#شعر #شعر_نو #شعر_سپید #غزل
#شعرفارسی #شعرجهان
#موسیقی #کتاب
سر خوردن از اندوهی به اندوه دیگر
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
در حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
#مولانا
سفارش من به همهٔ کسانی که میخواهند خود را پیدا کنند، این است: همان جایی که هستید بمانید. درغیر این صورت در معرض خطر بزرگ گم کردن خودتان برای همیشه قرار خواهید گرفت.
نوجوانها و دخترها نیستند که فرق کردهاند. ما عوض نشدهایم. ما فقط جوانیم. این آدمهای احمقِ تازه به میانسالی رسیدهٔ سابقاً جوان، تغییر کردهاند. این تلاش مضحک مذبوحانه برای ماندن با ما. نمیتوانند با ما باشند. ما نمیخواهیم آنها با ما باشند. نمیخواهیم مثل ما لباس بپوشند و از زبان ما استفاده کنند و علایق ما را داشته باشند. به قدری بد ما را تقلید میکنند که نمیتوانیم احترامی برایشان قایل باشیم.
پزشکی، قانون، بانکداری، این چیزها برای حفظ و بقای زندگی لازمن. اما شعر، ادبیات، عشق و زیبایی چی؟ اینها چیزهاییین که ما به خاطرش زندهایم و نفس میکشیم!
ناپدید شدن آدمها و روزها و اشیا ... سرنوشت همه و همه این بود. تکه به تکه، جمله به جمله، عضو به عضو، افسوس به افسوس ، قطره به قطره، زیر آفتاب محو میشدند. زیر سیل نور و رنگ، ذوب میشدند و عمر و خواستههاشان را با خود به گور میبردند.
انکار نمیکنم که توی روزهایی که کیا و بیایی داشتم، چهار پنج تا دل را شکستهام، اما همهٔ ما از این جور خبطها کردهایم؛ نکردهایم؟ پس، از این بابت، آدم بهخصوصی نیستم. هیچوقت یکشبه دلی را نشکستم؛ اگر هم شکستم، خرد خرد شکستم. هیچ وقت دری را برای همیشه پشت سرم نکوبیدهام. همیشه یواش یواش محو شدهام؛ تا همین حالا که همچنان دارم محو میشوم.
کلاهمان را که قاضی کنیم میبینیم که در زندگی روزمره هم طی یک روز کاملاً معمولی، صدها نفر به خونت تشنه میشوند، مثلاً همهٔ کسانی که توی صف مترو ازشان جلو میزنی، همهٔ کسانی که از جلوی آپارتمانت میگذرند و خودشان صاحبخانه نیستند، همهٔ کسانی که منتظرند کار دستبهآبت تمام شود تا خودشان بروند تو، بالاخره بچههایت و خیلی کسان دیگر. تمامی ندارد. آدم عادت میکند.
چماق بالاخره صاحبش را خسته میکند، در حالی که آرزوی قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتی دارد و نه خرجی، اصلاً و ابداً. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خانهای تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهای باستانی در هنر والای به کار واداشتن جانور دوپا، ناشیهای ناواردی بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر میکرد. این بدویها بلد نبودند بردهشان را «آقا» صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رأی بکشند، براش روزنامه بخرند، یا، در درجه اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.
آخر هذیان این هیولاها چقدر باید طول بکشد که بالاخره از رمق بیفتند و از پا در بیایند؟ یک چنین دیوانهبازی تا کی میتواند ادامه داشته باشد؟ چند ماه؟ چند سال؟ تا کی؟ شاید تا مرگ تمامی آدمها، مرگ تمامی دیوانهها، تا آخرین نفر؟ چون ماجرا به این صورت نومیدانه ادامه داشت، تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم، به سیم آخر بزنم، به آخرین سیم، و خودم تنهایی جلوی جنگ را بگیرم! لااقل توی گوشهای که خودم بودم.