◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#داستان
Channel
Logo of the Telegram channel ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaPromote
8.03K
subscribers
13.7K
photos
3.17K
videos
3.17K
links
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#داستان

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید،
یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ،
مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است
و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت:
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_کوتاه_آموزنده

🔻دفع بلای قطعی با #صدقه

حضرت عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزم‌شکنی از کنار آنها گذشت.

حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد

پس از مدتی، هیزم‌شکن با كوله‌بارى از هيزم برگشت.
اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را زنده مى‌بينيم.

حضرت عيسى(ع) به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار
وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.

حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟
هیزم‌شکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به فقیر دادم.

📚عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه۸۴
.
🦋🦋:🦋🦋

#داستان_آموزنده
#احسن_القصص
#فرزندان_خود_را_اینچنین_تربیت_کنید
💥 #معاویه روزی برای ابوالاسود دئلی هدیه ای فرستاد که مقداری از آن، حلوا بود. منظورش از فرستادن هدیه این بود که دل آنها را بدست آورد وقلبشان را از محبت #علی(ع)خالی کند. ابوالاسود دخترکی پنج ساله یا شش ساله داشت پیش پدر آمد همین که چشمش به حلوا افتاد لقمه ای از آن برداشت در دهان گذاشت.
ابوالاسود گفت دخترکم! بینداز، این غذا زهری است، #معاویه می خواهد بوسیله حلوا ما را فریب دهد و از امیر المؤمنین(ع)دور کند، محبت ائمه(ع)را ازقلب ما خارج نماید. دخترک گفت قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهداء المزعفر تبا لمرسله و آکله خدا صورتش را زشت کند. می خواهد ما را از سید پاک و بزرگوار به وسیله حلوائی شیرین و زعفران دار بفریبد. #مرگ بر فرستنده و خورنده این حلوا باد. آنقدر دست به گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود قی کرد آنگاه که خود را پاک از آلودگی حلوا یافت این شعر را سرود.
ابا لشهد المزعفر یابن هند - نبیع علیک احسابا و دینا
معاذ الله کیف یکون هذا - و مولانا امیرالمومنینا
📚الکنی و الالقاب، ج 1، ص 7
#داستان_واقعی

#رزق_حلال

لوطی واقعی مرشد چلویی

یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید:
روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم!!!!

قبلا وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند،

⛔️ اما یک ‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود ...!

✳️شیخ تأملی کرد و فرمود:
« تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی »!

مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم.

شیخ فرمود:
« آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و با تحقیر از در مغازه بیرون کردی؟!
🔴 گرفتار همان کار هستی!😔
مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، 😍

و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت:
« نسیه داده می‌شود، حتی به شما،
وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود »

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_واقعی

قدر زَنت را خيلی بدان...😅😜😀
♨️ حجّت الاسلام سيد محمد رضا احمدی بروجردی، نواده مرحوم آيت الله بروجردی، ميگويد:

⭕️ نقل كرده اند كه زمانی، يك شخصی آمد پيش آيت الله بروجردی و گفت: آقا، زن من دارد وضع حمل می كند و من خرجش را ندارم!

💢 آقا گفتند: خرجش چقدر ميشود؟ كه مبلغ را گفته بود و آقای بروجردی همانجا فی المجلس پول را داده بود...

♨️ به فاصله ۵ ماه بعد، اين فرد با خود گفته بود: آقای بروجردی آن قدر سرش شلوغ است كه اصلاً يادش نمی ماند كه من نزد ايشان رفته و پولی گرفته ام.
💢 لذا دوباره به حضور آقای بروجردی رسيده و گفته بود: زنم زايمان دارد، و آقای بروجردی گفته بود: خرجش چقدر می شود؟ و او پاسخ داده بود: فلان قدر، و آقای بروجردی دوباره پول را داده بود.

⭕️ ولی وقتی كه می خواست پول را بدهد گفته بود: آقا، قدر زنت را خيلی بدان، چون ما كم زنی داريم كه در سال دو مرتبه بزايد!😄
📚 منبع: ذوق لطیف ایرانی، استاد ابوالحسنی منذر🌹
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
💐 @khanoOomaneha 💐
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_واقعی_قرآنی

📖 لبخند حضرت یوسف (علیه السلام)

هنگامی که برادران حضرت یوسف (علیه السلام) می خواستند او را به چاه بیفکنند او خندید.
برادرانش تعجب کردند و گفتند برای چه می خندی؟
حضرت یوسف (علیه السلام) راز خنده خود را این گونه بیان کرد:

فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومند نظر افکندم و خوشحال شدم و با خود گفتم کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد، از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت!؟
آن روز به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگالتان گرفتارم.
به شما پناه می برم، ولی به من پناه نمی دهید.
خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر از او، حتی برادرانم تکیه نکنم.

منبع: تفسیر نمونه، جلد 9، صفحه 342

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
💐 @khanoOomaneha 💐
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#داستان_آموزنده
#مکافات_عمل

#لقمه_ای_نان🍪
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.

درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.

چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...

و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد...
📚 #حکیم_عطار_نیشابوری

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_کوتاه

خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟ دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت: تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند. زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود. او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!

خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید. خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!
🌸🌸🌸🌸🌿🌿

🌿 #داستان_های_تاثیرگزار

👗_ببخشید آقا، از اون مدل، سایز من دارید؟!

🧐_سایز شما؟! سایزتون چهل و چهاره؟!

😳_وااا... مگه من انقد چاق بنظر میام؟!

😍_نه خانوووووم، قصد جسارت نداشتم، ماشالله خیلی هم لاغرید.

🤷🏻‍♀️_ممنون... نمیدونم چه رنگیش و بردارم؟!

🤩_جسارتاً چون پوستتون روشنه، مشکیش خیییلی بهتون میاد.

😉_ممنون، پس همون مشکی، سایز 44 بدین... حالا با تخفیف چقد میشه؟!

🙂_قابل شمااا رو نداره، مهمون ما باشید.

😍_قربون شما.



🧕🏻بانو!... حواست هست؟!😕

😱نامحرم داره اندام و صورتت رو برانداز میکنه,☹️
برات نظر میده,⁉️
⭕️داره تو رو تو اون لباس تصور میکنه😒⚠️

😰نکنه با چند کلام #حرف_نابجا با نامحرم خدا رو از خودت ناراحت کنی!!😥😥😱😱

❗️حجاب و #عفاف فقط پوشوندن موها نیستااا

#حیای_گفتار_و_رفتار با نامحرم هم هست.

👌اینجور وقتا بهتره با یه همراه خانم یا محرمت بری خرید,تا نامحرم برات نظر نده...

#تلنگرانه

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
💐 @khanoOomaneha 💐
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
📚 #داستان_کوتاه

💫 مردی چهار پسر داشت. آن‌ها را به ترتیب به سراغ درخت سیبی فرستاد که در فاصله‌ای دور از خانه‌شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آن‌ها خواست که بر اساس آن‌چه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه‌های زیبا و عطرآگین و باشکوه‌ترین صحنه‌ای بود که تا به امروز دیده‌ام.»
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه‌ها و پر از زندگی.»
🌾 مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده‌اید. شما نمی‌توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید.
🌱 اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده‌اید.

🌳 مبادا بگذاری سختی یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل‌های دیگر را از بین ببرد.
#داستان کوتاه👇


💥قالی سوخته چند؟؟👌👌

مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود و ﻓﻘﻂ از مال دنیا يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺩﺍﺷﺖ که ﮔﻮﺷﻪ اون ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ هم ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
🚶ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ١٥٠ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﻤﯿﺨﺮﯾﻢ.

مرد ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ شاید کسی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮه ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت ...

داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ كه ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩی سوخته؟

مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ چپه شد، ﺫﻏﺎﻻ ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ..
حالا چند میتونی ازم بخری؟ خیلی ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ...

ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ پرسید: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟؟
گفت: اره بخدا..

مغازه دار گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ٥٠٠ تومن ﻣﯽ ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ارزش پیدا کرده ﻣﻦ یک ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ تومن ﺍﺯﺕ ﻣﯿﺨﺮﻡ .!!!...

💠ارباب ما قدر دلهای سوخته ی عاشقاش رو میدونه 🙏🙏🙏


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_آموزنده

🔹بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

🔹روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

🔸مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

🔹زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

🔸او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

🔸بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»


🔅امام صادق عليه السلام :

🔺سخاوت از اخلاق پيامبران و ستون ايمان است . هيچ مؤمنى نيست مگر آن كه بخشنده است و تنها آن كس بخشنده است كه از يقين و همّت والا برخوردار باشد ؛ زيرا كه بخشندگى پرتو نور يقين است . «هر كس هدف را بشناسد بخشش بر او آسان شود ».

📚مصباح الشریعه ص 82
#داستان_آموزنده


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_آموزنده

💟بگذار و بگذر💟

دو راهب در سفری زیارتی به رودخانه ای رسیدند و در آنجا دختری زیبارو را با لباسی فاخر دیدند که نمی دانست چگونه از رودخانه عبور کند.یکی از آن دو راهب،بی آنکه کلامی برزبان آورد،او را به پشت گرفت واز عرض رودخانه گذراند و در آن سوی رودخانه او را بر زمین گذاشت.پس از آن،هر دو راهب به راهشان ادامه دادند.

ساعتی بعد،راهب دیگر لب به شِکوه گشود:"دست زدن به آن زن،خلاف احکام است.چرا خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟!"

راهبی که آن عمل را انجام داده بود،سکوت کرد و به راهش ادامه داد… اما راهب دیگر همچنان شِکوه می کرد. همین امر سبب شد که او سکوت خود را بشکند و این چنین بگوید:"من او را یک ساعت پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم،ولی تو هنوز او را به دوش داری!"

@khanoOomaneha
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚 تغییر دید!

روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته و تابلویی را در کنار ظرفی قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم، لطفا کمک کنید.»
شخصی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل ظرف مرد نابینا بود.
او چند سکه داخل ظرف انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و متن دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و رفت.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و دید که ظرف مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد نابینا از صدای قدم‌ها او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
وی جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم، که؛ امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
هرشب یک داستان کوتاه

📚 مرا محکم بگیر!

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: 'یواشتر برو من می‌ترسم' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: 'خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.' مردجوان: 'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!'
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟' مرد جوان: 'مرا محکم بگیر'
زن جوان: خوب، حالا میشه یواشتر؟' مرد جوان: 'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.
روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_کوتاه


❄️ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺤﺜﺸﺎﻥ ﺷﺪ!
ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ
ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ
ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ
ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ
ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ
ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ
ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ.

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ
ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ
ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ
ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ
ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ
ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ
ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ!!!!!

ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰ
ﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.

♦️ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ!

💐زن همانند گل است💐

@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
Forwarded from ..
💥 ایرانسلی ها با فیلیمو فیلم ببینید و شارژ ببرید 💥

📣 با
اینترنت ایرانسل بدون نیاز به خرید اشتراک به صورت رایگان از تماشای انیمیشن جذاب و محبوب #داستان_اسباب_بازی_۴ با #دوبله_اختصاصی در #فیلیمو لذت ببرید

🎁 همچنین می‌توانید با تماشای بیش‌از ۹۰ دقیقه فیلم یا سریال در فیلیمو در قرعه‌کشی روزانه ۱۰۰۰ عدد شارژ هدیه ۲۰۰۰ تومانی ایرانسل شرکت کنید.

⚠️ فراموش نکنید که حجم مصرفی این دوستان به ازای تماشای هر فیلم به صورت کامل محاسبه خواهد شد.

👇👇👇
🎞 www.filimo.com/r/ttoy

@filimo
نیمه شب بود و در کنار تخت کودک بیمارم، نگران نشسته بودم.
کتاب خدا در دستم بود، هر از گاهی، نگاهی به چهره ی نالان کودکم می انداختم و دوباره آیات قران را میخواندم.

با مردم مهربان باشید...
به پدر و مادر نیکی کنید...
از زیادی مالتان انفاق کنید...
در راه خدا صدقه دهید...
جز حرف راست به زبانتان نیاید...

و ده ها و صدها پند و اندرزی که حتی به کار گیری یکی از آنها میتواند زندگی انسان را آنچنان زیبا و معنادار کند که جاودانه شود.💗
کتاب راهنمای زندگی را بستم، گردنم درد گرفته بود، سرم را بالا گرفتم تا اندکی از درد گردنم بکاهم که نگاهم به نوشته ای بالای تخت فرزندم، خورد.

اهدایی آقای...

چه جالب، دستگاه های پزشکی که کودک مرا یاری میکرد، هدیه ی یک انسان مهربان به کودکان بیمار سرزمینش بود.

قلبم روشن شد، یعنی مدت ها قبل از این که فرزند من بیمار شود، انسان مهربانی برای روز مبادای او فکر کرده بود، در راه خدا مالش را انفاق کرده و مهمتر این که در راه درستش خرج کرده بود.

از ته دل برایش دعا کردم، چه در این دنیا زنده باشد و چه به دیار باقی رفته باشد، نور و رحمت به نام و یاد جاویدانش باد💫

مامان...
کودکم بیدار شده بود، لبخند میزد، انگار حالش بهتر بود، در آغوش گرفتمش و بوسیدمش😘

#خورشید
#داستان_مهربانی

بياييم سفير مهربانىِ او باشيم🔻
@Safir_e_Mehrabani🕊
#داستان

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید،
یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ،
مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است
و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت:
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
More