«ناستنکای عزیز من، مثل این است که زندگی جور دیگریست و با آنکه در اطراف ما میجوشد از زمین تا آسمان فرق دارد. انگاری این زندگی مال اقلیم بسیار بسیار دور و ناشناختهای است و با عصر بسیار جدی ما کاری ندارد. این زندگی مخلوطیست از یک چیز بسیار زیبا و خیالانگیز که از یک آتش آرمانی درخشان است با یک چیزی که افسوس، ناستنکا، اگر نگویم فوقالعاده پست و پلید است، دست کم از ظرافت شاعرانه دور است و به قدری مبتذل که نمیدانید.» — شبهای روشن، فئودور داستایفسکی، ترجمهی سروش حبیبی
چقدر آنالیز سن و تاریخ تولد که گوگل به آدم میده بانمکه. مثلاً من الآن دقیقاً نوزده سال و نه ماهمه و ۹۰ روز دیگه تولدمه. یک ربیعالأول ۱۴۲۶ و ده ایپریل ۲۰۰۵ بهدنیا اومدم که میشه معادل ۲۱ فروردین ۱۳۸۴، روز یکشنبه، فصل بهار، سال خروس، با نماد زودیاک Aries. سنگ ماه تولدم الماسه. وقتی بهدنیا اومدم جمعیت جهان شش میلیارد بوده و الان هشت میلیارده. فرد معروف متولد ۲۱ فروردین، خانوم هایدهست که سال ۱۳۲۱ هم بهدنیا اومده بوده :”) حدوداً صد هزار نفر روز تولدشون با من یکیه که الآن تقریباً نود و هفت هزار نفرشون زندهان. وقتی یک سالم بوده اولین زن گردشگر فضایی به دور مدار زمین سفر میکنه و صدّام حسین اعدام میشه. توی چهارسالگیم محمود احمدینژاد رئیس جمهور میشه. این سایت یه قسمت هم داره به اسم سرگذشت همتولدیها که خیلی بامزهست و چندتا از پیامهای همتولدیهام رو اینجا میذارم: — سلام همتولدیهای من، لطفاً تا جایی که میتونید زندگی کنید و شاد باشید. ایندنیا ارزش ناراحتشدن نداره و دنیا دو روزه. (۱۴۰۲) — سلام، من دختری هستم که در ۱۲ سالگی عاشق شدم. (۱۳۹۹) — مهدی هستم، عشق فوتبال، ویولنیست و عشق بازیگری. (۱۳۹۹) — سلام، من شاهینم، الان ۱۷ سالمه و هیچ هدف خاصی ندارم. کاری به کسی هم ندارم، فقط کسی که دستش رو توو لونه زنبور کنه نیش میخوره. آدم درونگرا و آرومیام و عاشق تکنولوژیم نه معتاد فضای مجازی. (۱۴۰۱) — سلام بروبچ همتولدها، من فعلاً زندهام. (۱۴۰۲)
یکی از چیزهایی که الآن در کومان دیدم و دوست دارم بعداً امتحانش کنم: – همبرگر موزی با دارچین – پیتزا سوخاری (این پیام درآینده هم ادیت خواهد شد تا ترکیبهای دیگهای رو هم که پیدا میکنم و مشتاق به امتحانشون میشم، اضافه کنم.)
همیشه میشنیدم که تا قبل از هیژدهسالگی (این رو میدونم که درستش هجده هست، اما هیژده شیرینتره!) همهچیز بهطور متناقض میگذره چون انسان در سن بلوغ و تکامل خودشه و هنوز نمیدونه که چی قراره چهطور پیش بره و برای همینه که به یک موجود معلق در هوا تبدیل میشه اما الان بههیچوجه اینطور فکر نمیکنم و اتفاقاً برای من تناقضهای اصلی از الان (نوزدهسالگی) شروع شدن و بیشتر از همیشه احساس میکنم که هیچچیز از ادامهی مسیر نمیدونم. یکروز همهی افکارم حول محور امتحانکردن و ادامهدادن همهی کارهای دنیا میچرخه و میخوام تبدیل بشم به کسی که برای کل ۲۴ ساعت روزش برنامههای متنوع و مشخص داره و میخواد هزارتا کلاس جورواجور ثبتنام کنه و همهچیز رو بلد بشه و از هرچیزی سردربیاره و به یک همهچیزدان واقعی تبدیل بشه، و یک روز همهی این باورها شکسته و باطل شمرده میشه و همهی سلولهام دستهجمعی فریاد میزنن که هیچچیز از این دوران نمیخوان بهجز شادی، سلامتی، آزادی و جوانی. میخوان که بدون دونستن چیزی و سر در آوردن از سختیها، همهچیز رو به دست آبهای روون زندگی بسپرن و جوان و دیوانه باشن. میخوان راه برن، سفر کنن، برقصن، نقاشی بکشن، موزیک گوش کنن، آشپزی کنند و جوانی. همهی این احساسات متناقض هرروز به سراغ من میآن و نمیگذارن که تصمیم بگیرم که برای ادامهی زندگی دقیقاً باید چه چیزی رو انتخاب کرد. آیا اصلاً باید انتخاب کرد؟
تنهایی مثل یه دوای عجیب و غریب شده واسهم که اگر تا بیست و چهار ساعت دیگه بهم نرسه، از پا درمیآم. ای کاش میشد یه پرچم ببریم بالا که روش نوشته شده باشه:«فقط میخوام برای چندساعت تنها بمونم» و بعد واقعا این داستان واسهمون رقم میخورد.