بوکلند؛ سرزمین وحشت و بیماری فروشندگانروایت سوم استثمار در کتابفروشی بوکلندکانال
سرخط در ادامه روایتهای اخیر در استثمار کارگران، روایت دیگری از استثمار کارگران کتابفروشی در بوکلند منتشر کرد. ما نیز ضمن بازنشر این روایتها، از مخاطبان دعوت میکنیم روایات خود از استثمار کارگران در صنوف مختلف کتاب و نشر، همچون مراکز نشر و کتابفروشی، را برای ما ارسال نمایند تا پس از ارزیابی منتشر شود.
هفته گذشته پستی درباره ۲
#روایت_استثمار از بوکلند منتشر کردیم که واکنشهای موافق و مخالف بسیاری را برانگیخت.
حالا سومین روایت درباره تجربه استثمار در این مجموعه زنجیرهای با پوشش کار فرهنگی به دست ما رسیده است که در کنار روایتهای پیشین میتواند یادآور یکی از پستهای این کتابفروشی زنجیرهای در اینستاگرامش باشد. در این پست جمله "مگر نه اینکه مجبور بودیم در این مملکت در ترس و وحشت راه برویم، غذا بخوریم، بخوابیم و عشق بورزیم" از کتاب "سرزمین گوجههای سبز" منتشر شده است که تا حدی گویای شرایط کارگران و فروشندگان آن است.
راوی درباره تجربه خود نوشته است:
تحمل بیگاری برای نیاز مالی
من زمانی به استخدام بوکلند درآمدم که مدیریت اون هنوز با آقای شهرابی نبود. زمانی که آقای شهرابی اومدن اولین چیزی که سرپرست من بهم گفت این بود که [...] میخوان تو رو اخراج کنن!! پرسیدم چرا؟! گفت که تو و یک نفر دیگه که درست نیست الان اسمشون رو بگم رو نپسندیدن و از مدل تو خوششون نیومده! به من گفت که حالا ناراحت نباش من پیششون از تو خیلی تعريف کردم. تو هم تلاشت رو بکن که جا بیفتی.
من خیلی تلاش کردم تا بتونم باهاشون بُر بخورم و اخراجم نکنن. اون زمان من تو بخش کودک و لوازم تحریر بودم. منو انتقال دادن به بخش هدایا. من خیلی خیلی تلاش کردم تا بخش رو احیا کنم و فروشش رو بالا ببرم تا اخراج نشم. موفق هم شدم. فروش بخش به شکل چشم گیری بالا رفت و اخراج نشدم. اما برای این کار نزدیک به چهار ماه فول تایم (تقریبا از آذر تا شب عید) اگر درست یادم باشه بدون روز آف و فقط آف چند ساعته، یعنی به جای ساعت ۱۰ اومدن ساعت ۱۱ گاهی هم ساعت ۱۲ اجازه داشتم برم. این چند ماه فشار بسیار بسیار بالایی به من آورد به همین دلیل دچار مشکل کمردرد شدم و لنگان لنگان در فروشگاه کار میکردم.
من خیلی به این کار نیاز داشتم و خودم و خانوادهام در موقعیت مالی افتضاحی بودیم. برای همین تمام این سختی ها رو تحمل کردم. به من گفتن عید رو استراحت کن تا خوب بشی چون دوباره نیازت داریم در فروشگاه. اما من خوب نشدم و با فقط یکی دو ساعت روی پا ایستادن دوباره دردم شروع میشد.
مدیران بوکلند: چرا لبخند و آرایش نداری؟!
بعد از عید من رو انتقال دادن دوباره به بخش لوازمالتحریر و گفتن که همون تلاشت در بخش هدایا رو دوباره نیاز داریم تا فروش بخش تحریر هم بالا بره. من خیلی حالم بد بود. از طرفی نمیتونستم نه بگم و از طرفی کمردردم بهم اجازه نمیداد درست کار کنم. بعد از اون همه تلاش و فداکاری هنوز هم مدیریت و سرپرستها من رو به جمع رفاقتی خودشون راه نداده بودن و سرپرستم بدون اینکه شرایط جسمی من رو در نظر بگیره گزارش عملکرد من رو به مدیریت میداد. نتیجه این شد که گفتن [...] دوباره در خطر اخراجه و اگر تلاشت بیشتر نشه باید باهات خداحافظی کنیم. اما من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. نه این که استعفا بدم نه که بیشتر کار کنم.
اونها هیچ وقت تلاش واقعی من رو ندیدن و به موضوعات پیش پا افتاده مثل اینکه چرا لبخند نداری، چرا آرایش نداری، چرا امروز بیحالی، چرا مشتری رو مجاب به خرید نمیکنی، چرا فروش لوازم التحریر بالا نمیره، چرا مثل قبل از عید کار نمیکنی...
از کمردرد به خاطر بیگاری تا بیهوشی در فروشگاه
چرا های خیلی زیادی که همهشون بدون در نظر گرفتن این بود که من حالم بده و درد شدید دارم و از شدت درد نمیتونم بایستم و از شدت درد بغض گلوم رو میگیره و نمیتونم با مشتری حرف بزنم.... حتی یادم هست که یک بار پریود بودم و دردهای زمان پریود علاوه شده بود به کمردردم و من در فروشگاه غش کردم. اما حتی در این شرایط هم هی میآمدند و من رو صدا میکردند که خوب شو سریع بخشت کسی نیست تو باید بری....
خلاصه تمام این فشارها که علاوه بر درد جسمی فشار روحی هم اضافه شده بود من استعفا دادم! بدون اینکه شرایط ویژهای برای من در نظر گرفته بشه به خاطر مشکل جسمی که به من وارد شده بود و دلیلش اون چندماه کار فشردهای بود که به زور و با تهدید اخراج از من گرفتند.
متن کامل این روایت را در این
لینک بخوانید.
#کارگران_کتاب#صنف_کتابفروشان#سندیکالیسم_در_صنعت_نشر#سندیکای_کارکنان_صنعت_نشر@IranPubWorkers