🔹غزلی از
هوشنگ ابتهاج «سایه»
🔹 ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
از این سرای کهن راهی کجام کنی
در این جهان غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
بَسَم نوای خوش آموختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بینوام کنی؟
چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمت همرهان جدام کنی
تو خود هرآینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جامِ جهاننمام کنی
زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن
به صدجفا نتوانی که بیوفام کنی
هزار نقشِ نواَم در ضمیر میآمد
تو خواستی که چو «سایه» غزلسرام کنی
لب تو نقطهٔ پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی
#سایه#هوشنگ_ابتهاجواقعا بعدالتحریر:
این یکی از غزلهای سایه است که دوست میدارم.
فقط ای کاش در یکبیت مانده به آخر، که از قضا بیت تخلص هم هست، عبارتِ "چو سایه" کژتابی نداشت.
شاید اگر جناب سایه الزام به آوردن تخلص نداشت با آن دقت و وسواسی که از او سراغ داریم تن به چنین کژتابی نمیداد.
https://t.center/Javad_Zehtab