گل رز، در کنار سرسره و الاکلنگ و تاب زنجیری‌اش جا گذاشته‌ام.
به یاد دارم چه‌قدر با مریم و ملیحه در صف سُرسُره‌های قدیمی فلزی پارک می‌ایستادیم. نوبتمان که می‌شد خستگی‌ناپذیر و تند تند از پله‌های سرسره بالا می‌رفتیم. تا می‌آمدیم بنشینیم و سُر بخوریم و لذت شتاب روی شیب سرسره را با تمام وجودمان حس کنیم، مسعود پسر‌عمه‌ام که چند سالی از ما کوچک‌تر بود، از پایین سرسره چهار‌دست‌و‌پا می‌آمد بالا و سیخونکی صاف وسط سرسره روبرویمان می‌نشست. سر‌به سرمان می‌گذاشت. اجازه نمی‌داد از آن ارتفاع سرسره با دل امن پایین بیاییم و سر بخوریم و در لذت کودکی‌مان غرق شویم. جیغ می‌زدیم. هوار می‌کشیدیم. داد می‌زدیم:
«مسعود، برو پایین. برو توی صف پله‌های سرسره بایست. نوبت ماست سر بخوریم. اگر بیاییم روی سرسره کف کفشهایمان می‌خورد توی سرت.»
ولی مسعود بی‌اعتنا به جیغ‌و‌ویغ‌های کودکانه‌ی‌مان، همچنان بی‌خیال وسط سرسره چشم توی چشم ما می‌نشست. لجوجانه او نیز کودکی و شیطنت می‌کرد. وقتی حسابی حرصمان را در می‌آورد از جلوی راهمان کنار می‌رفت تا بتوانیم از شیب سرسره سرازیر شویم.

می‌اندیشم در طول سال‌هایی که از عمرمان رفته باز کسانی سر راهمان سبز شدند که لذت زندگی در اکنون را از ما گرفتند. صفای ناب سُرخوردن در سرازیری زندگی. در شیب دل‌چسب سرخوشی‌هایمان و ما دیوانه‌وار ضجه زدیم و گلایه کردیم از بدقلقی روزگار.
نتوانستیم دل به دریا بزنیم و خود را بسپاریم به شیب فرح‌بخش مسیر و بی‌خیال موانع سر راهمان شویم.
ما همیشه ترسیده‌ایم از عاقبت کار. منفی بافته‌ایم و در میان بافته‌های ذهن محافظه‌کارمان بد‌جور گیر افتاده‌ایم.

باید سعی کنم در نیمه‌ی دوم عمرم و روزها و شاید سال‌هایی که باقی مانده، این چنین نباشم. بی‌اعتنا به سدهای ساخته‌شده‌ی دیگران باشم که اگر نباشم این روزها و سال‌های باقی‌مانده را نیز از دست خواهم داد.


۱۴۰۳/۶/۸
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
#یادداشت_روزانه
روح سرگردان در اداره

اداره‌مان نزدیک تخت فولاد قدیمی اصفهان بود. ساختمان قبلی اداره که حال به فروش رفته و قسمتی از آن در مسیرخیابان شیخ مفید افتاده، شبیه قطاری بود بر روی پلکانی بلند.
دیوارهای پیش ساخته‌ی بتونی، اتاق‌های کوچک آن ساختمان را از یکدیگر مجزا می‌کرد.
استقرار اتاق‌های کار کوچولو کوچولو در طول راهرویی باریک، آدم را یاد کوپه‌های قطارهای درجه سه می‌انداخت.
اتاق‌ها پنجره‌های کم‌عرضی داشتند و نور طبیعی آن ساختمان پیش ساخته، چنگی به دل نمی‌زد.
اگر زمانی برق ساختمان قطع می‌شد، همه جا را ظلمت فرا می‌گرفت. چشم، چشم را نمی‌دید.

همکاران مسخره‌بازی در‌می‌آوردند. می‌گفتند شب‌ها ارواح سرگردان قبرستان‌های مجاور در این راهروهای تاریک پرسه می‌زنند. این چرت‌و‌پرت‌ها اسباب خنده و سرگرمی همکاران شده بود در زمان صرف چای و بین‌وعده.

یادش به خیرهمکار فقیدمان، آقای بحرانی. هر‌چه از نیک‌خویی و متانت ومردم‌داری‌اش بگویم، کم گفته‌ام.
موهای مجعدی داشت و قد به نسبت کوتاهی.
مشخصه‌ی بارز او صورت شلوغ‌پلوغ و ریش‌دارش بود. شاید به خاطر همین محاسن مجعد و بلندش بود که همیشه فکر می‌کردم چهره‌ی آقای بحرانی، زیادی ریخت‌و‌‌پاش است.
البته مشخصه‌ی منحصر به فرد آقای بحرانی، کفش‌های پنجه باریک و پاشنه تخم‌مرغی‌اش بود.
پایش را که در راهروی اداره می‌گذاشت، صدای پاشنه‌های کفشش همکاران را از آمدنش با‌خبر می‌‌کرد.
جملات مودبانه‌ای همچون: «استدعا دارم، شما بفرمایید، جنابعالی یا سرکار عالی بزرگواری می‌کنید.» ورد زبانش بود. عصبانیتش را نمی‌دیدیم.
در مسئولیت‌پذیری زبانزد بود، در اداره.
مسئول توزیع واکسن بود و یکی از همکاران خوب واحد مبارزه با بیماری‌ها.

از صبح اول وقت جیپ یا لندرور ماشین حمل واکسن با راننده‌ای در اختیارش بود. مراکز و خانه‌های بهداشت را در دورافتاده‌ترین روستاها سرکشی می‌کرد و واکسن‌های مورد نیازشان را تحویل می‌داد.
بعضی از روزها که ماموریت خارج از شهر می‌رفت تا دمدم‌های غروب کارش طول می‌کشید. بیشتر راننده‌ها از دستش شاکی بودند. از بس آن‌ها را این‌طرف و آن طرف می‌برد. بعد از اتمام کار توزیع واکسن تازه می‌آمد اداره تا واکسن‌های باقی‌مانده را به اتاق زنجیره‌ی سرد انتقال دهد.

بنده‌ی خدا یک‌روز که ماموریت خارج از شهر و منطقه‌ی جرقویه‌ی علیا رفته بود، موقع بازگشت به اداره، دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود. یکراست به سمت آن راهروی قطار‌گونه رفته بود تا کلد‌باکس خالی را بگذارد داخل اتاق کارش.
نمی‌دانم در انتهای راهروی تاریک اداره چه به چشمش آمده بود که نگهبان دم در حراست اداره او را دیده بود که با شتاب و با آن کفش‌های تق‌تقیِ پاشنه تخم‌مرغی مشغول دویدن به سمت اتاقک نگهبانی است.
نگهبان می‌گفت: «آقای بحرانی مثل فردی که چندین نفر دنبالش کرده‌اند با شتاب می‌دوید و موقعی که به اتاقک نگهبانی رسید در حالی که از شدت ترس زبانش بند آمده بود فقط دو بار گفت، روح، روح.. و بعد از هوش رفت.»
بعد‌ها یک بار آقای بحرانی برایمان ماجرای آن روز را گفت. اعتقادش این بود که یکی از همکاران قصد سرکار گذاشتن او را داشته ولی ما هیچ‌گاه نفهمیدیم آن فرد چه کسی بود که نقش روح سرگردان سپیدپوش را درشبی تاریک در آن راهروی قطارمانند، بازی کرد و انبوهی از ترس و دلهره را در وجود آقای بحرانی هوار کرد.
نمی‌دانم شاید یکی از همان راننده‌های شاکی بود. خواسته بود کاری کند که آقای بحرانی دیگر کارش را تا آن موقع شب طول ندهد تا آن‌ها هم زودتر به خانه و کاشانه‌ی‌شان برسند.

یادش به خیر، آقای بحرانی نازنین، خدا در جوار رحمتش مأوایش دهد.
یک بار هم یادم است کارمند نمونه شد. واقع‍اً حقش بود.

۱۴۰۳/۶/۷
@Maryam_jelvani

#خاطره_شغلی
#یادداشت_روزانه
گنده‌گویی‌های امروزم

کارگر برشکارِ بی‌پول در فکر دستی بود که دستش را بگیرد. گیوتین پیش‌دستی کرد و دستش را گرفت.

قصری برایش ساختند به بهای گزاف. فقر را به تخت سلطنت قصرش نشاندند.

غذای سفره‌ی زحمت‌کشان، خوش‌عطر‌و‌بوست. تکه‌های سلامتی‌شان را چاشنی‌اش کرده‌اند.

آیا بیمه‌ای سراغ دارید جوانی‌ام را بیمه کند؟

تایر شاسی‌بلند کارخانه‌دار ترکید. تایر حقوق سر ماه کارگران را پنچر کرد.

وقتی نزدیک خط پایان اثبات دوستی بود، دشمنی کهنه‌اش، خط پایان را رد کرد.

۱۴۰۳/۶/۶
@Maryam_jelvani

#آفوریسم_گزین_گویه
#یادداشت_روزانه
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۶:
همسایه‌ی ماندگار


خاور خانم همسایه‌ی روبرویی‌مان بود. همسرش مشهدی نعمت‌اله، مردی بود بلند قد و لاغر اندام. همیشه سبیلی بر بالای لب داشت ولی محاسنش را سه تیغه می‌کرد. کلاه شاپوی مشکی رنگی بر سر می‌گذاشت که مد آن سال‌های دهه‌ی پنجاه بود. خاور خانم زن زیبایی بود. چهره‌ای دل‌نشین داشت شبیه هنرمند فقید، خانم مهین شهابی.

با آن‌که آن زمان بچه آوردن پی‌در‌پی در خانواده‌ها باب بود ولی خاور خانم و مشهدی نعمت‌اله فقط یک پسر داشتند. علی، نوجوان خوش سیما و خوش قد‌و‌قامتی که دوست صمیمی برادرانم بود.
خاور خانم نمونه‌ی بارز یک خانم تر‌و‌تمیز و با‌سلیقه بود. دم‌دم‌های غروب، نزدیک برگشتن همسرش از کوره‌پزی، فرشی در ایوان پهن می‌کرد. پتو و مخته‌‌ی مخصوص مشهدی نعمت‌اله را بالای ایوان قرار می‌داد. اسباب چای و سماور را از آشپزخانه به کنار ایوان می‌آورد. تخمه‌ی گرمک یا هندوانه بو می‌داد و تخمه‌ها را در کاسه‌های گل‌سرخی چینی می‌ریخت.

همیشه دلمان می‌خواست نزدیک غروب به خانه‌شان سری بزنیم. چای دبش و تازه‌دمش آماده بود.
عصرهای تابستان بساط کاهو و سکنجبین در ایوان خانه‌ی خاور خانم به راه بود و عصرهای بهار بساط باقالا و نمک و سرکه.
اشکنه با چاشنی ترشی‌های خانگی هم که در عصرهای زمستان، در دورهمی‌های خانه‌ی خاور خانم ما را به عرش می‌برد.

استکان‌های کمرباریک با نعلبکی‌های ناصرالدین شاهی در سینی شش‌قل ورشاب با قندان چینی گل سرخی، ولع نوشیدن چای را در آن ایوان خاطره‌انگیزچندین برابر می‌کرد.

حیاط خانه‌ی خاور خانم در مراسم عروسی برادرم چراغانی شد. در حیاط‌شان میز شام عروسی اسماعیل چیده شد.

همسایه‌های آن سال‌ها یکرنگ و یکدل بودند.‌در غم و شادی یار و پشتیبان و محرم دل بودند. با الان خیلی توفیر دارد که در یک مجتمع ما ماه‌ها همسایه‌ی واحد طبقه‌ی پایین یا بالایمان را نمی‌بینیم. همه به خود مشغول و گرفتار.

کاش می‌شد کمی از عطر و بوی آن سال‌ها را در چمدانی نگهداری می‌کردیم و در اوج نیازهای این روزهای تنهایی‌مان در چمدان خاطراتمان را باز می‌کردیم و از عطرش سرمست می‌شدیم.
دلم ذره‌ای از بی‌شیله‌پیلگی‌های آن سال‌ها را می‌خواهد.
۱۴۰۳/۶/۵
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
#زندگینامه
#یادداشت_روزانه
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۵:
لباس شب عید


پدر رفیقی داشت در بازار نقش جهان، راسته‌‌ی تریکو فروش‌ها. نامش آقای میرلوحی بود. آن‌قدر مورد اعتماد بابا بود که حاضر نبود به هیچ فروشگاه دیگری به غیر از فروشگاه میرلوحی سری بزند.
آن سال‌های دهه‌ی پنجاه و شصت، ما رسم خرید لباس شب عید را پایبند بودیم بدجور. آخر آن زمان مثل حالا نبود که پاساژ‌گردی و خرید دم‌به‌دم جزیی از تفریحات اعضای خانواده باشد. ما فقط سالی یک بار برای طول سالمان خرید می‌کردیم. آن‌ هم اسفند ماه که موعد خریدهای عید نوروز بود.

آخرین ماه سال که می‌شد خانوادگی می‌رفتیم فروشگاه بزرگ میرلوحی.
اگر آن جا پسند می‌کردیم دیگر کار تمام بود و اگر نمی‌پسندیدیم دیگر خبر از رفتن به فروشگاه‌های دیگر نبود.

بابا نظرش این بود که میرلوحی‌ها جنسشان جور است. هر آن‌چه در بازار می‌بینید اینها دارند بین فروشگاه‌ها پخش می‌کنند.بنده‌ی خدا فکر می‌کرد ما را بر سر بُنِه آورده است.
حالا خداییش جنسهایی که می‌آوردند خوب بود ولی خیلی از مواقع مدل‌هایشان را دوست نداشتم ولی مقابل بابا جرأت جیک زدن نداشتم.‌

فکر کنم پنج ‌ساله بودم. بابا بدون این‌که مرا همراه ببرد و نظرم را بخواهد یک دست تونیک وشلوار به رنگ کِرِم به عنوان لباس عیدم از فروشگاه میرلوحی برایم خریده بود.
سرشانه‌ها و سرآستین‌هایش پارچه‌‌ی چهارخانه‌ی درشت به رنگ قرمز و مشکی و کرم کار شده بود که ظاهر شکیل و جذابی به آن تونیک و شلوار می‌داد.
گُل سینه‌ی کوچک فلزی به شکل زرافه‌ای کرم با خال‌های نارنجی و مشکی روی بالاتنه‌ی تونیک متصل بود که از همان ابتدا دل من را برد.

یادم است روزی که از مراسم ازدواج یکی از اقوام بر‌می‌گشتیم، به همراه خواهران و دو تن از برادرانم به میدان نقش جهان رفتیم. همه ترگل‌ورگل بودیم و لباس مرتب پوشیده بودیم. برعکس حالا که با دوربین‌های تلفن همراه مردم چیلیک چیلیک از خودشان سلفی می‌گیرند و در صندوق بازیافت گوشی‌شان می‌چپانند، آن زمان عکس گرفتن کاری لاکچری به حساب می‌آمد.
عکاس‌های دوره‌گرد با دوربینی که حمایل گردنشان کرده بودند، توی پارک‌ها، روی پل‌های تاریخی اصفهان و میدان نقش جهان و سایر اماکن دیدنی و تفریحی شهر راه می‌رفتند و مشتری تور می‌کردند.

آن روز هم برادران یکی از آن عکاس‌ها را فرا‌خواندند و عکسی به یادگار گرفته شد مقابل حوض میدان نقش جهان و با نمای گنبد زیبای مسجد شیخ لطف‌اله.

من با آن تونیک و شلوار خوش‌فرم و خوشگلم، با آن گل سینه‌ی زرافه‌ای در قاب عکسی خاطره‌انگیز جای گرفتم. غرق در عالم کودکی. بی‌خیال عکس.
حواسم پیش بچه زرافه‌ی فلزی کوچولوی روی بالاتنه‌ی لباسم بود. گاه‌به‌گاه لمسش می‌کردم تا مطمئن شوم سر جایش چسبیده و خدای ناکرده سنجاق زیرش باز نشده باشد. نکند از رو لباسم سُر بخورد، بیفتد زمین و گم شود.
هر‌چه عکاس بی‌نوا هشدار می‌داد دخترم سرت را بیاور بالا. توی دوربین را نگاه کن، من همچنان خیره به گل سینه‌ی زرافه‌ای روی لباسم بودم. غرق در لذت کودکی بابت داشتن زلم‌زیمبوی کوچک فلزی که انگار جان داشت و با من حرف می‌زد.
من در آن قاب عکس یادگاری کنار خواهران و برادران بزرگترم جا‌گرفتم. جلوی پای اسماعیل، کنار مصطفی که دیگر ندارمش ولی با سری پایین، در حال نگریستن زرافه‌ی کوچک فلزی روی لباسم.
چهره‌ام پیدا نیست. آن زمان هم زمان را از دست دادم. نتوانستم اولویت‌بندی درستی داشته باشم که اگر حرف عکاس‌باشی را گوش کرده بودم، سرم بالا بود و چشمهایم خیره به چشمان آنانی که آن عکس قدیمی را سال‌ها بعد به تماشا می‌نشستند.

۱۴۰۳/۵/۴
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
#زندگینامه
#یادداشت_روزانه
برای دخترم، آنیتا

در سومین روز آخرین ماه تابستان میهمان خانه‌ی عشقمان شدی.

با میلادت، شادی و طراوتی بیش از پیش به باغ هستی‌مان چاشنی زدی.

لبخند دل‌نشینت غم از دل می‌برد.

وقتی در کاشانه‌ی‌مان قدم می‌زنی، بوی عطر فرشتگان در لا‌به‌لای گیسوان مشکینت می‌پیچد.

عشق ماندگار پدر هستی و معشوق خواستنی مادر و حامی و پشتیبان برادر.


وجودت برکت و رحمت الهی است.

آنیتای من، الهه‌ی مهربانی و وارستگی است.
زادروزت مبارک فرشته‌ی آسمان آرزوهایم.

۱۴۰۳/۶/۳
@Maryam_jelvani

#تبریک_زادروز_آنیتا
#یادداشت_روزانه
پند‌نامه‌ای برای خودم
بخش پنجم

۲۶- خودت را غرق فضای مجازی و خصوصاً اینستاگرام نکن.

کسانی که مرتب روزمرگی‌های لاکچری‌شان را در فضای مجازی به اشتراک می‌گذارند، حال تو را بد می‌کنند. ناخودآگاه در مقام مقایسه‌ی واقعیت زندگی‌ات با ظاهر فریبنده‌‌ی زندگی آنان بر‌می‌آیی. افسرده می‌شوی و مضطرب. ناراضی می‌شوی و حسرت به دل. ممکن است این نارضایتی روند خوب زندگی‌ات را مختل کند.

۲۷- کارهای نیمه‌تمامت را در اسرع وقت به اتمام برسان.

کارهای نیمه‌کاره، مضطربت می‌کنند. لیست امور روزانه‌‌ات را که می‌‌نویسی هر روز اتمام کاری نیمه‌تمام را در برنامه‌ات جا بده. وقتی به انجامش رساندی به خودت جایزه بده. می‌توانی خودت را به صرف قهوه و کیک شکلاتی در کافی‌شاپ مورد علاقه‌ات میهمان کنی.

۲۸- با آدم‌های بی‌حیا و بد‌زبان همکلام نشو.

این افراد چیزی برای از دست دادن ندارند. اگر بخواهی پاسخ بی‌حیاگی‌شان را بدهی باید شأن و منزلت خودت را تا حد آنان پایین بیاوری تا لقمه‌ی دهانشان شوی. اجازه نده کسی تو را آن‌قدر کوچک کند تا در دهانش گیر نکنی و خفه‌اش نسازی و بتواند راحت قورتت دهد.

۲۹- هیچ‌گاه ضمانت آدم بد‌حساب و بد‌قول را نکن.

عنان داشته‌هایی که برایش یک عمر زحمت کشیده‌ای و خون دل خورده‌ای مفت در اختیار افرادی که چشم‌داشت به دست‌آوردهایت دارند و به زندگی‌ات حسادت می‌ورزند، قرار نده. این را به یاد داشته باش که بازستاندن داشته‌هایت از چنگال طمع آنان، کمتر از گدایی نیست.

۳۰- بازیچه‌ی دیگران نشو.

اگر برای انجام کاری خلاف قانون و یا برای چشم‌پوشی از حقایق به تو پیشنهاد شیرینی دادند، قبول نکن. این همان بند اسارت است که بر گردنت می‌آویزند و هر کجا اراده کردند تو را می‌کشانند.
تو دیگر فردی می‌شوی خریدنی. قیمتت همان شیرینی است که چون زهر هلاهل نوش کرده‌ای.

۱۴۰۳/۶/۲
@Maryam_jelvani

#پندنامه
#یادداشت_روزانه
تقدیم به شمایی که سلامت همنوعانتان دغدغه‌ی‌تان است.

اولین روز شهریور ماه مزین گردیده با عنوان شما.
شما که سال‌ها تلاش بی‌وقفه کردید. شب‌بیداری کردید و غرق لا‌به‌لای انبوه کتاب‌ها و جزوه‌ها تست زدید.
از تفریحاتی که در اوج سنین جوانی برایتان فراهم بود، چشم‌پوشی کردید. استرس تحمل کردید.
غول کنکور را پشت سر گذاشتید. رتبه‌ای عالی کسب کردید و پزشکی خواندید با تمام دردسرهایش.
درس‌های سخت و طاقت‌فرسا.
آزمون پشت آزمون.
شیفت پشت شیفت، بی‌استراحت.
خسته و خواب‌آلود در شیفت شب اورژانس با خوشرویی دل به دل بیمار دادید.
بیمار حادثه‌دیده‌ی خرد و خمیر دیدید. روح و روانتان آسیب دید از مشاهده‌ی تألم همنوعتان ولی خم به ابرو نیاوردید.
تمام کاستی‌ها را تحمل کردید.
تمام نق زدن‌های پی‌در‌پی همراهان بیماران را به جان و دل خریدید و دَم‌برنیاوردید.
در روستاهای دور‌افتاده خدمت کردید در کمال تواضع.
مشکلات روستاییان محروم را حلاجی کردید در ذهنتان.
چانه‌زنی کردید برای تأمین سلامت مردم محروم از امکانات.
این روز و تمام روزهایی که نعمت سلامتی‌مان در گرو همت و عزم راسختان قرار گرفت، برای شماست. متعلق به شماست.
روز پزشک بر پزشکان سرشار از عطوفت و مسئولیت‌پذیری سرزمینم مبارک و خجسته باد.

۱۴۰۳/۶/۱
@Maryam_jelvani

#تبریک_روز_پزشک
#یادداشت_روزانه
Ещё