شامی به یاد ماندنی در جوار پسرمصبح زود هوا گرگ و میش بود. از دیروز عصر باران قشنگی، نمنم باریدن گرفته و همین بارش، باعث شده بود، هوای صبح بسیار خواستنی و دل انگیز شود.
چشمانم را بازکردم و نیمنگاهی به سمت پنجره انداختم.خورشید هنوز طلوع نکردهبود.ساعت گوشی همراهم را دید زدم. ساعت پنجونیم را نشان میداد.کش و واکشی به عضلاتم دادم. انگار دلم نمیخواست تخت خواب گرم و راحت را رها کنم.
دلم داشت سرهم میگشت.فکر کنم سردیم کرده بود. آخر دیشب در یک اقدام انتحاری و بیسابقه، مادر و پسری رفتیم دکان کلّهپزی، یک کلّهپاچهی دبش خوردیم.
دفعهی اولم بود کله پاچه را در دکان کله پزی میخوردم.
از زمان بچگی که مامانم کلهپاچه را در خانه، خودش درست میکرد.
کلهپاچههای کلهپزی را اصلاً قبول نداشت.
میگفت: «اینها را خوب نمیشویند، من خودم باید خوب کله پاچه را تمیزکنم تا به دلم بچسبد.»
مامان با شیلنگ آب توی بینی و سرومغز گوسفند بدبخت را آنچنان با فشار شستشومیداد که آب چون فواره از تمام سوراخهای کلهی بینوا بیرون میزد.
تازه مراحل قبل از شستشو، فر دادن موهای کله پاچه با چراغ پریموس قدیمی بود.
بوی موی سوختهی کلهپاچه، فضای حیاط قدیمی را آکنده میساخت.ولی یادممیآید مرحلهی شیلنگگذاری داخل حلق و گلو و بینی کله را دوست داشتم ببینم.
چقدر مامان بعد از این شیلنگگذاری،بینی گوسفند بدبخت را به زمین میزد، طوری که مغز گوسفند بیچاره جابه جا می شد.
بعد از اتمام مراحل خطیر شستشو،مرحلهی بارگذاشتن و پختن کلهپاچه شروع میشد.
مامان کله پاچه را از ساعت نه شب داخل کماجدان مسی میگذاشت تا صبح زود برای صبحانه آمادهشود.
ولی اغراق نکنم کله پاچههای دست پخت مامانی بینظیر و زبانزد فامیل بود.
بعد از فوت بابام، پختن کلهپاچه در خانهی ما نیز تمام شد.
دیگر ما فرزندان بودیم که هرازگاهی از کلهپزی، کلهپاچهی آماده میخریدیم و مامان را برای صرف صبحانه یا افطاری ماه رمضان به خانههایمان دعوت میکردیم.
دیشب هم به یاد همان روزهای قدیم کله پاچهخوری، برای اولین بار یک کلهپاچه مادر پسری در دکان کلهپزی خوردیم.
صاحب کلهپزی یک پیرمرد گوگولی بامزه بود. قد کوتاه و صورت سفید و تپلی داشت.
نانوایی روبهروی مغازهاش هنوز طبخ میکرد.
نان تنوری داغ هم برایمان آورد و کاسههای چینی گلسرخی را از آبگوشت پرکرد.بعد هم بناگوش و زبان و پاچه را درسینی مسی کنگرهدار گذاشت و روی میز قرارداد.
با اشتها غذایمان را خوردیم. رو به بابک کردم و چشمکی به او زدم و گفتم:
«مامان با حالی داری مگه نه؟»
خنده ای بر لبانش نقش بست و گفت:
«هیچکی مامان به این باحالی نداره، باورم نمیشد پیشنهاد کلهپاچه بهم بدی، همهاش از تو انتظار پیشنهاد کافیشاپ و فستفود داشتم، ولی خداییش غذای امشب در کلهپزی در کنار تو فوقالعاده بهم مزه داد.چشمک شیطنت آمیزی زد و گفت:
«میهمان مامانیم دیگه؟»
سریع کارت بانکیام را که از قبل آماده کرده بودم به سمتش تعارف کردم و گفتم: «معلومه عزیزم، لطفا یک پرس هم برای بابا بگیر، بریم خونه سوپرایزش کنیم.»
خلاصه خواستم بگویم قدر این لحظات با هم بودن را بدانیم و از یکدیگر دریغشان نکنیم.
نوشتهشده: ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
ویراستاری: ۱۴۰۳/۶/۱۱
@Maryam_jelvani#خاطره_پسرم#یادداشت_روزانه