میخوام بنویسم دوستت دارم و اینبار این دوستداشتن حس و حال خیلی متفاوتی داره. با نوشتن هر کلمه چیزی درم میشکنه و دلم میخواست که دوستداشتنت به این حس و حال آغشته نمیشد. اما عزیزِ من؛ زندگیه، مگه نه؟ وجودت مبارک لو! دوستت دارم. خیلی زیاد.
پستگذاشتن در اینجا شبیه اینه که قلبم رو از سینهام خارج کنم و بذارم روبهروم و مدام بهش شلیک کنم. یادم میاندازه که هر نفسم در هوا و دنیاییه که لیام رو در خودش جا نداده. و لیام لیام لیام لیام لیام لیام.
نگرانِ حالشم و هزار چیز متفاوت رو حس میکنم. به نگاهش فکر میکنم و قلبم میشکنه. بیشتر از همیشه دوستش دارم و دلم میخواد در آغوش گرفته بشه و احساس دوستداشتهشدن کنه. و باورم نمیشه واقعیتمون به این زودی از این رو به اون رو شد. چطور ممکنه؟
هیچوقت به اندازهی حالا تا به این حد نخواسته بودم دنیایی بعد از مرگ وجود داشته باشه. چون سخته. زیادی سخته. سخته که دیگه نباشی، به این زودی نباشی، با اون حال رفته باشی و دیگه نباشی. آخ عزیز من. فقط میخوام ببینی. ببینی تمام این عشق رو. حس کنی. و بدونی. اگر احساس تنهایی داشته باشی، اگر دورافتاده خودت رو حس کنی چهکار کنم من؟ دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. و مهم نیست که فایدهای به حالت نداره. من دوستت دارم.
فکر نمیکردم این زخم به این شکل تحملناپذیر و دردناک بشه. فکر نمیکردم به بیچارهترین و بیراهترین و غیرقابلدرمانترین چیزِ ممکن آغشته بشه. فکر نمیکردم واندایرکشن به مرگ آغشته بشه. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم و ای کاش دوستداشتنم اینقدر بیهوده نبود. دوستت دارم. با همهی وجودم دوستت دارم.