le vent nous portera

Channel
Logo of the Telegram channel le vent nous portera
@verntePromote
738
subscribers
— عاشق. رهایی. برگِ در باد. غم‌پرست. مرز باریک. جاری. دانس‌. مالیخولیا. جوانه‌ی زخم‌زده. رویش. پوست‌ و تن. انسان‌ها. پیچشِ برهنگی. ویرانگر. جوهر. بودن، بودن، همیشه بودن، بودن تا سر حد امکان، پُر از رد زندگی بودن. More: https://t.center/vernte/5320
دانشکده هنرهای نمایشی و موسیقی
Life! You love life very much indeed! And I miss you very much indeed.
Happy birthday Starman.
le vent nous portera
هزارو‌نود‌و‌پنج‌ روز تعلیق در هزارتوی ۶:۱۹ صبح ۱۸ دی ۹۸.
۶:۱۹ صبح ۱۸ دی ۹۸.

همیشه ازتون بیزارم. اما این روز خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی و خیلی خیلی بیشتر! خیلی بیشتر!
نوعی از آسودگی رو فقط در رمان‌های حجیم پیدا می‌کنم. شاید چون رمان حجیم‌ یعنی زمان طولانی‌‌تر. زمان طولانی‌تر یعنی «فرصت‌های بیشتر»، «اشکالی نداره اشتباه کردی چون هنوز وقتش رو داری‌»های بیشتر.
«تهوعی ابدی در دل سیمون دوبووار
شکوه لذت در اعتراف‌های روسو!»
+ هر کلمه که بهت می‌گم باهاش یک شخص رو که به ذهنت میاد بگو. چوب!
- دست‌های بابام. [در حال نشون دادن دست‌های خودش و لمس مچ‌هاش] دست‌هاش پُر از تَرکن!
توی سالن مطالعه نشسته‌‌م و دارم سعی می‌کنم برای درس نوشتاری فردا راجع به آخرین فیلمی که دیده‌‌م بنویسم: پس از تمرین، ساخته‌‌ی برگمن!

یک.
انگار مغزم تار تار می‌شه و من مجبورم خودکار و گوشی و کاغذ رو رها کنم و اون تارها رو از هم متمایز کنم با دست‌هام. دست‌هام رو به‌هم نزدیک کنم، باهاشون صورتم رو لمس کنم، در حالت‌های مختلف قرارشون بدم، شبیه به موج ببینمشون و از خودم جدا. و البته مگه همین دیشب نبود که راجع به دست‌ها توی نوشته‌های رئوف عاشوری خوندم: «کمپلکس غریبی از زمان و حافظه و میل و تبدل و حرکت. و البته فکر.»؟ و گداری که گفته بود اگر مجبور باشه بین دست‌ها و چشم‌ها یکی رو داشته باشه دست‌هاش رو می‌خواد. بدون چشم‌هاش شاید بتونه فیلم بسازه اما بدون دست‌هاش هرگز. الان که دارم بهش فکر می‌کنم تنها یک عکس از فیلمه روی پرده گرفتم و اون‌ هم دست‌های رکل در حال نوشتن بود.

دو.
کلمه‌ها رو دونه‌دونه کنار هم می‌ذارم. اولین‌باره که اخیرا انجامش می‌دم. جوری درونم رسوخ می‌کنه و حالی رو بهم می‌ده که حس می‌کنم گرسنگی‌م رفع می‌شه. انگار بشقابی از کلمات دارم و برای خوردنشون باید به ترتیبِ درست کنار هم قرارشون بدم. اول که شروع کردم به نوشتن ناخودآگاه انگلیسی نوشتم. اما چند کلمه بیشتر ننوشته بودم که خط زدم و خودم رو مجبور کردم به ایتالیایی از همون اول فکر کنم و بنویسم. بعد از سی‌کلمه، شروع کردم صرفا راجع به فیلمه فارسی نوشتم. خواستم در ذهنم با احساساتم تلفیق‌شده داشته باشمش، به راحت‌ترین زبان برای من و بدون تلاش.

سه.
دلم می‌خواد فیلمه رو دوباره تماشا کنم. اما زمانش رو ندارم و اگر بخوام فیلمی ببینم، مورد دیگه‌ای رو برای شب انتخاب کرده‌ام. یک فیلم از یک کارگردان جدید که مدت‌ها فقط اسمش رو در جاهای مختلف می‌دیدم و شدیدا بهش کشش داشتم اما زمان و حالش نرسیده بود. تا بالاخره دیشب فایلش رو پیدا کردم و برای امشب انتخابش کردم. اولین فیلم از کارگردانی تازه: اولین دیدار، اولین روبه‌رو‌شدن، اولین مواجهه. وجدآوره!

چهار.
مکالمات فیلمه. آسیب‌پذیری، برهنگی و خام‌بودن. از ویژگی‌های همیشگی کرکترهای برگمن برهنه‌بودن احساسات و افکارشونه. ابراز می‌کنن و در حالی که با بیان هر کلمه زخمی رو باز می‌کنن ادامه می‌دن. و در انتها خون‌آلودِ محضن. ترسی از بیان میل جنسی‌م به تو ندارم. حتا اگر ترس دارم باز هم بیانش می‌کنم، ترسی از ترسیدن ندارم. گریه می‌کنم، نمی‌تونم نگاهت کنم، احساس شرم دارم اما برهنه‌ام. و تو می‌شنوی، می‌بینی، می‌تونی دست بکشی روی تمام نیازها، تمایل‌ها و آسیب‌هام! برهنه‌ام.

پنج.
توی همین یک‌ساعت دو جادو رو حس کردم: سینما، زبان و کلمات! یا شاید نوع دیگه‌ای از جادو رو: ترکیب و همزمانی‌‌شون. پارتم به پایان رسیده و باید چیزی بخورم: کلمات.
«همه‌ی اون لحظه‌های سبک‌. مامان هر روز نسبت به روز قبل احساس می‌کنم چشم‌هام بیش‌تر می‌تونن ببینن، گشوده‌تر می‌شم و از سفت‌و‌سخت‌گیری رها می‌شم. چیزی که الان دارم ازش به راحتی حرف می‌زنم، اگر یک‌سال پیش بود ترجیح می‌دادم خودم رو با چیزی زخمی کنم تا به زبونش بیارم. به پوچی می‌رسونتم، افسرده‌ام می‌کنه، تا پوست و استخون عذابم می‌ده، باعث می‌شه هزار بار خودم رو لعنت کنم، اما بهش دچارم. موسیقی متنش خرابه می‌کنه وجودم رو. شبیه به رود جاری شده. یک وقت‌هایی هم این‌قدر سنگینه که با هر قدم به اعماق زمین فرو می‌رم‌. چقدر به مرگ فکر می‌کنم. به حالت‌های مختلفشم. چشم‌های تهی‌ش، حالت بدنش، موهاش و دست‌هاش. صداش در گوشمه. خواستم طبق عادت و طرز جمله‌بندی عادیمون بنویسم: «...اما عاشقشم.» و یک لحظه به این فکر کردم که اون «اما» مگه برای تضاد و نشون دادن تقابل نیست؟ ننوشتم چون هیچ تقابل و تضادی در این بین وجود نداره، چون با چنین چیزی بیگانه‌ام. با عاشق‌بودنی که غم‌آلود نیست بیگانه‌ام. حالا روزها رو می‌شمارم. آخرین بار ۱۵ روز بود. چقدر تناقض. هزاربار می‌گم زندگی چرا این‌طوره، اما هیچ‌باری‌ش منظورم واقعا «چرا» نیست. همینه که هست دیگه. آدمی‌زاد چقدر مبتلاس...»

— بخشی از یادداشت ۱۷ مرداد ۱۴۰۳
وای جک کرواک!
to love life, to love it even
when you have no stomach for it
and everything you’ve held dear
crumbles like burnt paper in your hands,
your throat filled with the silt of it.
When grief sits with you, its tropical heat
thickening the air, heavy as water
more fit for gills than lungs;
when grief weights you down like your own flesh
only more of it, an obesity of grief,
you think, How can a body withstand this?
Then you hold life like a face
between your palms, a plain face,
no charming smile, no violet eyes,
and you say, yes, I will take you
I will love you, again.


— The thing is, Ellen Bass
«تا حالا ندیدم به چیزی حسادت کنی. توی چشم‌هات هیچ حسرتی نمی‌بینم!»
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily