◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#داستان_آموزنده
Channel
Logo of the Telegram channel ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaPromote
8.03K
subscribers
13.7K
photos
3.17K
videos
3.17K
links
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
🦋🦋:🦋🦋

#داستان_آموزنده
#احسن_القصص
#فرزندان_خود_را_اینچنین_تربیت_کنید
💥 #معاویه روزی برای ابوالاسود دئلی هدیه ای فرستاد که مقداری از آن، حلوا بود. منظورش از فرستادن هدیه این بود که دل آنها را بدست آورد وقلبشان را از محبت #علی(ع)خالی کند. ابوالاسود دخترکی پنج ساله یا شش ساله داشت پیش پدر آمد همین که چشمش به حلوا افتاد لقمه ای از آن برداشت در دهان گذاشت.
ابوالاسود گفت دخترکم! بینداز، این غذا زهری است، #معاویه می خواهد بوسیله حلوا ما را فریب دهد و از امیر المؤمنین(ع)دور کند، محبت ائمه(ع)را ازقلب ما خارج نماید. دخترک گفت قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهداء المزعفر تبا لمرسله و آکله خدا صورتش را زشت کند. می خواهد ما را از سید پاک و بزرگوار به وسیله حلوائی شیرین و زعفران دار بفریبد. #مرگ بر فرستنده و خورنده این حلوا باد. آنقدر دست به گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود قی کرد آنگاه که خود را پاک از آلودگی حلوا یافت این شعر را سرود.
ابا لشهد المزعفر یابن هند - نبیع علیک احسابا و دینا
معاذ الله کیف یکون هذا - و مولانا امیرالمومنینا
📚الکنی و الالقاب، ج 1، ص 7
#داستان_آموزنده
#مکافات_عمل

#لقمه_ای_نان🍪
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.

درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.

چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...

و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد...
📚 #حکیم_عطار_نیشابوری

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_آموزنده

🔹بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

🔹روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

🔸مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

🔹زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

🔸او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

🔸بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»


🔅امام صادق عليه السلام :

🔺سخاوت از اخلاق پيامبران و ستون ايمان است . هيچ مؤمنى نيست مگر آن كه بخشنده است و تنها آن كس بخشنده است كه از يقين و همّت والا برخوردار باشد ؛ زيرا كه بخشندگى پرتو نور يقين است . «هر كس هدف را بشناسد بخشش بر او آسان شود ».

📚مصباح الشریعه ص 82
#داستان_آموزنده


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_آموزنده

💟بگذار و بگذر💟

دو راهب در سفری زیارتی به رودخانه ای رسیدند و در آنجا دختری زیبارو را با لباسی فاخر دیدند که نمی دانست چگونه از رودخانه عبور کند.یکی از آن دو راهب،بی آنکه کلامی برزبان آورد،او را به پشت گرفت واز عرض رودخانه گذراند و در آن سوی رودخانه او را بر زمین گذاشت.پس از آن،هر دو راهب به راهشان ادامه دادند.

ساعتی بعد،راهب دیگر لب به شِکوه گشود:"دست زدن به آن زن،خلاف احکام است.چرا خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟!"

راهبی که آن عمل را انجام داده بود،سکوت کرد و به راهش ادامه داد… اما راهب دیگر همچنان شِکوه می کرد. همین امر سبب شد که او سکوت خود را بشکند و این چنین بگوید:"من او را یک ساعت پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم،ولی تو هنوز او را به دوش داری!"

@khanoOomaneha
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

حتما بخونید : 👇👇👇

📝روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد، و در پایان گفت:



من لئو تولستوی هستم!
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.

وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست.

@khanoOomaneha


#داستان_آموزنده

تـوڪّل

گويند كه...در زمان موسی خشکسالی پيش
آمد. آهوان در دشت، خـدمت موسی رسيدند كه
ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند مـتعال
در خواست باران كن. موسی به درگاه الهی
شتافت و داستان آهـوان را نقل نمود.

خداوند فرمود: موعـد آن نرسيده
موسی هم بـرای آهوان جـواب رد آورد.

👈تا اينڪه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای
صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به
دوستـان خود گفت: اگر من جـست و خیز کنان
پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنـه اميدی
نيست.

آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هـم
جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشـمان
منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به
جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را
خوشحال می ڪنم و توكل می نمـایم. تا پایـین
رفتن از کوه هنوز امیـد هست. تا آهو به پائين
كوه رسيد باران شروع به باريـدن كرد

👈 موسي معترض پروردگار شد. خـداوند به او
فرمود: هـمان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با
این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرڪت کرد و
اين پاداش توكل او بود.

🔸هیچوقت نا امیـد نشـويد...
🔸شايد لحظه اخر نتيـجه عوض شود؛
🔸پس مجـددا توكل كنيد...

‌‌.
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_آموزنده

💟بگذار و بگذر💟

دو راهب در سفری زیارتی به رودخانه ای رسیدند و در آنجا دختری زیبارو را با لباسی فاخر دیدند که نمی دانست چگونه از رودخانه عبور کند.یکی از آن دو راهب،بی آنکه کلامی برزبان آورد،او را به پشت گرفت واز عرض رودخانه گذراند و در آن سوی رودخانه او را بر زمین گذاشت.پس از آن،هر دو راهب به راهشان ادامه دادند.

ساعتی بعد،راهب دیگر لب به شِکوه گشود:"دست زدن به آن زن،خلاف احکام است.چرا خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟!"

راهبی که آن عمل را انجام داده بود،سکوت کرد و به راهش ادامه داد… اما راهب دیگر همچنان شِکوه می کرد. همین امر سبب شد که او سکوت خود را بشکند و این چنین بگوید:"من او را یک ساعت پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم،ولی تو هنوز او را به دوش داری!"

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#آگاه_باشید

#داستان_آموزنده

📝ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کرﺩ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ می شه ﻭ می گه : ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ

ﺩﻭﺳﺖ ﺷﯿﻢ؟

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شه ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ می گه

ﺑﺎﺷﻪ .

ﮐﻮﺳﻪ می گه ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ می گه: ﭼﯽ؟

ﮐﻮﺳﻪ می گه : ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺗﻮ ﺑﺪﯼ ﺑﺨﻮﺭﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ می کنه ﻭ می گه ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ

ﺧﺐ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﯾﮑﯿﺶ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ .

ﮐﻮﺳﻪ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺷﺮﻭﻉ شد .

ﺍﻭﻧﻬﺎﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ .ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﻨﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻦ ﺑﺎ

ﻫﻢ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ می گذشت ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﯿﻠﯽ

ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﮐﻮﺳﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ می شد ، ﺍﺯ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ

می خواست که ﯾﮏ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯿﺸﻮﻥ

ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭمی کرد .

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺯﻭﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﮐﻮﺳﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻭﯾﯽ در کار ﻧﯿﺴﺖ . ﮐﻮﺳﻪ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮ

می خوام . ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﺪ !! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻮﺳﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯿﺶ ﺭﻓﻊ ﺷﺪ، ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺑﺎ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ، ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ . ﮐﻮﺳﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭ می کنیم . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺩﻭستمون ﺩﺍﺭﻩ . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺷﯿﻢ . ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ می شن ﻭ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﻗﺴﻤت ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﺩﻡِ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﮐﻮﺏ می کنیم ، ﻗﻄﻊ می کنیم . ﻭ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﯼ می کشه ، ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻮﻥﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺑﺸﯿﻢ ﮐﻪ ﻃﺮﻑ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ می خواد ! ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ .ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﻪ . ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ می دیم ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺱﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ .

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ می شیم و ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﮐﻮﺳﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﻃﻌﻤﻪ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﻭ ﻣﺎ می مونیم ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮ ﮐﻪ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ .

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ می تونه ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ، و اون اینه که ﻃﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﺮمی گردﺩﻩ ﻭ می گه : ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ!! .
ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ ، ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻤﻮﻥ ﺳﺮﮎ می کشن ﻭ می گن : " ﺳﻼﻡ " ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ؟
🍃🍃🍃

@khanevade_shaad
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

حتما بخونید : 👇👇👇

📝روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد، و در پایان گفت:



من لئو تولستوی هستم!
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.

وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست.

@khanoOomaneha
Forwarded from دانستنیهای خانمانه


#داستان_آموزنده

حتماحتما مطالعه بفرمایید.


⭕️حلزونِ خوش‌خوراک

جنوب ایتالیا زیستگاه نوعی چتر دریایی بنام "مدوز" و همین‌طور انواع حلزون‌های دریایی است.

🐌هر از گاهی این عروس دریایی حلزون‌های کوچک دریا را قورت می‌دهد و آنها را به مجرای هاضمه‌اش انتقال می‌دهد. اما پوسته‌ی سخت حلزون از او محافظت می‌کند و مانع هضم آن می‌شود. حلزون به دیواره‌ی مجرای هاضمه‌ی عروس دریایی می‌چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می‌کند. زمانی که حلزون به رشد کامل خود می‌رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است.

👈🏼بعضی از ما همانند چتر دریایی هستیم که حلزون درونمان، ما را آرام آرام از درون می‌خورد. حلزون درون ما می‌تواند: عصبانيت، دلواپسی، افسردگی، نگرانی، طمع، حسد و... باشد.



🔹این حلزون‌ها آرام آرام در وجود ما رشد می‌کنند و با دندان‌های خود، وجود ما را می‌جوند، آرامتر از آنچه که فکر می‌کنیم.

🔸حال زمان آن است که به خود بیاییم و متوجه شویم چه اتفاقی در درون‌مان در حال رخ دادن است. شاید هنوز فرصتی باشد برای بیرون انداختن این حلزونهاى درونى...




@khanoOomaneha
💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

🍃در زمان هاي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند ميكردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند شانسي براي تغيير زندگي انسان باشد."

به کمی روشن بینی نیاز داری تا از زندگی لذت ببری و به کمی فهم، تا از لغزشها بپرهیزی. همین کافی است

💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎

@khanoOomaneha
💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

🍃در زمان هاي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند ميكردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند شانسي براي تغيير زندگي انسان باشد."

به کمی روشن بینی نیاز داری تا از زندگی لذت ببری و به کمی فهم، تا از لغزشها بپرهیزی. همین کافی است

💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎

@khanoOomaneha