🌺

#قسمت_هفدهم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@Chadorihay_bartarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفدهم

✍🏻انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان می دهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید :
_دفعه ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر می کنی
آذر که نمی دانم ترسیده یا می خواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد ، درجا بلند می شود ،کیفش را برمی دارد و بیرون می زند .
نمی دانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟
از جذبه اش خوشم می آید ،کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم می زد ..
بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد
والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن
_عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن ، همه جوره باهاشون بهت خوش می گذره حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی می کنم و شب قبل از خواب به این فکر می کنم که امروز
روز خوبی بود ...
با صدای خروسی که حتما بی محل هم هست به سختی چشم باز می کنم و دستم را جلوی صورتم می گیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند .
خمیازه ی بلندی می کشم و گاز را روشن می کنم ، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست .
از حیاط سر و صدا می آید ،کنار پنجره می روم و پرده را کنار می زنم .فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته اند و آهنگ سنتی گوش می دهند
از دیدن گلدان های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق می کنم و بلند می گویم :
_سلام ،صبح بخیر
هر دو متعجب سربلند می کنند ،فرشته با دیدنم دستش را روی سرش می کوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه می رود ...
اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! می خندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم :
+خوبی؟
_آره
+کمک نمی خواین ؟
_نه عزیزم
+تعارف می کنی ؟!
_نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت
+نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین می دانم برادرش از بودن من معذب می شود و اتفاقا از لجش می خواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله
از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب می کشند بدم می آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند .
مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت می کند و حدس می زنم که از ترس شهاب باشد.
روسری سرم می کند و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام می روم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم.

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفدهم

دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.
که نمے رود..
که تنهایش نمے گذارد..
دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.
دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده.
الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد.

_به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟

_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم.

_چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟

_امیرررر؟

_باشه خیلخب بگو.

_ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟

_مهرزاد خجالت بڪش.

_فقط یه هفته بره بیمارستان.

_مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟

_امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم.

_خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟

_نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم.

_ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟

_مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟

_خیلخب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد.

دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد.
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد.

_سلام داداش‌.

_علےڪ سلام. ڪجا بودی؟

_وا دانشگاه دیگه.

_دانشگاه با این وضع و قیافه؟
به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد.


#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هفدهم

عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قلبش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون‌.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هفدهم

+😂اِی زرنگ
باشه،حالا بده ببینم میتونم یا نه

+😍😍چشمممم،بزا برم پایین تو ساکه،بیارمش
راه افتاد رفت پایین.
منم دعا میکردم که بتونم رو سرم نگهش دارم🤦🏻‍♀
یادمه من کلاس دوم بودم که محرم بود چادر سرم بود،چادرم زیر پای یه پیرزن گیر کرد،نزدیک بود بیفته،سرم داد زد گفت چرا چادر سرم کردم وقتی که بلد نیستم حتی رو سرم نگهش دارم.
منم دیگه از اون روز به بعد چادر نزاشتم.

ریحانه با یه چادر اومد داخل

ریحانه:خودم میزارم رو سرت

ریحانه رفت پشتم چادرو گذاشت رو سرم
منم رفتم جلوی اینه که میزونش کنم روی سرم
بعد چند دقیقه برگشتم،دیدم ریحانه گفت

-😍😍وای مریمممممم،چه زیباااا شدی،عِین ماه شدی ماه😍وای چه قدر بهت میاااااللد

+😳😐واقعا؟!!!

-😍ارههههه

+اعتماد به نفسم حس میکنم رفت بالابعد از اینکه گفتی😂😂

-😍خو راست میگم،فقط کافیه موهاتم بپوشونی،دیگ بی نقص میشی😍
میخای واست لبنانی ببندم؟؟!!!

+مثل خودت؟!

-اره

+😍اره خوشگله ببند

چادرمو از سرم برداشت یه گیره از تو کیفش هم برداشت روسریمو یه جوری بست بعد با اون گیره وصل کرد طرفای گوشم😐چه جالت😐

+نگاه کن خودتو😍

-😐😍خوبه،ممنون

+حالا دیگ بریم پایین داره دیر میشه.

-اره بریم
چمدونمو برداشتم رفتیم پایین
همه تو حیاط بودن،خاله اینا هم اومده بودن،تو حیاط منتظر ما بودن

با خاله اینا سلام علیک کردیم،
خاله:واییی مریم چه قشنگ شدی با چادررر😍😍😍

+😂😂ممنون باوو،حالا انقدر نگید اعتماد به نفسم میره بالا😂

امیر عباس سرشو یه لحظه اورد بالا نگاش خیره موند روم😐بعد که دید چشم تو چشم شدیم نگاشو گرفت،باهاش سلام علیک کردم
محمد گفت که دیگه بریم

مامان:مریم مواظب خودتون خیلی باشید
ریحانه مواظب مریم باشاا😢

ریحانه:چشم خاله جون،نترسید،چهارچشمی حواسم بهشه،نمیزارم جُم بخره،خوبه؟😂

من:اوووه نه دیگ انقدر که😂😂

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_هفدهم



خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم
فقط با صدای نسبتا بلندی گفتم
من نمیخوام ازدواج کنم
باسرعت از اتاق خارج شدم
مامان که با قیافه متعجب داشت نگاه میکرد منتظرحرفی از سمت من بود رو چند ثانیه نگاه کردم
دویدم سمت اتاق خودم
داشتم از عصبانیت میلرزیدم
به زمین و زمان بدو بیراه میگفتم
خدایا چرا کسی منو درک نمیکه
چرا نمیخوان منو به حال خودم رها کنن
از وقتی خودم رو شناختم دلم میخواست اگه روزی ازدواج کنم با عشق باشه با کسی که تهه قلبم بهش حس داشته باشم نه اینجوری...
یاد روزایه دانشکده افتادم
یاد اون حسای که اونموقه اسمشو عشق گذاشته بودم
اه لعنتی
اون شد که به عالمو ادم بدبین شدم
همه فقط ادعا عاشقی دارن
بد زمونه ای شده...
خب یادمه اون پویا عوضی رو، خیلی سعی کرد بهم نزدیک بشه، خیلی خودشو خوب نشون داد
همه تو دانشگاه قبولش داشتن
کم مونده بود باورم بشه که واقعا دوستم داره و منو واسه خودم میخواد...
تا اون روزی که سپیده دستشو برام رو کرد...
اصلا منو نمی‌خواست و فقط به فکر پول بابام بود
همه حرفاش دروغ محض بود
با چشم های خودم دیدم که دست تو دست یکی دیگه بود
از اون روز دیگه نتونستم به کسی دل ببندم دیگه
نمیتونستم عشق و علاقه کسی رو باور کنم
مامان میگه عشق بعد ازدواج به وجود میاد ولی من همچین عشقی هم نمیخوام
من آمادگیشو ندارم ، هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست نمیدونم چی میخوام
این قضیه دیگه داره اذیتم میکنه
دفعه های قبل سریع مخالف میکردم و کسی بهم اصرار نمیکرد
ولی از چشم های بابا خوندم که این بار مصممه...

وااای خدا چطوری اینو از سرم باز کنم؟؟
اگه بگم میخوام درسمو ادامه بدم خوبه ولی اصلا حسش نیست ...
نه این راهش نیست باید با مامان حرف بزنم


_ مااااماااان یه لحظه بیایین اتاقم😔

مامان_چی شده دخترم؟😕
چرا انقدر پریشونی دختر؟
بابات که چیز بدی نمیگه
چرا خودت و مارو اذیت میکنی دختر؟؟

_ مامان شما دیگه چرا؟😭😭😭

مگه ما حرف نزده بودیم؟😕😕😕
مگه قرار نشد یه مدت حرف ازدواج نباشه؟
کسی جلو نیاد؟؟؟

مامان_ ببین حلما
ما نگفتیم همین فردا بیان و تو رو بدیم ببرن که دخترم
پدرت رودروایسی داره با همکارش
بزار بیان جلو، یه بار پسره رو ببین
شاید خوشت آمد، خوشت هم نیومد قبول نمیکنی.
شاید مهر پسره به دلت نشست اصلا
خیلی پسره خوبیه

_ وای مامان
من که نمیگم پسره بدیه
من آمادگی زیر بار مسئولیت رفتنو ندارم
من تو خودم نمی‌بینم ازدواج کنم اخه...

مامان_ آروم باش دخترم
گفتم که قرار نیست بیان جلو و ما هم بسرعت موافقت کنیم
چند بار رو انداختن زشته اخه دخترم...
میگم بیان فقط برای اشنایی
شاید اصلا پسره از تو خوشش نیومد
الکی این موضوع رو بزرگ نکن
پدرت رو هم اذیت نکن
نمیخوام الان چیزی بگی
یکم فکر کن بعدا حرف میزنیم


با حرف های مامان یکم آروم گرفتم
همیشه تا اسم ازدواج میاد جوش میارم و شلوغش میکنم
من خواستگار زیاد دارم 😐😐
بیشترش به خاطر وضع مالی باباس و محبوبیتی که تو بازار داره
دلیل دیگش هم مادرمه
من مثل مادرم نیستم
ولی مردم که نمیدونن...
انگار این بار باید کوتاه بیام و بزارم بیان جلو...
بعد به یه بهونه ای ردش میکنم😒😒


@chadorihay_bartar

🎀🎈🎀🎈🎀🎈🎀🎈🎀🎈🎀
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_هفدهم

_دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
_خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد

_دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ

_آقاے دکتر حالش چطوره
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد

_بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتادهدکتر چے میگہ
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسیدشهده بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم
اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم

_اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....

_ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد

_تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ

_اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم
تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم

اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...

نویسنده: #خانوم_علے_آبادے
@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_هفدهم
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم😕کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام😊
فاطی: کوفت و سلام 😡 زهر مارو سلام😡 دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان😡
_اوووه(خمیازه😮) حالا مگه (بازم خمیازه😲) چیشده(با اجازه تون خمیازه😪)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت 😒 این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی😡
_برو بابا 🤓
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی😒
مامان: سلام به روی ماه نشستت😍 خوب خوابیدی ؟
_اوهوم😊 من برم دستشویی الان میام
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم😄
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده😢غذا مذا تو بساطتت نیس؟😢
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور 😊
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش 😁 خودشیرین😤
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد😋) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم😌
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور😂
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره 😊(سخنی از عمه نویسنده😜)
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم😁
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم😞
تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم☺️
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش😁
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم😍
فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد😶
اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن🎤
_با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد😒
_عه فاطی مندله😍(مهدیه دوست گرامم🤓)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو😍
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها😂)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی😡
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!😒
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم😍
_چجوری جبران میکنی😜
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من😉
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است😍 ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام😉

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar