🔸🔸🔸 زیر پوست شهر
کتابفروشی طلوع، ۶ خرداد ماه
بوته یاسی که پارسال کاشتم امسال گل داده و تا دیوار همسایه روبرویی بالا رفته ، تقریبا هر روز بعد ازظهر آسمون پر میشه از ابرهای خاکستری و بارونی ، از صدای غرش ابر ها در دور دست ها و رعد و برقی که شهر رو میلرزونه بعد از چند لحظه بارون شروع به باریدن میکنه دستم رو میگیرم زیر قطره های سردش دونه هاش شبیه برفه ، تگرگ میباره !!،صورتم خیس میشه ،،، کوچه ها ، دیوار ها پر شده از گل های سرخ و سفید بهار ، هر از گاهی که از زیرشون رد میشی و شاخه گلی میچینی ...
بعد از بارون و آفتاب کوه های سبز پیدا میشن و کوهستان .... من ....و یادم میاد که چقدر کوهستان رو دوست دارم.
توی کوچه ها قدم میزنم تا میرسم سر ایستگاه اتوبوس ، برعکس همیشه اتوبوس زودتر میاد امروز روی شانسم ، سوار میشم صندلی ها هم خالیه ، چقدر خوب میتونم بشینم اون صندلی آخر ته اتوبوس کنار پنجره و بازش کنم، نسیم خنک بهار روحم رو نوازش میکنه و حال دلم رو خوب . . .
میرسم خیابون ،از بین شلوغیا بی صدا عبور میکنم ، سه راه ارامنه پاساژ ساسان ، بالای ساختمون نوشته "طلوع" که چشمک میزنه !!
پله ها رو بالا میرم سمت راست اون گوشه کتابفروشی هست صاحب کتابفروشی رو کاملا میشناسم چند باری ازش کتاب خریدم و مصاحبه ای که سال گذشته توی فصلنامه رازان دربارش نوشته بود رو خوندم ، نگاهی به داخل میندازم کسی نیست مرد کتابفروش تنهایی کنار پنجره نشسته و به خیابون و آدم هاش نگاه میکنه انقدر توی فکر هست که متوجه من نمیشه !
سلام میدم ،، صورتش رو از پنجره به سمت من بر میگردونه و وقتی لبخندم رو میبینه بلند میشه و جوابم رو میده ،، سلام دخترم !
با این جواب بیشتر ذوق میکنم بیشتر لبخند میزنم ، با خودم میگم حتما منو شناخته بالاخره چند باری ازش کتاب خریدم یه بارم که مجله فصلنامه رازان رو خریدم با بقیه کسایی که اونجا بودن عکس یادگاری گرفتم ! احوالش رو میپرسم ، صورتش میدرخشه از پشت عینک هاش نگام میکنه آروم به سمتم میاد، حالم رو میپرسه ، منم تشکر میکنم و بعد به سمت قفسه کتاب ها میرم دستی بهشون میکشم با چشم طبقه های کتاب رو بررسی میکنم بعد به مرد کتابفروش نگاه میکنم رفته پشت میزش و سرش رو به کتاب ها گرم کرده به سمتش میرم بدون اینکه حرفی بزنم نگام میکنه و از من تعریف میکنه ، از لبخندم و حتی رنگ لباس هام و شال زردی که سرم کردم، میگه تیپت هنریه!
خب چون هنرمندم هر چی باشه نقاشم ، از چهره اش خوشم میاد پر از خط و خطوطه دلم میخواد چهره اش روی کاغذ بکشم !
منو نمیشناسه، ولی میگه خودتم هنری هستی!
آدم شناسه خوبیه با یه نگاه همه چیز رو فهمید!
شاید به خاطر لبخندی باشه که همیشه روی صورتم هست میگه پر از انرژی مثبتی !
_انرژی مثبت ، من ؟
بیشتر میخندم طوری که این بار دندون هام معلوم میشه ، کتابی که میخوام رو بهش میگم ،، اولش متوجه نمیشه دوباره شمرده تر بهش میگم،،، "کفش ها و آدم ها" نوشته ایرج احمدی
هزاوه !
از شنیدن اسم کتاب خوشحال میشه و میگه آهان ، کتاب آقای
هزاوه خودمون رو میخوای ، جلوی میزش ردیف اول گذاشته یه کتاب کوچیک با جلدی تقریبا صورتی البته پوست پیازی شاید،، که روش پر از عکس کفشِ و با رنگ قرمز بزرگ با فونت معمولی نوشته شده "کفش ها و آدم ها" کتاب رو میده دستم ، خوشحالیم چند برابر میشه مرد کتابفروش بهم نگاه میکنه ازش تشکر میکنم میخوام بذارم تو کیفم اما ازم پس میگیره فکر میکنم میخواد بذاره توی پلاستیک برام اما میگه میخواد قیمتش رو ببینه بهش میگم قیمتش ۸۵ هزار تومنه!
کارتم رو بهش میدم حساب میکنه .
موقع رفتن میگه صبر کن دخترم برات یه شعر بخونم ! اسمم رو میپرسه ،، بهش میگم . . .
صدای خوبی برای خوندن کتاب داره ،، آروم و دلنشین آخر های شعر تعجبم بیشتر میشه اسم من بیت آخر شعر هست چطور ممکنه اسم من بین کلمه هاش جا بگیره یعنی انقدر حافظه اش پُره که بین این همه شعر شعری رو انتخاب کرده که اسم منم باشه !! ذوق زده میشم و تشویقش میکنم این بار به جای لبخند بلند میخندم! میگم به آقای احمدی سلام برسونید ، میپرسه مگه میشناسدت؟
میخندم میگم ، شاید منو شناختن!
✍ از مخاطبین کانال
@hezavegram #هزاوه_خاستگاه_امیران