🌺

#ترنم_عاشقانه
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_پایانی ترنم عاشقانه

همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد😁 دیر شد بیا😣
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه😬
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا😡
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده😊
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود😬
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم😔
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد😍
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...😔
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی محمدم😍
محمد: معلومه که راس میگم خانمم😘
_ممنون آقایی❤️
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم😊
یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود😭
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.
به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره😁
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش😍
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی
محمد: سلام آقا حامد
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه😁 داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن😄
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقانمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش 😍
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت📸
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
*تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم
~ حامد زمانی*

همراه با شهدا باشید.
@chsdorihay_bartae
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
قسمت_صدوچهار
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم😍
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودنمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...❤️
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهدا یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کربلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاورم بنده وکیلم؟
قلبم درسینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
*❤️...الهی به امید تو...❤️*
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله😍
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم💑
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید😘
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم❤️ضبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد😍
*چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته❤️*
همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_صد وسه
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم😢
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...😔
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم😭 ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...😭 محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم😔 فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...😭
_باورت دارم محمدم😢
محمد گوشه چادرمو و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...😭
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد😢
_محمد... تورو خدا... گریه نکن😢
هردو ایستادیم... این بار با کفش پاشنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منو روشن کرده بود... محمد بهم نزدیک تر شد و دهنش رو گذاشت کنار گوشم.... آروم و تب دار توی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزم...❤️
گرم شدم از گرمای حرفش و به خلصه شیرینی فرو رفتم.. اشک شوق از چشمام می بارید و سعی کردم تمام عشقمو توی صدام بریزم و آروم گفتم: دیوونتم محمدم...❤️

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_صد و دو
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...😢
_محمد...😭
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه مثل وقتی که نامحرم بودیم نگاهشو ازم نگرفت... خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...😭
محمد: فائزه...😢
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه😢
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...😭 _نهههه😣 نهههه محمد😣
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...😔
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...😭
_یکی بود... یکی نبود.... 😢
و شروع کردم به گفتن همه چیز..

همراه با شهدا باشید



@Chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_صدو یک
توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود😄
به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوردم... محکم و باصدای بلندی گفتم:
_نه😑
*چییییی؟
صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟
قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم.
_تو مکر آخر شیطان بودی مهدی😡 ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر الماکرین😏
از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون.
بابا: فائزه صبرکن😐
به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم😔
بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد👋
خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟😱
مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...😢
بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید😘
بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن😑
علی: اینجا چه خبره فائزه؟
بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم.
با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید😭
پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم🚗
ضبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند😭
باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... 😭
سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم😭
به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... 😢
نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا😭
یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود...😢
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...😭
آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه....😭

همراه با شهدا باشید

@Chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_صد
_شما بیاید من بهتون توضیح میدم.
وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست🚪
_بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم.
بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟؟؟؟😡
_بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...😭
بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ _آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود😭
بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده😡
رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو....😭
بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...😑
تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق😖
مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده😍
خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره😍
عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه😱
به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا😢
بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد😒
گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم.
منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیزاره من بدبخت شم... 😭
نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه رب اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا.
همه امیدم زره زره با اشکام ریخت😭
عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟
فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه😍
همه شروع کردن به کف زدن و کل کشیدن👏
عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خالم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم📗
عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟
از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم.
نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند.
*و توکلت الی الله و کفی بالله وکیلا*

همراه با شهدا باشیم
@Chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت نودونه
تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتررفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید...😭
فاطمه سکوت کرد...😭
_باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام...😭 چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟
فاطمه: طلبکار من نباش... تخصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو ی اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد...😭
_فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟ 😢
فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن😭
به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود...😢
_من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم....😭
فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نزار زندگی دوتاتون بسوزه...😭
گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود... 😭
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم.
_بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم.
بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه کردی؟

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نودوهشت
فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطعه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید...😭 فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیزکردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد😭اون تورو میخواست... اون تورو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید...😭 منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه...😭 تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواداز همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همچی گذشتم...😭 تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم...😭 فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...😭
با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟😭
فاطمه: فقط مهدی برد...😔
به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...😳
باتردید پرسیدم: کدوم مهدی؟😳
فاطمه: همون آشغالی که امشب قراره کنار توبشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکاره همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟ گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جوادو مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تورو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم... _ببخشید یه لحظه😢
صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم...
_خب...😢

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نودوهفت
پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم📱
دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...😖
تماسش رو رد دادم.
مثلا میخواست چی بگه... چه حرف تازه ای داشت... غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد... مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه....😔
گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد📱
برام پیام فرستاده بود.
ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...😢
دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود:
*فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده.*
چی دیر نشده؟؟؟😳
شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت😖
دوباره زنگ زد.... این بار سریع جواب دادم.
_سلام.
فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم😠
_ببخشید من دستم بند بود.
فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی... از حرف زدن ترسیدی... همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...😏
_هوووی ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم😡دیگه داری زیادی تند میری😡
فاطمه فریاد کشید: لعنتیییییی😡 چرا ترسیدی؟؟؟ چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟؟ چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟؟ با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟😰
فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه😭) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار🌹
فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی😢
دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟😖
فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم....😭
جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم😭

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود و شش
دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم😖
لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم😬
*پیام ارسال نشد*
شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نزاشتی...😢
ساعت یازده ظهر بود و به اسرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه😒
این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم...😞
فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد.
چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم.
مانتو کاربنی و روسری ستش ر ا پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم.
خوب بود... بهم میومد.
کاشکی محمد من و اینجوری میدید😢
یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... اقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هه... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد...😭
رفتم روی حیاط و وایسادم.
داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم 😔
هی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم...😭
*فائزه...
به پشت سرم نگاه کردم.
فاطمه بود که گوشیم دستش بود📱
فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره...😬
_باشه ممنون.
به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم.
خدای من این که فاطمه بود...😳

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود و پنج
صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم.
فاطی: عروس خانم خواب آلود نمیخوای بلند شی؟
روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم.
کش و قوصی به بدنم دادم و اومدم دوباره دراز بکشم که صدای جیغ مامانم بلند شد😱
مامان: پاشو زود باش برو حموم هنوز هیچ کار نکردی زود بااااش😑
حوصله دعوا و کل کل نداشتم.
با چشمای نیمه باز بلند شدم و رفتم حموم😵
یه دوش یه ربه گرفتم و اومدم بیرون...
موهامو با کمک فاطمه خشک کردم و بالای سرم بستم.
مامان: بالاخره نمیخوای این لباس عقد متفاوتت رو نشون بدی؟😊
_میترسم خودمو لباسمو باهم از در خونه بندازی بیرون مامانی😕
مامان: زود باش نشون بده وگرنه من میدونم و تو😡
بالاخره بعد این همه مدت از لباس عقدم رونمایی کردم.
مانتو آبی کاربنی که یقه و کمرش با پارچه گلگلی آمیخته شده بود و روسری آبی کاربنی...
اول که مامانم لباس رو دید کلی حرص خورد و زد تو صورتش که این چیه پوشیدی و آبرومو میبری ولی بعدشم که دید حرص خورنش الکیه و من کاری نمیکنم بیخیال شد ......
هرچیم گفت بپوش ببینم توی تنت میاد یا نه گوش نکردم و گفتم حالا شب میبینی...
امروز روز عقد محمده... امروز محمده من میشه مال فاطمه... امروز زندگیمو ازم میگیرن...😢
چی میشد من امروز جای فاطمه کنار محمد بودم...😭
چی میشد اون جای مهدی کنار من بود...😭
حالم خراب بود... کاشکی این دم آخری میشد به محمد بفهمونم من بخاطر چی رفتم... ولی فاطمه چی... نکنه زندگیش خراب شه... اصلا غرور خودم چی... لحظه آخر چی بیام بگم... نمیخوام روز عقدش با عذاب وجدان بگذره... نمیخوام مثل یه موجود اضافی فقط باشم براش... اه... ولی کاش میدونست... میدونست بخاطر اون چجوری از خودم و دلم گذشتم... کاشکی میدونست...😢غیر ارادی گوشیمو برداشتم یه اس نوشتم:
*سلام.
آقاسید حالت چطوره... من که ازت گذشتم بخاطر خوشبختیت... تنها آرزوم خوشبختیته...*
متن پیام رو خوندم و دوباره پاک کردم این بار نوشتم:
*سلام آقای حسینی تبریک میگم عقدتون رو ان شالله خوشبخت بشید*
دوباره متن پیام رو پاک کردم...
این بار نوشتم:
*محمدم... دوست دارم...❤️*
دستم رو روی سند زدم و چشامو بستم😣

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود و چهار
حالم اصلا خوب نبود... بعد کلی گریه از سرجام بلند شدم و از در اتاق رفتم بیرون... فاطمه داشت میگفت بهتره چیدمان سفره عقد رو یکم عوض کنن و این خیلی قدیمی شده... بی توجه به حرفاشون از کنارشون رد شدم و رفتم روی حیاط... باد توی چادرم میپیچید و حس قشنگی بهم دست میداد... 😢
*فائزه...
به سمت صدا برگشتم.
بابام پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد... 😞
بابا: فکر میکنی خیلی پدر بدیم...نه؟
سکوت کردم.
بابا: هر پدری آرزوشه عروسی دخترشو ببینه... هر پدری دوس داره توی این روز دخترش خوشحال باشه... هیچ پدری نمیخواد دخترشو بدبخت کنه... من خیلی دوس داشتم فردا مردی که کنار تو میشینه محمدجواد باشه... میدونم اون روز خیلی خوشبخت میشدی... میدونم... ولی الانم بدبخت نمیشی... مهدی تورو دوس داره بابا
_بابایی😢 دل من این وسط مهم نیست؟
بابا با تعجب و شک پرسید: نکنه دل تو پیش محمدجواده؟
_نهههه😁 ولی مهدیم تو دلم نیست... به هیچ وجه😖
بابا: مهدی پسر خوبیه
_بابا اون شیطان رجیمه😡 شما نمیشناسیدش بخدا همیشه جلو همه خوب خودشو نشون میده ولی جنسش خرابه بابا😣
بابا: ولی دوست داره و بخاطر همین دوس داشتن داره بچه بازیاتو تحمل میکنه😒
_بابا
بابا: هیچی نگو... ولی بدون با مهدی خوشبخت میشی... هم از لحاظ مالی هم عاطفی کاملا ساپورتت میکنه... بیشتر از این میخوای؟
_بابا😳 یعنی زندگی اینه؟؟؟ یکی پول داشته باشه و دوسم داشته باشه؟؟؟
بابا: مگه غیر اینه؟ دیگه چی میخوای؟😳
_بابا پس من چی؟؟؟؟ من نباید دوسش داشته باشم؟؟؟
بابا: عشقی که بعد ازدواج به وجود میاد پایدار تره
_کی گفته؟؟؟
بابا: به چشم دیدم. عشق خودتو به محمدجواد یادت رفته؟ زودگذر...
_بابا ولی...
بابا: ولی نداره... فردا مراسم عقدته... نکنه میخوای اینم بهم بزنی؟
بغض کردم و از کنار رد شدم و رفتم تو همینجور که وارد خونه شدم.
خاله ناهید: عروس خانم بیا ببین کدوم رنگ تور قشنگ تره آویزون کنیم😍
_ببخشید من خستم خوابم میاد.
اینو گفتم و رفتم توی اتاقم.
چادرمو در آوردم و با دوربین توی آینه اتاق از خودم آخرین عکس مجردی رو گرفتم.
هه... حتی تو این بدبختیم دست از دوربین بر نمیدارم😢

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود و سه
از روی صتدلی بلند شدم و تا دم در رفتم....
دوباره برگشتم....
دوباره رفتم..
حالم عجیب بود...
دلم میخواست فریاد بکشم...
یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد....😢
تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم... 😢
نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه... 😔
لب تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و  از اتاق رفتم بیرون.
_ببخشید آقامهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم.😳
همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم.
مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...😟
روی صندلی نشست و منم روی تختم.
مهدی: عجبا ظعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی
_اولا ظعیفه خودتی و اون عمه ت😠 دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی😬 سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف مفت بزنی برو گمشو بیرون👈
مهدی: هوووی خانوم. دیگه خیلی داری تند میری😠
_من همینم کلی اخلاق بد دیگمخوا😠
مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم 😆
_ببین... من محمدجواد رو دوس دارم😳
مهدی: میدونم.😏
با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟؟😠
مهدی: خب معلومه چون دوست دارم.😊
_ د آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از توهم... از توهم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من😦
مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟😏
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن زامبی😠 تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه😠 قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم😠 حالام از اتاق من گمشو بیرون😠👈
مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بزار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی😏
_من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم😠
مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست😳
به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود😢

همراه با شهدا باشید
@chadirihay_bartar
#هوالعشق
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود و دو
شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی.
_سلام.
جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم.
فاطمه اومد تو اتاقم و گفت: نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟😒
_چرا همین الان توی جمع میگم.
چادرسفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم.
مامانم برای همه چای و کیک آورد و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالفت نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه.
_خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم.😊
علی: خب بفرمایید آبجی خانوم😊
_من گفتم چون فرداشب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پسنداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی باشیم😊
یه چند نفری با گیجی یه چندنفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه من حساب کنم. ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟😆
خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری بفکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تورو مهمون میکرد😙
_ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه 😕
وای خدای من😂 قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود😂 بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اصلا یه وضعی بود😁
علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب😦
یه بغض عجیبی اومد تو صدام:دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه...😢
اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم... یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لب تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ....😢
بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر...

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود و یک
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه😖
روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کم کم از خستگی خوابم برد😪
الان شیش روز از اون شب میگذره...
روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد بکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...😢 من فقط محمدو...😢
اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت😢
امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن...😟
دلم آشوب بود... آرامش میخواستم...😔
محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفتن... 😢
امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن...😭
آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا...
پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمتی که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه...😢
غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه  اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه...😞
امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیوفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم...😳
کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نزاشته بود...😢
کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجدصاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یامولا خودت کمکم کن...
از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی رو گذروندم خدایا....😢

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_نود
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی😱
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟؟😳
توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...😭
با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم.
فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... 😢
علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارن نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود😔
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟😢
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..😢
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...😳
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...😢
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...😭
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...😭
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟
_باشه😔
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم.
علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم.
در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام😢
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...😭
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...😭
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... 😭
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...😢
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...😢


همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_هشتادونه
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم😭
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا😔
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگش را دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت😭
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود😁
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...😔
فاطمه جلوی یه آینه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم😊
با دوربین AAAAAD4gUPxUHzmI6erfP و بهش لبخند زدم🙂
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...📱
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... 😢
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...😢
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢
*سلام علیکم خانم جاهد
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار*
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...😭


همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت هشتادوهشت

ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه😑
فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳
_بعله پس چی فکردی😊
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_هشتادوهفت
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم😊
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا😳
_اومدم بگردونمت خواهری😊
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست😊
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا😍
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم😁
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...😔
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبابا داد گفت: چی؟؟؟؟😳
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه😒
فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟
_رضایت همه با من تو فقط بیا...😔
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش😁
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...😔
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه😡 آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن😕
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...😏
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن😡
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم😁
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...😭
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه....😭

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
Ещё