🌺

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدپنج

ماشینو روشن کرد رفتیم طرف گلزار...
عقدمون تو گلزار بود...
پیش همونایی که مسیر زندگیمو به سوی سعادت تغییر دادن پیش همون شهید گمنامی که درباره امیر عباس پیشش صحبت کرده بودم😍.
وارد گلزار شدیم همه صلوات دادن...
با صدای عاقد ...به خود اومدم.
بایستی بله رو میگفتم.
صدامو صاف کردم و گفتم:
+با اجازه شهدا و پدر و مادرم بله...
گلزار با صدا صلوات ، پرشده بود...
امیر عباس هم بله رو گفت.
و عاقد چند تا دفتر اورد که امضاشون کردیم.ـ..

همه تبریک گفتن و اروزی خوشبختی میکردن...
قرار شد بریم جایی عکس بگیریم.
اماده شدیم و به سوی پارک راه افتادیم...
همه گفتن بریم دریا،ولی ریحانه گفت نه عروس و دوماد خودشون تنها برن دریا😐😂همه هم قبول کردن.
ما میگفتیم نه عه بریم دریا باهم.
ریحانه گفت:نه عه بگو باشه😒😂
خلاصه بعد از عکس گرفتن چون مهمون دلشتیم ،همه رفتن خونه پذیرایی کنن مادو نفری هم رفتیم دریا...
کنار ساحل همونجایی که امیر عباس بهم گفت دوستم داره رفتیم ...
رو ساحل نشستیم.امیر عباس گفت:
-مریم خیلی خوشحالم...
خیلی شکر میکنم که خدا تورو بهم رسوند...❤️

+هوم،منم..
امیر عباس میدونستی بعد اون حرفا دریا که بهم گفتی منم کم کم عاشقت شدم؟😌

-پ ن پ😒

+😳😳از کجاا؟

-از کی خو؟! از ریحانه😒😜

+🤦🏻‍♀😒یه حرفی رو نمیشه به این زداا.

امیر عباس نگام کرد گفت:مریم

+جانم
-قول میدی تنهام نزاری؟!
+اره قول میدم اقایی🙈
-خیلی دوستت دارم...
+ما بیشتر🙈❤️
...........
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم...
آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم باد های سرد پرپر می شوم🍃

❤️<پایان>❤️

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#از_راه_طلایـے_تاعرش💛
#قسمت‌صدپنج

تو اتاق نشسته بودم مشغول انجام دادن پروژه دانشگاه بودم..

تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشیو برداشت....
بعد از یه رب مامان گوشیو قط کرد.
منم بعد انجام دادن درسا دانشگاه، رفتم پایین.
+سلووم
مامان:سلام.درستا دانشگاتو انجام دادی؟
+اهووم😌
-بیا بشین کارت دارم😇
+🙄🙄چه کار؟؟
-بشین میگم.

رو مبل پیش مامان نشستم.
-مریم.
+جانم😳
-خاستگار بود☺️
+😳😳😐خب؟
-خو واس فردا شب وقت گرفتن...قبلا هم صحبت کرده بودن...

+😳😳😳هااان.
خب کیَن؟!

-خودت فردا میفهمی.
اما مریم فقط میخان بیان صحبت کنن.
اگر قبول کردی ما هم حرفی نداریم...

+😳😳😳😳بسم الله.
یعنی فقط من راضی باشم شما هم راضی هستید؟!😕شاید من قبول کردم بعد شاید پسره مشکلی چیزی داشت،شماهم قبول میکنید؟😕

-من پسررو خوب میشناسم...
با پدرت صحبت کرده بودن...گفت هرچی تو بگی.

+😐😕عجب.
حالا کی هست این داماد خوشبخت؟!😌

-گفتم که بعد میفهمی..

+😕😕من نمیخام ازدواج کنم.
قصد ازدواج ندارم😊

(چطور میتونستم با عشقی که تو قلبمه،با یه شخص دیگه ازدواج کنم...تصورش هم سخته...🖤)

مامان:یعنی چی.
اخرش که باید ازدواج کنی...

+فعلا زوده مادر من...

-من بهشون گفتم بیان.
حالا اگه خوشت نیومد که یه کاری میشه کرد.

از جام بلند شدم رفتم اتاق...
چطور میتونستم...!!!

نه من نمیتونم قبول کنم... :)

....
یه روز بعد..

مامان:مریم اماده شدی الان میرسنااااا

من:بعد اماده میشم.

مامان:😡😡یعنی چیییی
بپوش ببینم.

من:خیله خب اَه.

از رو تخت بلند شدم سرافون زرشکی پوشیدم با زیر سرافونی سفید و شلوار مشکی و روسری زرشکیمو هم لبناتی بستم .
راستش اصلا حال حوصله خاستگاری رو نداشتم.
اما برعکس مامان محمد و بابا خیلی خوشحال بودن...
فکر میکردن قبول میکنم😕😊.

زنگ خونه خوردد
-مریممممم اومدننننن لباس پوشیدی؟؟

+بله.

چادرمو سرم گذاشتم رفتم تو اشپز خونه.
مامان اینا داشتن سلام علیک میکردن.
یواش از اشپز خونه بیرونو نگاه کردم .

عه😐😐😐اینکه خاله محبوست😕.
به اینا چرا مامان گفته😕😕
نکنه امیرعباس هم اومده باشه؟؟؟؟؟😱
ای وای😔اخه مامان بهت چی بگم😭😭نزدیک بود اشکام بریزن😔.
چادرمو درست کردم رفتم تو هال سلام علیک کنم با خاله اینا.

من:سلام😐

خاله:سلام عزیز دلمممم‌😍😍😘

من:سلام خاله جان😇

باشوهر خاله سلام علیک کردم که متوجه امیر عباس شدم که کنار محمد وایساده بود.
برگشتم پشت که سلام علیک کنم.

تا برگشتم دسته گلو تو دستش دیدم....

(چرا گل گرفتن😕وای خدایا سرمو کجا بکوبونممممم🤦🏻‍♀)

+سلام

-سلام
-فرمایید

(دست گلو گرفت طرفم)

+تشکر😕

بعدش هم ریحانه رو دیدم که یه ریز میخندید😐

من:سلام😕کی به شما گفت؟!🤦🏻‍♀مامان نه؟؟؟اخه من چی بگم بهش...گفتم که من قصد ازدواج ندارم اه ،اومده به شماهم گفته،اعصابم خورد شد

ریحانه:😂😂😂سلام

+سه نقطهِ سلام😐چته چرا انقدر میخندی

-واییی مریممم🤣یعنی تو نمیدونی چرا ما اومدیم؟؟؟؟؟

+😐😕نه والا.
نمیدونم چرا مامان به شما گفته.خوبه خودش بهم گفت فقط یه صحبت کوچیکه😕

-واییی😂😂از بس گیجی عروسم😂😍

+😐🤦🏻‍♀خدایااااااااااااا

-بیا برو چایی بیار بعد میفهمی😜

+😐وایسین بیان بعد

-کی؟

+خانواده به ظاهر خاستگار😕

ریحانه:😂😂😂

+ریحانه بخدا یه چیزیت میشهااا..
بیا برو بشین رو مبل ،منم بشینم خسته شدم

خلاصه نشستیم رو مبل
همه داشتن باهم حرف میزدن.
به مامان علامت دادم گفتم:
+چرا نمیان که😐

-😂😂اومدن که.

(😐😐😐وای من اصن نمیفهمم حرفای اینارو)
ریحانه نگام میکرد میخندید، گفتم:
+اه ریحانه اینجا چه خبره یکی به منم بگه دیگه

ریحانه رو به خاله کرد گفت:مامان خب دیگه شروع کنید.

خاله:چشم.
مریم جان ما میخایم اگر قبول کنی تورو عروس خودمون کنیم....

سرمو یهو بالا اوردم زل زدم به خاله
گفتم:چیییییی؟؟؟؟😳😳

خاله:میدونم عزیزم یهو شد،از اول بهت نگفته بودیم
خب راستش اره☺️.
ما قبلا با مامانت اینا اینا صحبت کردیم.
اونا میگن هرچی تو بگی.ماهم حرفی شنداریم،موضوع مهمیه باید روش فکر کنی که با احساسات تصمیم نگیری...
بچه ها هم به من گفتن که قبلا امیر عباس باهات صحبت کرده بود.
و اینکه امیر عباس....
اینکه...

(نزاشتم ادامه بده گفتم...

+بله خاله فهمیدم.
راستش خیلی شکه شدم...
نمیدونم چی بگم....

شوهرخاله:اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن اتاق حرفاشونو بزنن
اگر که خدا خواست بحث های اصلی رو شروع کنیم.

بابا:اره مریم جان.
برین.

من که کاملا با تعجب همرو نگاه میکردم اروم گفتم چشم.
اصلا وقت فکر کردن و اینکه قشنگ هضم کنم موضوع رو نداشتم.
از جام بلند شدم.امیر عباس هم بلند شد.
رفتیم طرف اتاقم.
در اتاقو باز کردم رفیتم داخل

ادامه دارد
#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدچهار

حدودا یه ماه امیر عباس بیمارستان بستری شد...
بعد از دوماه واسش پا مصنوعی گرفتن.. و شروع کرد تمرین کردن با پای مصنوعی...
به حرف خاله سه ساعت صبح تمرین راه رفتن می کرد و سه ساعت بعد از ظهر.
البته اول قالب گچی درست کرده بودند و پایینش یک چوب گذاشته بودند که پاش تو قالب گچی می رفت. در بین نرده های دوطرفه که اول تمرین ایستادن کرد و بعد تمرین راه رفتن و حدود 3ماهی طول کشید تا تقریبا تونست راه بره. هیچ کسی قبول نمیکرد کرد که با این وضعیتش راحت بتونه راه بره.

همسایه ها خیلی به امیر عباس سر میزدن،کمکش میکردن...😇
ماهم هر هفته خونه خاله رفت و امد میکردیم.
محمد که بیشتر اوقات همش اونجا بود...
خود امیر عباس خجالت میکشید...
پدرش که کمکش میکرد،دستشو میبوسید...

خاله زنگ زده بود گفت که دیگه امیر عباس قشنگ میتونه با پا مصنوعی راه بره.

قراره امروز هم بریم خونه خاله.
لباسمو پوشیدم اماده شدم رفتم حیاط.
مامان هم اومد ،باهم رفتیم خونه خاله.
محمد هم که همونجاست.

وارد خونه خاله شدیم.
ریحانه و خاله اومدن استقبالمون.
مامان:سلام خواهر،خداروشکر 😍

خاله:سلام قربونت برم 😍 عزیزم،خیلی زحمت کشیدی ایشالاه جبران کنیم...

مامان:حرفشم نزن،وظیفس..

من:بزارید منم سلام علیک کنم دیگه😒😢

خاله:😂سلام عزیز دلم😍خوبی

من:سلام خاله جون،😍به خوشحالی شما خوبم...

خاله:قربونت عزیزم😍

با ریحانه هم سلام علیک کردیم😁.

تا وارد هال شدیم دیدم به به محمد و امیر عباس رو مبل نشستن.
تامارو دیدن بلند شدن.
امیر عباس هم اروم اومد طرف مامان.

مامان بوسش کرد گفت:
مامان:سلام عزیز دلم😍😍وای خداروشکر،الهی خاله دورت بگرده😍چقدر خوشحال شدم😍❤️ـ

امیر عباس:😁سلام خاله جان،قربونت برم،ببخشید خیلی زحمت دادیم هم به شما هم به محمد،ایشالاه بتونم جبران کنم...

مامان:این حرفو نزن فدات شم.وظیفمونه،توهم عین پسرم،محمد هم عین داداشت.هر کاری داری رودربایسی نکن حتما بگو.

امیر عباس:لطفا داری خاله جان

من:سلام،خوبید؟!خداروشکر ،خوشحال شدم...☺️

امیر عباس:سلام ،تشکر ممنون.☺️به شماهم زحمت دادیم.

من:نه این چه حرفیه.

خلاصه بعد از حرف زدن،بابا و شوهر خاله هم اومدن سفره ناهارو گذاشتیم.
بعد ناهار مشغول حرف زدن شدیم
.
خاله گفت:میگما دیگه وقتش نیست امیر عباسو زن بدیم؟!

با این حرف سرمو رو به طرف امیر عباس گرفتم که با نگاه اون هم مواجه شدم....

تپش قلب گرفته بودم با این حرف خاله.یعنی کیو خاله قبول کرده عروسش شه؟!


مامان:ارههه افرییین،حرف خوبی زدی.

محمد:افرین خاله،زدی به هدفففف😂👌

امیر عباس صورتش سرخ شده بود.
سرشو انداخت پایین و با خنده گفت:

-اخه کی با این پای ما به من دختر میده😅.

خاله:اوه دلشونم بخاد پسر به این خوبی😌.

مامان:این فکرارو رو ذهنت بیرون کن

امیر عباس: راست میگم خب😄.

ریحانه رو نگاه کردم ،اونم نگام کرد،نگاش اروم بود،با لبخند بهم نگاه میکرد.
منم یه لبخند بی روح زدم....

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدسه

چشام از تعجب از حدقه زده بود بیرون😳 گفتم...

من:استراحت کنید.
این فکرا واستون خوب نیست.
من میرم پرستارو بیارم.

تسبیحش تو دستم بود.
رفتم جلوش گفتم:
+ببخشید فکر کنم تسبیح شماست ..بفرمایید.
گرفتم جلوش.

به تسبیح نگاه کرد و گفت:
-واسه شما.

+ممنون باشه بالاسرتون بهتره.

-از سوریست...واسه شما.

تسبیحو نگاه کردم لبخند زدم و گفتم ممنون...

-خواهش میکنم.

درو باز کردم بلافاصله ریحانه رو پشت در دیدم.

ریحانه:مریمممم،خوبی؟

من:اره.
داداشت بهوش اومده برو پیشش.
میرم پرستارو بیارم.

-باشه

رفتم به پرستار گفتم که بیمارمون بهوش اومده، درد داره.
پرستار هم فورا اومد بیرون رفت به طرف اتاق امیر عباس.

منم بیرون اتاق نشستم.
تسبیح رو نگاه کردم و عطرش کردم...
عطر حرم میداد..
هدیه ای خوبی بود.....
مشغول زدن تسبیح بودم.
که خاله و مامان و محمد و شوهرخاله و شوهر سمیرا به سمت اتاق امیر عباس اومدن.
از جام بلند شدم ...

خاله مدام گریه میکرد...
دلم براش سوخت...
حق هم داشت...سخته واقعا...

با شوهر سمیرا سلام علیک کردم.

محمد گفت:مریم خوبی؟!
+اره داداش.
مامان: خداروشکررر الهی قربونت برم.

خاله گفت:خاله جان خوبی؟!

من:اره خاله بهترم ممنون.

محمد: مریم امیرعباس بهوش اومد؟!

من:اره پرستار داخله با ریحانه.
تا این حرفو زدم همه هجوم بردن داخل.
تا خاله محمدو دید بلند زد زیر گریه.
رفت بغلش کرد...

طاقت گریه یه مردو در هرشرایط نداشتم.
از اتاق بیرون اومدم ،رو صندلی نشستم.
پرستارا هی میگفتن اروم تر اینجا بیمارستانه و...😒.
به ساعت نگاه کردم ساعت ۲شبببب.
چطور تا الان اجازه دادن بمونیمممم؟؟🤦🏻‍♀.

بابا رو دیدم که با دکتر به طرف اتاق امیر عباس میرفتن ، وحرف میزدن.
دکتر درو باز کرد رفت داخل.
بابا اومد طرفم گفت:
عه مریم،چرا اینجایی؟!خوب شدی؟!میتونی حرف بزنی؟؟

من:چه خبرته بابا جان،🤦🏻‍♀اره عزیزم.

-خداروشکررر،میخای کلید ماشین بدم بری استراحت کنی؟

+نه نه نیاز نیست.
برید داخل من اینجا میمونم.

-نه بیا داخل خطرناکه.

+نه،نمیتونم ببینم.
شما برید.

-باشه مواظب باش الان میایم.

+چشم.

بابا داخل رفت.
منم باز نشستم رو صندلی تسبیح زدم.🤦🏻‍♀

بعد از ده دقیقه پرستار همرو بیرون کرد.محمد و شوهر خاله قرار شد پیش امیر عباس بمونن.
ماهم اماده رفتن شدیم.
مامان به بابا گفت پیش خاله امشبو بمونیم.
بابا هم قبول کرد...

رفتیم خونه خاله اینا.
یه راست رفتم سرصورتمو شستم رفتم اتاق ریحانه.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد.
رو زمین نشسته بودم زانو هامو بقل گرفته بودم

ریحانه یهو زد زیر گریه...
بلند شدم رفتم پیشش گفتم:چیشدددد؟

ریحانه:😔😭ناراحت داداشمم

من:حتما حکمتیه.
شاید چیز دیگه میخواست بشه.خداروشکر کن.درسته سخته اما باید صبر کرد باید دلتونو بزرگ تر کنید...

خلاصه بعد ازکلی حرف زدن خوابیدم.

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدیک

محمد از جاش بلند شد و با ریحانه به طرفم میان...

به روبروم خیره شدم...اما صداهاشونو میشنوم و نمیتونم حرف بزنم.

محمد دستمو میگیره
محمد:مریم خوبی؟!صدامو میشنوی؟

چشامو به محمد میدوزم..
دریای غمو تو چشماش میبینم...

محمد:مریم ،جان من جواب بده

محمد به طرف پرستارا میره و صداشون میکنه میگه حال خواهرم بد شده...
ریحانه بلند گریه میکرد...یکی از پرستارا سعی در اروم کردن ریحانه داشتن...

مامان از اتاقی که خالرو برده بودن بیرون میاد...
وقتی منو میبینه که پرستارا دارن میبرنم
به طرفم میاد.
صدام میکنه...مریم چرا جواب نمیدی؟؟؟؟
محمد چیشدهههه
ریحانهههه.

ریحانه:خاله ،مریم حرف نمیزنه😭😭

مامان نگام میکنه دستمو میگیره ،
گریه میکنه.صدام میکنه اما جواب نمیدم...
پرستارا مامان و ریحانه رو ازم جدا میکنن...و منو داخل یه اتاقی میبرن.
فوراًسِرُم میزنن،صدام میکنن...
-خانومی؟؟!!عزیزم صدامو میشنوی؟؟

جوابی نمیتونم بدم.

پرستار:چرا حرف نمیزنههه.

رو به من میگه...
اگه صدامو میشنوی انگشتتو تکون بدههه.

انگشتامو تکون میدم...

پرستار:خداروشکر.
میتونی حرف بزنی؟؟؟!!

نگاش میکنم.
پرستار:گریه کن.
گریه کن مریم خانوم.

اما انگار توان این کارو هم نداشتم...

محمد و مامان و ریحانه،وارد اتاق میشن...
به طرفم میان..
مامان صدام میکنه
محمد میگه حرف بزن
ریحانه دستمو گرفته گریه میکنه...

من فقط نگاشون میکردم.
پرستار گفت:
برید بیرون لطفاااا
مریض دچار شُک شده.
بهتره استراحت کنه.

مامان:یعنی چییی
خوب میشه؟؟؟😭

پرستار مُسِنی رو به مامان میگه:اره خانوم جان.خوب میشه،دعا کنید.
حالا بهتره بریم بیرون این خانوم خوشگل یکم استراحت کنه.

مامان بغلم میکنه صورتمو دست میکشه.
گریه میکرد...
طاقت گریه مامان رو نداشتم...
ریحانه مدام گریه میکرد...
ایکاش میتونستم بغلش کنم یکم باهاش حرف بزنم اروم شه...
محمد با چشم پر از غم نگام میکنه.

چشممو از همه میگیرم...
به دیوار نگاه میکنم...
محمد رو جلوم میبینم...
به پاهاش نگاه میکنم...
رو بهش لبخند میزنم.
اونم لبخند میزنه...
محو تماشاش بودم که یهو برقارو خاموش کردن،برگشتم به پرستار نگاه کردم...
وقتی رفت...
برگشتم رو به امیر عباس...
ولی نبود...رفت...
خیالاتی شده بودم... :)
چقدر دلم برای امیر عباس تنگ شده بود.... :)

با این افکار
چشاممو میبندم و به خواب میرم...

#ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صد


تا وارد بیمارستان شدیم
بابا و محمدو بیرون اتاق دیدیم...
محمدو که دیدم دلم ریخت...
چشماش قرمز،رنگ از صورتش پریده بود...
بابا هم تسبیح به دست رو صندلی نشسته بود.
تا متوجه اومدن ما شدن بلند شدن

محمد:شوهرخاله چرا....

شوهرخاله:مجبور شدم

خاله:کو بچم
کجاست؟!

محمد:اتاق عمل...

خاله:محمد چیشده؟😔بگین دیگه خسته شدم از بس فکرای منفی اومد تو سرم😭.

محمد:خاله ...
امیر عباس پاش تیکر کرده...
پای سمت چپش....
الانم اتاق عمله....

خاله:فقط همین؟!
کجای پاشو عمل میکنن؟!

یهو محمد زد زیر گریه...
محمد:خاله دیگه امیر پا چپ نداره😭😭😭

با این حرف محمد خاله حالش بد شد غش کرد....
ریحانه نشست زمین...

سرم گیج میرفت انگار دنیا رو سرم خراب شد،سقف های بیمارستان دور سرم میچرخیدن...دیگه هیچ صدایی رو نمیشنیدم...
نشستم زمین....
خالرو پرستارا بردن.
مامان با خاله رفت.مکان های غمگین واس مامان ضرر داره،نمیدونم تا الان چطور تحمل کرده حالش بد،نشده...

ریحانه افتاده بود زمین با صدا بلند گریه میگرد و امیر عباسو صدا میزد...

بغض داشت خفم میکرد...
اما خجالت میکشیدم از بابا و محمد،
گریه کنم...
سرمو با دستام گرفته بودم...
مدام قد بالای امیر عباس جلو چشام بود....

امیر عباسی که محرم ها کارش وصل کردن پرچم ها بود یعنی دیگه نمیتونه کمک کنه....؟!
دیگه نمیتونه رانندگی کنه؟؟؟
دیگه نمیتونه با دوستاش بره بالای کوه ؟؟
دیگه نمیتونه جمعه ها با دوستاش فوتبال بازی کنه؟؟؟
اینا سئوال هایی بود که تو سرم بود و مدام یادم میومد...
متوجه اشکام رو گونه هام شدم...
اروم با دستام پاکشون کردم،بلند شدم رفتم پیش ریحانه...
اما...
پاهام یاری نمیکرد...
انگار پا سمت چپم بی حس شده بود،تکون نمیخورد...
چند بار تِکونشون دادم اما انگار نه انگار...
مجبور شدم ریحانه رو صدا بزنم...
+ریحانه.

اما نشنید...تو حال خودش بود گریه میکرد...
یه بار دیگه صداش میزنم...
+ریحانه.

انگار شنید
سرشو بلند کرد...
+ریحانه نمیتونم راه برم‌

بلند شد اومد طرفم دستمو گرفت،
دستامو رو شونه هاش گذاشتم،ـمنو کشوند تا صندلی روبرو...
رو صندلی نشستم...
ریحانه شروع کرد گریه کردن...
آروم گفت:
-مریم😭
یعنی دیگه داداشم پا چپ نداره؟😭😭
یعنی دیگه نمیتونه مثل ما قشنگ راه بره؟؟؟؟😭

نتونستم جوابی بدم...
ریحانه حرف میزد اما من فقط نگاهش میکردم...
ریحانه:مریم میشنوی صدامو؟؟؟

باز هم بی جواب.
ریحانه:مریم تورو خدا یه چیزی بگو.
صدای منو میشنوی؟!

باز هم همچنان بی جواب...

ریحانه دوتا دستمو گرفت
ریحانه:مریم چرا دستات انقدر یخه؟!
مریم ،جان من،جواب بده اگه صدامو میشنوی

اما من فقط نگاهش میکردم
ریحانه:یا حضرت عباس.

بعدِ این حرف بلند،میشه می دویئه طرف محمد...

ریحانه:اقا محمدددد اقا محمددد.
مریم حرف نمیزنهههه😭😭😭

محمد:چی؟

ریحانه:بخدا دستاش و صورتش یخه،هرچی صدا میزنم جوابمو نمیده😭😭

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃

@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودنه

بعد از حرف زدن منو ریحانه صورت هامونو پاک کردیم رفتیم بالا....

خاله:چیشد؟!پرسیدید چیشده؟!

مامان:علی گفت که قربونت بشم.

خالع:نهههه دروغه😔

من:نه خاله جان،همونا رو که بالا گفت،از دوباره همونو به من گفت...


خاله دیگه هیچ حرفی نزد.
نشستیم رو مبل
مامان:برید نمازاتونو بخونید،دعا کنید💔

بلند شدم رفتم روشویی ،وضو گرفتم.
بعدش اومدم بیرون.
من:ریحانه جانماز کجاست؟!!!

ریحانه:تو اتاقم زیر تخت.
رفتم اتاقش جانمازو برداشتم.
داشتم جانمازو پهن میکردم که به فکرم اومد برم اتاق امیر عباس بخونم...❤️
اتاق ریحانه و امیر عباس کنار هم بود.
اول یه راهرو میخورد بعد میرسید به اتاقشون.

یواش اومدم بیرون بعدش رفتم اتاق امیر عباس،درو اروم بستم...
نشستم رو تختش...
به تابلویی که روبروم بود نگاه کردم
لباس استین بلند چهارخونه آبی ....😔
نگاهش به روبرو بود....
نگاهمو از عکس گرفتم، به زمین دوختم....
درسته که دوسش دارم ولی شنیده بودم گناه داره...😔


بلند شدم چشامو پاک کردم چادرمم سرم کردم مشغول خوندن نماز شدم...
بعد از نماز سجده رفتم و دعا کردم...
خدایا یه بار دیگه امیر عباسو به اغوش خانوادش برگردون😔اگه مصلحت اینه که ما به هم نرسیم،باشه قبول،قول میدم حتی دیگه نگاش کنم فقط سالم برگرده پیش خانوادش😔💔یکم دیگه حرف خصوصی زدم با خدا🙈بعدش بلند شدم جانمازو تا کردم .
یه بار دیگه اتاقشو نگاه کردمو رفتم بیرون...
تا درو باز کردم ریحانرو جلوم دیدم😱

من:هیییین،ترسیدم اینجا چیکار میکنی

ریحانه:😒رفتم اتاق دیدم نیستی😐گفتم نکنه رفته خودکوشی😐😂

من:😂😂😂دیوانه.

ریحانه:😂😒
حالا راستشو بگووو چرا رفتی اتاقش😈

من:😐😒گفتم همش تواتاق تو نماز میخونم ایندفعه برم اتاق اقا امیر عباس😒

ریحانه:😒عرعرعر

من:😂😂😂کوفت

ریحانه:😒😂

ساعت حدودا ۱۲بود خاله و مامان داشتن قران میخوندن.
منو ریحانه هم داشتیم حرف میزدیم،صدا زنگ خونه به صدا در اومد.
خاله سریع رفت پیش ایفون درو باز کرد...

خاله:حُسینه.
(شوهرخاله)

ماهم سریع چادر گرفایم بلند شدیم.

شوهر خاله اومد داخل ، چشاش قرمز بود...

شوهرخاله:سلام.

خاله:چیشده حسین
امیرعباس کجاست

شوهرخاله:بیمارستان.

خاله:بیمارستان کجا؟!

شوهرخاله:همین شهر

مامان:چیییییی؟؟؟؟پس چرا نمیریمم؟؟؟

خاله:بچه ها بپوشید بریم

شوهرخاله:بپوشیم بریم چیه.
بزارید فردا

خاله :فردا؟؟؟
هه
اگر اومدید الان با من که اومدین،‌اگر نه خودم میرم

نه میگید چه اتفاقی واسش افتاده نه اجازه میدید بریم بیمارستان.
انتظار داری ساکت بمونم؟؟!حق ندارم بدونم بچم چیشده

شوهرخاله:اخه.....

خاله:اخه چی حسین؟؟؟؟

شوهرخاله:باشه بپوشید بریم ولی....

مامان:ولی چرا.

شوهرخاله:هیچی بریم.

خاله:بچه ها لباس بپوشید.

همه رفتیم اتاق مشغول لباس پوشیدن شدیم.
من از خوشحالی فقط صلوات میدادم..
خدایا شکرت😍😍😍خدایا شکرت که امیرعباسو برگردوندی😍هنوز باورم نمیشه😍😔.خدایا ممنونم که یه بار دیگه میتونم ببینمش😔

ریحانه اومد اتاق.
فورا پریدم بغلش😍

من:دیدی ریحانه😍😍😍دیدی چیزیش نشده😍وای خدا باورم نمیشه😍

ریحانه:😍😍😍اره الهی قربون هردوتون برم

من:😂😂😂😂زشتهههه

ریحانه:😂😂😂نیست عروس گلم

من:😒😂😂هیس میشنون.

با اینکه خوشحال بودم اما تهش نگران بودم...
تو ماشین بودم ،متوجه گریه های اروم ریحانه شدم...

با اینکه پیش من زیاد گریه زاری نمیکرد یا یه کاری میکرد بخندم ولی از تو خیلی ناراحت بود... حق هم داشت

چیزی نگفتم بهش...

هرلحظه که به بیمارستان نزدیک تر میشدیم نگرانی و اضطراب من بیشتر میشد...
تا اینکه وارد بیمارستان شدیم..
پشت سربابا رفتیم داخل.

ریحانه رو نگاه کردم گفت:
ریحانه:مریم

من:دعا کن فقط

ریحانه:😔

شوهرخاله از اسکان پرستاری اجازه گرفت رفتیم داخل.

تا وارد شدیم
بابا و محمدو بیرون اتاق دیدیم...
محمدو که دیدم دلم ریخت...
چشماش قرمز بود،رنگ از صورتش پریده بود...
بابا هم تسبیح به دست رو صندلی نشسته بود.
تا متوجه اومدن ما شدن بلند شدن

محمد:شوهرخاله چرا...

شوهرخاله:مجبور شدم..

خاله:کو بچم
کجاست

محمد:خاله نگاه کنید چیزه....

خاله :میگی یا نه محمد؟؟؟؟

محمد:اتاق عمله

خاله:عمل چرا
مگه نگفتید پاش شکسته؟؟؟

محمد:چیزه ..نه...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودهشت

متوجه دستی رو شونه هام شدم...سرمو بالا گرفتم با ریحانه مواجه شدم

ریحانه:چیشده مریم؟!!شوهرخاله چی گفت؟! واس داداشم چه اتفاقی افتاده؟؟؟

(نای حرف زدن نداشتم،یعنی اصلا برای چند ثانیه نتونستم ریحانه رو بشناسم...همه چیو فراموش کرده بودم ...اینجا کجاست... من کیم...
اما بعد چند ثانیه همه اتفاق ها و سئوالام یادم اومد)

ریحانه:مریم با توام؟؟؟؟؟

من:چیه ریحانه.
بابا گفت که بالا.

ریحانه:مطمئنی راست گفته؟!پایین چیزی بهت نگفت؟؟؟

(مجبورم بودم بگم نه.
سرمو به علامت نه تکون دادم...)

نشست کنارم گفت:
ریحانه‌:مریم تو...

من:اره ریحانه.
هردو اره...

ریحانه‌:باورم نمیشه😔😔

من:ریحانههه😭😭

ریحانه:جان ریحانه😭😭😭😭

+ ریحانه نمیدونم چیکار کنم،یعنی چیشده؟؟😭ایکاش نمیگفت😭ایکاش من اون روز نمیرفتم دریا😭ایکاش اون حرفارو نمیزد...😭
منم هوایی کرده😭اگه اتفاقی افتاده باشه ریحانه، من چطور تحمل کنم😭😭

ریحانه:😭😭😭میدونم عزیز دلم سخته😭دعا کن چیزیش نشده
باشه😭


خاطراتت شده اندازه ی این پیرهنم
او که #دلتنگ نگاهت شده ، انگار منم

سر لجبازے تــــو ، فاصله افتاده و من
نگرانِ تـــــو و احساسِ دلِ خویشتنم....

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar ❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودهفت


ساعت حدودا ۹شب بود که زنگ خونه رو زدن
هممون سریع از جامون بلند شدیم دوویدیم سمت حیاط...
تا درو باز کردیم بابا رو تنها دیدیم...

خاله:اقا علی چیشده؟؟؟؟؟!!!پسرم کجاست؟؟؟😭😭

مامان:علی بچه ها کوشن،چیشده؟؟؟

بابا بدون هیچ حرفی اومد داخل...

ریحانه:شوهرخاله چیشده توروخدا بگید دق کردیم ما، داداشم کجاست؟؟؟؟😭😭😭

بابا:بریم بالا میگم.

همه تند رفتیم بالا

مامان:بگو دیگه علی چیشده؟؟

بابا:‌چی نه.
چیزی نشده....

معلوم بود که بابا داره یه چیزی رو مخفی میکنه...

خاله:اقا علی بگو توروخدا 😭

بابا:نگاه کنید...
چیزه...
قبل از اذان صبح، مثل اینکه یه اتفاقی افتاد ....چیز شد...
دشمن تیر اندازی کردن...مثلا خواستن هیجانشونو نشون بدن.....
پا امیرعباس اون وسط شکست....

یهو همه ساکت شدیم.
انگار با این حرف بابا دلشوره من بیشتر شده بود با اینکه فقط گفت پاش شکسته....

خاله:فقط پاش شکسته؟!

بابا:اره خواهر.

ریحانه:الان کجاست؟!

‌بابا:بیمارستان سوریست....
گفتن چند روزی نگه میدارن ،بعدش میارنش ایران...

خاله یهو بلند زد زیر گریه خودشو میزد...
خاله:😭😭😭چرا دروغ میگید،منکه میدونم یه چیزی شده😭😭😭

بابا:اروم باشید چیزی نشده،دعا کنید....

خاله:پس زنگ بزنید من باهاش حرف بزنم.

بابا:نهههه کجا زنگ بزنید.
نه اون جا انتن نمیده بعد میدون جنگه شما چی زنگ بزنید،کسی هم جواب نمیده.

خاله:من دلم طاقت نداره😭مگه نمیگید پاش شکسته فقط؟خب گچ میگیرن میزارنش تو هواپیما میارنش دیگه.

بابا:چی؟!
نه .من باید برم.کار داشتید زنگ بزنید.

خاله اروم رو به مامان گفت:دیدی چی شد😔دیدی دارن مخفی کاری میکنن😔امیر عباس من کجاست😭 چند بار گفتم نرو😭مادر برات بمیره،کجایی پسر😭😭😭بخدا امیر عباس من، یه چیزیش شده باشه ،من خودمو میکشم😭😭

(مامان سعی در اروم کردن خاله داشت...ولی فایده نداشت... مادره دیگه،حسش بهش .....😔😔😔😭)

(بابا بعد از حرفش تند رفت حیاط.
منم یواش پشت سر بابا رفتم حیاط که بپرسم چیشده...

من:بابا، بابا ،وایسا

بابا:چیه مریم

من:بابا چیشده

بابا:گفتم بالا که

من:نه، بابا ضایع بود دارید یه چیزی رو مخفی میکنید،به من بگید من بهشون نمیگم....

بابا:😔😔😔چی بگم مریم
😔دعا کن فقط.

بعد این حرفش تندی رفت .

(با این حرف بابا سرجام خشکم زد، دنیا رو سرم خراب شد.... اره...فقط پاش نشکسته...... یه چیز بدتری اتفاق افتاده....😔😔😔اره امیر عباس من، شهید شده...😭😭😭

با این فکرام هق هقم بلند شده بود😭😭
جلو دهنمو با دستام گرفتم نشستم زمین....
اخه چرا خدا😭من چجوری طاقت بیارم😭چجوری فراموشش کنم😭چجوری حرفاشو فراموش کنم😭
چجوری نگاهاشو فراموش کنم😭😭چجوری سربه زیریشو فراموش کنم😭چرا بعد از اینکه حسمون دو طرفه شده باید این اتفاق بیافته😔💔


#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@chadorihay_bartar
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودشش


امیرعباس حدودا دو هفته ای ایران موند،بازم رفت سوریه...

حدودا چهار ماهی میشه که امیرعباس سوریه رفت آمد میکنه
بازم همه دعا میخوندیم ،زنگ میزدیم بهش و از حالش با خبر میشدیم،و به خاله سر میزدیم...

خاله یه روز روضه حضرت زینب❤️ گرفت...ماهم از صبح رفتیم خونشون واسه کمک...

حدودای یک ماه امیرعباس سوریه میوند،روز چهارشنبه بود که زنگ زد داره میاد ایران.😍😍
ماهم صبح روز چهارشنبه رفتیم خونه خاله...مشغول پختن غذا شدیم،قرار بود بعد ظهر هم،آش نذری بدیم بیرون...

موقع بهم زدن آش،
واس امیرعباس دعا کردم...
واسه...
واس خودمون.....
که...
ڪه اگر بهم میرسیم امیرعباس سالم باشه...
اگرم نه،نمیرسیم....
که باز سالم باشه...ولی...😔💔.
....

زنگ خونه به صدا در اومد.
ایندفعه دیگه گفتم ریحانه بره درو باز کنه،که مثل دفعه پیش نشه😐.

رفتیم پایین دیدیم نه نیست،همسایه بغلی خاله ایناست😂.

شوهر خاله ،بابا و محمد هم اومده بودن.

منتظر محمد بودیم
هرچی منتظر موندیم پیداش نبود....
ساعت۳ظهر بود تصمیم گرفتیم ناهارمونو بخوریم، گفتیم شاید هنوز نرسیده...
سریع سفره ناهارو گذاشتیم وخوردیم جمع کردیم..ساعت شد ۳نیم ،نیومد،شد چهار، نیومد ،شد پنج، نیومد..

دیگه اضراب و نگرانی هممون بیشتر شده بود .گفتیم نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه....
زنگ زدیم سوریه به همون جایی که قبلا زنگ میزدیم باهاش حرف میزدیم...
ولی هیچکس جواب نمیداد.
سه باز زنگ زدیم پشت سرهم جواب ندادن..😳😱.
خاله هی بلند میشد چادر سرش میکرد میرفت دم در هی میومد داخل...

یهو تلفن محمد زنگ خورد،جواب داد.بعد چند ثانیه رفت بیرون صحبت کنه.

تو دلم گفتم:
وا چرا رفت بیرون😳
نکنه اتفاقی افتاده😭😭
دل تو دلم نبود...
از تو کیفم تسبیح رو برداشتم،مشغول زدن تسبیح شدم...

خاله:محمد چرا یک ساعته با گوشی حرف میزنه؟!
نکنه اتفاقی افتاده

شوهرخاله:یک ساعت چیه خانوم!
الان رفت بیرون که.

خاله:
طول کشیده.
اقا بیا برو بیرون ببین کیه😔.

تا این حرفو زد صدا در حیاط اومد.
نمیدونم چیشد سریع دوییدم رفتم بیرون ،وقتی ریحانه منو دید که دارم میرم دم در ،اونم پشت سرم تند اومد

یا حضرت عباس....
چرا محمد رفت بدون اینکه چیزی به ما بگه....

نمیدونم چیشد بلند گفتم

من:یا حضرت عباس


شوهر و بابا و خاله و مامان تند اومدن پیشمون

شوهرخاله:چیشده مریم

انگار لبمو بسته بودن نمیتونستم دهن باز کنم...

ریحانه:بابا محمد‌
بابا محمد اقا ،رفتن بیرون

با این حرف، شوهر خاله و بابا سریع رفتن بیرون.

یهو خاله محکم نشست رو زمین

خاله:
یا حضرت عباس پسرمو از خودت میخامم.😭😭😭😭
یا حضرت زینب پسرمو بهم برسون😭😭

همه زده بودن زیر گریه...

دنیا رو سرم میچرخید..
تا حالا حالم انقدر بد نشده بود...
کل خونه انگار صدا میکردن امیرعباس امیرعباس....
خاله رو بهم گفت :زنگ بزن.
زنگ بزن محم بگو چی شده چرا رفت...


اصلا توان این کار هم نداشتم...

.اروم به ریحانه گفتم:
من:ریحانه برو زنگ بزن ،من نمیتونم

ریحانه:یعنی چی نمیتونییی😡 برو زنگ بزن من مامانو اروم کنم.

من:ریحانه نمیتونم میفهمی.

انگار فهمید حالمو....

دیگه صدرصد فهمید امیرعباسو دوسش دارم...😭😭

ریحانه بلند شد بردتم تو اشپزخونه گفت:
ریحانه:مریم خوبی؟؟؟؟!چت شده چرا رنگت پریده.؟؟؟؟😳😳

فقط یک حرف به من، کافی بود که اشکمو راه بندازه....
شروع کردم به گریه کردن...

من😭😭:ریحانه برو زنگ بزنه چیشدهههه
من امیر عباسو نمیخام اصلا،😭😭
فقط سالم باشه😭😭😭😭
من غلط کردم خدا😭 من نمیخامش😭
یا حضرت زینب😭😭.

ریحانه با این حرفام بغلم کرد زد زیر گریه😭😭😭
ریحانه:😭😭الهی من فدات شم.
مریم گریه نکن😭😭باشه چشم میرم زنگ میزنم،اروم باش 😔.

دووید رفت تلفنو برداشت که زنگ بزنه.

ریحانه:مریم شماره محمد چندهههه

شماررو گفتم،زنگ زد....
ریحانه:اَه برنمیداره😭😭😭

مامان:بزن دوباره ریحانه.

از دوباره شماره گرفت.
اما برنمیداشت...
من:زنگ بزن شوهرخاله یا بابام.

شماره شوهرخاله و بابارو زد اما هیچکدوم برنمیداشتن..😔


خاله:دیدی مهنوش😭😭 واسه پسرم حتما یه اتفاقی افتاده😭😭😭

مامان:😭😭دعا کن خواهر،‌ان شاالله چیزی نیشده، حتما هنوز از سوریه راه نیوفتاده.

خاله:😭😭نهههه.
دفعه های قبل هم همیشه بعد از اذان صبح ،راه میافتاد😭از همون موقعی که آشو گذاشتم رو گاز هی دلشوره داشتم،نگو دلشورم الکی نبوده😭😭😭

ریحانه:مامان بس کن هی نفوذ بد نزن.😭😭

من هنوز تو اشپزخونه بودم،
تو ظرفشویی صورتمو شستم اومدم بیرون...


ساعت هشت غروب بود اما از هیچکدوم هیچ خبری نبود...
دیگه مطمئن شده بودیم یه اتفاقی افتاده...
زنگ میزدیم اما هیچکدوم جواب نمیدادن...مجبور بودیم صبر کنیم تا خودشون بیان

#ادامه دارد....

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودپنج


رفتم اشپزخونه چایی رو ریختم...بردم بیرون
تعارف کردم بعد هم سینی چایی رو گذاشتم رو میز.

هی میبینم ریحانه جور دیگه نگاه میکنه😐.

من:چیه😐.
خو فکر کردم بابامه رفتم باهاش کمک کنم وسیله هارو بیارم داخلللل، دیدم داداشتونهههه...انگار کف دستمو بو کرده بودم ..

ریحانه:😒😒اولن من یه نفرم.
دومن من که میدونممممم😜


من:بدون ،به من چه.😏.

خاله:دخترا بیاین سفره ناهار رو بزارید.

پاشدیم رفتیم سفره ناهار رو آماده کردیم.
بعد از غذا،من رفتم اتاق ریحانه که بخابم...خوابم میومد شدید🤦🏻‍♀😴.
ریحانه رفت پیش داداشش.حالا نمیدونم چیکار داشت...

محمد هم رفت نماز بخونه بعدش هم میخاستن با هم برن بیرون.

حدودا ساعت ۵بود که بیدار شدم،دیدم ریحانه کنارم خوابه.
اروم بلندشدم که بیدار نشه.
رفتم بیرون..
تا درو باز کردم دیدم محمد روبروم نشسته با علامت دست هی میگه برو تو😳😳.

اروم گفتم
+چی میگی😳.

محمد:روسریت کووو😡

دست زدم به سرم دیدم عه روسری سرم نیست😐😂.
رفتم داخل روسریمو برداشتم سرم کردم چادرمم سرم کردم رفتم بیرون.
با همه سلام علیک کردم رفتم اشپزخونه،مامان گفت شربت درست کنم ببرم بِدم به مردا.
منم چشــمی گفتم و مشغول درست کردن شربت شدم..ـ

-یاالله.
سرمو بالا اوردم که امیرعباسو دیدم.

خاله‌:جانم پسرم

-‌منو محمد داریم میریم بیرون
ممکنه دیر بیایم شب

‌خاله:باشه مواظب خودتون باشید😘

امیرعباس:چشم یاعلی.
محمد:خدافظ

خاله،مامان:به سلامت

من:الان من این شرباتورو چه کنم؟!😐

خاله:😂😂
خودمون میخوریم.

من:این همرو میتونیم بخوریم؟!😐

ریحانه:تاجایی که میتونیم میخوریم بقیرو میزاریم یخچال😌

خاله:مادرعروس😂😂

ریحان:😂😂😂😒

من:یهو میای اره؟😒

ریحانه:😐😂😜بلی


بعد از شوخی و این حرفا😅رفتم تلویزیونو روشن کردم ،زدم این کانال اون کانال.
دیدم یه خانوم چادری داره صحبت میکنه.
مستند یکی از شهدا مدافع حرفو نشون میداد.
مشغول نگاه کردنش شدم.ریحانه هم اومد نشست پیشم .هردو نگاه میکردیم.گفتم نکنه ریحانه با این حرفا ناراحت شه،زدم کانال بعدی.
انگار خودش متوجه شد گفت:مرسی

تو دلم گفتم چه کاری کردم انگار ناراحت شد🤦🏻‍♀🙄

ساعت حدودای ۸بود که دیدم محمد و امیرعباس اومدن.
بعد یک ساعت از اومدنشون سفره شامو گذاشتیم .
بعدش هم اماده رفتن به خونه شدیم.
باهمه خدافظی کردیمو رفتیم خونه.


راستش بعد اون اتفاقی که صبح افتاد دیگه اصلا به هم نگاه نکردیم.فقط یه خدافظی عادی کردیم🙃.

که باید هم همینجور باشه😐😊

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودچهار

مریم:

میخاستم برم داخل که به خانواده خبر بدم
وقتی برگشتم دیدم اونا ایستادن دارن مارو نگاه میکنن
تو دلم گفتم وای مریم نکنه فهمیدن🤦🏻‍♀

بهشون نگاه کردم
چشمشون اشک و لبشون خنده بود(برای اینکه امیرعباس اومده بود،نه به خاطر موضوع ما،چون فکر نکنم فهمیده باشن)
ولی ریحانه یه جور خاصی مارو نگاه میکرد

همه اینا تو ۵ ثانیه طول کشید
یدفعه دیدم خاله و بعد مامان به سمت ما اومدن و امیر رو بغل کردن بعد ریحانه و شوهر خاله رفتن طرفش

من هم رفتم عقب و نظاره گرشون بودم
امیرعباس ،شوهرخاله رو که دید اومد دست باباشو ببوسه که شوهرخاله اجازه نداد و همدیگه رو در اغوش گرفتن

خلاصه بعد از کلی اشک و احوال پرسی رفتیم داخل
بعد چند دقیقه هم محمد از مسجد اومد...باهم روبوسی کردن.متوجه اشکای محمد هم شدم😢

امیرعباس داشت از سوریه و جنگ میگفت
منم چون علاقه به این جور چیزا دارم داشتم گوش میکردم...
که ریحانه زد با ارنجش به پهلوم
مریم:اخ چته😡
ریحانه:خودت چته داداشمو خوردیش هم اینجا هم دم در😠

مریم:
(تو دلم گفتم خدای خودت یه کاری کن چقدر این بشر گیر میده به من)
گفتم:کی من؟!!

ریجاه:بل...
مامان:مریم جون پاشو چایی دم اومد برو چایی بریز و بیا

یه چشمی گفتم و از جام بلند شدم(خدایا شکرت که به دادم رسیدی وگرنه نمیتوتستم از دست ریحانه فرار کنم...هـــــــوف)

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃

@CHADORihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودسه

تلفن خونه زنگ خورد ..
مامان رفت جواب بده.

مامان:واقعا؟!😍
خداروشکرررررر
چشمت روشن خواهرررر.
الهی قربونت برم.
باشه چشم مزاحم میشیم.
چشم عزیزدلم.
باشه مواظب خودت باش خداحافظ

من:مامان کی بود؟!

مامان:خاله بود میگفت امیرعباس داره میاد😍❤️

من:واقعا؟

مامان:اره😍فردا ناهار دیگه خونست.
مادر کاراتو انجام بده صبح زود بریم خونه خاله.

من:چشم.


واییی خدایا شکرت😍😍خداروشکر که داره برمیگرده...😍.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم😐😁😍😍.
دعا میکردم زودتر فردا صبح شه بریم خونه خاله...


امیر عباس:
بعد از تلفنی که به مامان زدم گفتم فردا میام ایران،خیلی خوشحال شد.
منم خوشحالم اما سخته بخام بچه هارو تنها بزارم اینجا...
از یه طرف هم...
از یه طرف هم خوشحالم که...
که....
مریمو میتونم ببینم😍😔
مدام چهرش جلو صورتم میاد.....،در حال جنگیم جلو چشممه...😔
نمیدونم....
نمیدونم.....
اما شاید.. که دلم واسش تنگ شده😔

علی:عباس به چی فکر میکنی داداش؟🤔

+جانم داداش.
هیچی .

-به سلامتی ان شاالله فردا میری؟!

+اگه خدا بخاد.

-خداروشکر
خوش بگذره داداش...

+قربونت.
زود برمیگردم...

-باش🙃.
....

با فرمان فرماندمون نشستم تو هواپیما،راهی ایران شدم...
دلم واس خانواده تنگ شده میخام هرچه زودتر ببینمشون😍...

بعد دو سه ساعتی هواپیما نشست.

مریم:
صبح ساعت هفت صبح مامان بلندم کرد که پاشو بریم دیر شد😐.
منم با خوشحالی بلند شدم صبحونه خوردیم رفتیم خونه خاله.

مامان و من :چشمت روشن😍

مامان:ان شاالله دامادش کنی😍

خاله و شوهر خاله و ریحانه جوابمونو دادن.❤️
خلاصه بعد از صحبت ها و خوشحالیمون زنگ خونه به صدا در اومد....
ماهم فکر کردیم شاید باباست که رفته بود مسجد خواست چیزی بگیره برگرده.. رفتم زنگو زدم در باز شد.مامان گفت برو با بابا کمک کن وسایل هارو بیار.منم گفتم باشه
رفتم پایین که با بابا کمک کنم .
دیدم تو نیومده گفتم شاید در هنوز باز نشده.
رفتم درو باز کردم تا سرمو بالا اوردم با چهره امیر عباس روبرو شدم....

اصلا یکه خوردم،نمیدونستم چی بگم😳😱
هم خوشحال شده بودم هم ناراحت.
خوشحال شدم چون دیدمش
ناراحت شدم چون لاغر شده بود😐
سر یه ثانیه قشنگ انالیز کردم😐

نه من حرفی زدم نه اون.
فقط بهم نگاه میکردیم....
شاید ۶ثانیه میشد که زل زده بودیم به هم....
نه من جونشو داشتم حرف بزنم نه اون انگار....
اصلا ثابقشو نداشت مستقیم به من نگاه کنه منم اصلا تو چشم هیچ مذکری زل نمیزنم...
اما....
هردو انگار....

😔

بلاخره دهن باز کرد
امیر عباس:س ..لام

میدونستم الان صدام میلرزه...
من:س ..لام.خ وش اومدید،رسیدن به خیر

-ممنونم.

+بفرمایید.

یکم رفتم اونور تا بتونه بیاد داخل

منم سریع درو بستم گفتم:
ما نمیدونستیم شمایید گفتیم باباس ،وگرنه بقیه میومدن درو باز میکردن.الان شمارو ببینن شکه میشن.
چند لحظه صبر کنید من بهشون بگم شما اومدید.

امیر:باشه مشکلی نیست😊

رفتم داخل که به مامان اینا بگم امیر عباس اومده...

امیرعباس:
خدامیدونه که با یهویی اومدنش چقدر شکه شدم خیلی بهش نگاه کردم اما...😔.
خدایا ببخش...💔😔.
اولین دیداری که بعداز سوریه کردم
مریم بود😍
خیلی خوشحال بودم...
که دیدمش ..
خداکنه بعد از این دیگه شوق دیدنش تو قلبم نباشه...😭

عجبی نیست که شُد پیر زلیخا در هجر

دوری از یار بلایی ست که من می دانم...😔


ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودیک


رفتیم خونه ...
فردا دانشگاه دارم باززز😭.
هعی خدا.خسته شدم😢.
خداکنه باز اون پسره گیر نده..ایندفعه دیگه امیرعباس نیست به دادم برسه😢😥.

رفتم دانشگاه.
سمیرا قرار بود شوهرش بیارتش.

اون پسره منو دید ولی چیزی نگفت فقط یکی نیشخند زد😐😕مشکل داره😕

منم محل ندادمو رفتم کلاس.
سمیرارو دیدم😍باهاش روبوسی کردم .

من:خوش میگذره؟!😜

سمیرا:😂عالی.

من:😒😒دیگه محل نمیدی.

سمیر:😳😳کجا محل ندادم؟؟
واا بسم الله مریم😳.

من:خب حالا چته شوخی کردم بابا😂

سمیر:دیوانه😒

من:😜❤️

بعد کلاس هم مستقیم رفتم خونه.
امشب قراره بریم خونه خاله.
چون فردا امیر عباس داره میره....💔.

کارارو انجام دادیم.
محمد و بابا اومدن رفتیم خونه خاله.
تا وارد خونه خاله شدیم مامان زد زیر گریه،اما اروم که خاله نفهمه،چون ناراحت میشه...
(شاید بگید خب این همه گریه و زاری نداره،اما شما خودتونو بزارید جای این خانواده،ببینید میتونید تحمل کنید این دوری رو،این نگرانی رو که هرلحظه ممکنه اتفاقی افتاده باشه...؟!!!)

با خاله گرم روبوسی کردم.🙃
ریحانه هم بغلش کردم.😍
چه عجب امیر عباس خونس😅.
باهاش سلام علیک کردم،
اصلا نگام نکرد سرش پایین بود خب حداقل روزای قبل یه لحظه نگاه میکرد...🤔.

امیر عباس:

اومد داخل.صداشو شنیدم که داشت با مامان و ریحانه سلام علیک میکرد.
نتونستم نگاش کنم...میترسیدم دلم بلرزه ،تصمیمم عوض شه...
پس موقع سلام ،سرمو انداختم پایین که نتونم ببینمش...🖤💔.
سخت بود اما..........
...
بعد چند دقیقه که پیششون بودم رفتم اتاقم...

مریم:
ریحانه:دانشگاه خوب بود؟

من:اره بد نبود.
خوبی؟!

-چه عرض کنم...

+خدابزرگه.🙃

-هوم😞.

-مریم.

واییی نکنه میخاد بگه چرا دیشب مسجد اینجور کردیییی.😱.

+بله،بزار برم اتاق الان میام.

راه افتادم سمت اتاق ریحانه.
میترسیدم بپرسه بعد من بمونم تو دوراهی🤦🏻‍♀.
الکی اومدم اتاق روسریمو درست کردم رفتم بیرون...😐

دیدم ریحانه تو اشپزخونه پیش مامان ایناست.
منم رفتم پیششون.

خاله:خواهر چیکار کنم اصلا حرف گوش نمیده😔

متوجه شدم که دارن درباره امیرعباس حرف میزنن.
وقتی دربارش حرف میزدن قلبم میریخت.دستم یخ کرده بود...
حس میکردم امیرعباس بره دیگه نمیاد.......😭.
سرمو پایین انداخته بودم گوش میکردم.
متوجه صدا ریحانه که اروم داشت اشک میریخت شدم.
سرمو بالا اوردم دستمو انداختم دور شونش....


بعد شام مردا داشتن درباره سوریه با امیرعباس حرف میزدن.
منم گفتم دیگه بریم چون نمیتونستم تحمل کنم...
با خاله اینا خدافظی کردیم .
با امیر عباس هم خدافظی کردیم...😔
فقط گفتم خدا پشت و پناهتون التماس دعا،خدافظ😔.
خدامیدونه چقدر سخت بود...
ایکاش نمیگفت...ایکاش نمیگفت😭


امیرعباس:
بعد رفتنشون،رفتم اتاق زدم زیر گریه😭اخه چرا خدا😭چرا الان باید عاشق بشم؟😭تو که میدونستی از اول هدفم رفتن به سوریه بود😭تو که میدونستی هدفم شهادت بود😭باشه خدا قبول...فقط کمک کن فراموشش کنم😔کمک کن یادش نیارم😭


ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نود

بعد از رسیدن به خونه.
وضو گرفتیم رفتیم مسجد...
به ریحانه و بچه ها نگفتم که رفتم گلزار...وگرنه ناراحت میشدن...

داخل مسجد بودیم که خاله با مامان یه پچ پچ هایی میکردن🤔.خاله گریه هم میکرد😳مامان هم دیگه اشکش نزدیک بود😐😳.

یعنی چه اتفاقی افتاده...
دارم نگران میشم

ریحانه داشت تسبیح میزد.
زدم به بازوش گفتم.
+ریحانه،مامان اینا چی میگن؟!

-چی میگن؟!

+😐من چمیدونم.
میگم مشکوکن.
خاله چرا گریه میکنه؟

-مگه نمیدونی؟!

+یا خدا،چیو😳؟

-که امیرعباس داره میره...😔

+کجا؟

-سوریه.

+کِی؟

-پس،فردا

دیگه هیچی نگفتم.انگار دهنمو بستن.
انگار یه سطل آب پر از یخو ریختن روم....
مدام صورت امیر عباس جلو چشام میومد...
یاد اون حرفاش تو دریا افتادم...
با یاد اوردن اینا،متوجه اشکی رو چادر نماز ریخت، شدم...
من داشتم گریه میکردم...
به خاطر امیر عباس...
نمیدونم چی شد این کی بود که یهو حال منو عوض کرد....

تازه میخاستم اشکامو پاک کنم که ریحانه زد رو دستم گفت:
-چرا گریه میکنی؟!😳
+گریه نمیکنم.
-پس این آبه از رو صورتت میچکه؟!😐
+میشه حرف نزنی چند دقیقه ریحانه؟!
-نه از اون امیرعباس که نمیگه چشه،نه از تو که...

نزاشتم ادامه بده بلند شدم رفتم
اشپزخونه مسجد.
صورتمو آب زدم با دستمال پاکش کردم رفتم بیرون.
مطمئنن ریحانه یه چیزایی فهمید.
خیلی ضایع کردم.
اما دست خودم نبود...

رفتم بیرون نشستم سرجام.
ریحانه متوجه اومدنم شد.
چرخید نگام کرد.
من نگاش نکردم.

ریحانه:نگام کن.

چیزی نگفتم نگاه هم نکردم.

ریحانه:مریم باتوام.

برگشتم طرفش.
مریم:بله؟!

ریحانه:مریم تو...

تا این حرفو زد مامان صدام کرد که بلند شو بریم محمد زنگ زده.

وای خدایا شکرت مامان نجاتم داد🤦🏻‍♀.
ریحانه فهمیده بود ‌داشت میپرسید که مامان صدام کرد.
آخیششش🤦🏻‍♀.
بلند شدم با ریحانه و خاله خدافظی کردم رفتیم بیرون.


#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هشتادنه


بعد خطبه عقد و کاراش.
داماد رفت پایین پیش مردا.
ما ۴نفر هم رفتیم پیش سمیرا😜.
خلاصه بعد حرف زدنای دخترونه با سمیرا 😜🙈تصمیم گرفتیم بریم... با بچه ها خدافظی کردیم❤️،با مامان فاطمه، زهرا هم همچنین
باسمیرا و داماد و خانوادشون خدافظی کردیم رفتیم پایین.
با شوهر خاله سلام علیک کردم.
امیرعباسو دیدم که داشت با محمد حرف میزد.
متوجه صدا مامان شد برگشت که سلام علیک کنه،
با من چشم تو چشم شد.
چند لحظه ای بهم نگاه کردیم بعدش نگاهامونو گرفتیم.تو این چند لحظه قشنگ آنالیزش کردم😂
یه کت شلوار مشکی با بولیز سفید.موهاشم کج گرفته بود،ریشاشم که....😍🙄🤐
استغفرالله😐الهی العفو😐😩😐.

امیرعباس:سلام،مبارکه...🙂.

من:سلام ممنون همچنین...🙃.

رفت طرف مامانو،با مامان روبوسی کرد.بعد حرف زدنشون رفتیم خونه.

نمیدونم چرا اومدم خونه دلم یهو گرفت...😢😭
رفتم وضو گرفتم که نماز مغربمو بخونم...زیارت عاشورا هم بخونم یکم بهترشم🖤.

فردا صبح تصمیم گرفتم بعدظهر برم گلزار.
خودم تنها.
خواستم یکم تنها باشم .

کارامو رسیدم به مامان هم گفتم قبول کرد،ساعت۴رفتم گلزار...❤️.
رفتم پیش همون شهید گمنامه،نشستم پیشش انقدر حرف زدم .
از همه چی.
از دانشگاه.
از اون پسره مزاحم.
از سمیرا.
از امیرعباس...
حرفای امیرعباسو به داداش شهید گفتم،گفتم هرچی صلاحه.
بهش گفتم قراره بره سوریه،اگه قسمت اینه که......
حرفی ندارم...
اما قراره بهم برسیم...
که خودت مرافبش باش...

نمیدونم ...
نمیدونم چرا این حرفو زدم،..
انگار منم یه حسی بهش دارم..
اما قبل از اینکه امیرعباس چیزی به من بگه اینجوری نبودم...
نمیدونم چیشد...😭.
اما اگه بره سوریه یه چیزیش بشه چی.؟
من میتونم فراموش کنم خودشو حرفاشو؟!😔.
ایکاش چیزی به من نمیگفت😭.ایکاش میرفت میومد بعد.
که منو هوایی نکنه😭.

به شهید گمنامه گفتم میسپارم به خودت...هرچی صلاحه هرچی خدا میخاد همون شه...❤️
بعدِ دردو دل کردنم زیارت خوندم، پاشدم رفتم خونه....🚶‍♀.

#ادامه‌دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@@Chadorihay_bartar
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هشتادهشت

قبل رفتن یه جعبه شیرینی خریدیم


اونم خامه ای😋

رسیدیم خونه ی سمیرا😍

از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل و با پدر و مادر سمیرا سلام و علیک کردیم و تبریک گفتیم

جعبه شیرینی ای هم که خریده بودیم رو بهشون دادیم🙂

با استقبال مادر و پدر سمیرا ما وارد خونه شدیم😊

محمد و بابا همینجا تو حیاط موندن😊


ما هم رفتیم بالا پیش خانما

وای خدای من
سمیرا رو نگا
چه ناز شده😘

تا سمیرا رو دیدم پریدم بغلش😍

من: به به
سلام عروس خانم😘😍
مبارکه اجی خوشگلم،ایشالاه به پای هم پیرشین😍☺️

سمیرا:سلام خانوم خانوما😍
قربونت برم😍ایشالاه عروسی خودت جبران کنم☺️😍❤️

-وظیفس عزیزم☺️

بعد صحبت با سمیرا رفتم پیش زهرا و فاطمه😊

مامانمم رفت پیش مامانا😄

من:سلام بچه ها😉

زهرا:به به سلام مریم خانم😉

فاطمه:گل بود به سبزه نیز اراسته شد...
سلام خانمی😉
خوبی گلم؟😊

من: شکر خدا خوبم😊

بله دیگه😏 ما همیشه باعث زیبایی میشیم😌

زهرا:بله بله😐
شما صحیح میفرمایید😏

یهو چشامو یکی بست🙈😐

-اگه گفتی من کیم؟😜

+کی میتونی باشی به جز ریحانه؟🙈


-عه ☹️(چشامو ول کرد)
چه زود فهمیدی کیم..😳


+گیج نیستما از صدات معلومه😒😜
چه لباست بهت میاد عشقم😍 خیلی ناز شدی😊

-سلام ابجی خوشگلم😘
تو هم ناز شدی خانومم!😍

+😂😂😂ای سه نقطه.

برگشتم که با خاله سلام علیک کنم.
با مامانای فاطمه و زهرا هم سلام علیک کردم بعدشم با خاله😊.

ریحانه:راستی مریم میدونی شوهر سمیرا با امیرعباس و اقا محمد دوستن؟!😂

من:اره محمد گفت.😁.

زهرا:😄😁چه جالب

من:ریحانه اقا امیرعباس هم اومدن؟!

ریحانه🤔اره چطور؟!

من:هیچی😊🙄.

ریحانه:🤔😈

عاقد اومد خطبه عقدو خوند.
سمیرا هم بله رو گفت الهی فداش شم😍❤️
خانواده شوهرش مذهبی بودن ،بزن بکوب هم نبود،فوقش دست😇.

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هشتاد‌هفت

ساعت حدودای ۲بود که تصمیم گرفتیم حاضرشیم بریم عقد...
لباسمو پوشیدم،مامان کلی قربون صدقم رفت😍.به مامان گفتم که لباس های هرسه مون یه شکله فقط رنگش فرق میکنه ،که کلی خندید😂😍.

تصمیم گرفتیم رو لباسم چادر مجلسی سفید که مادر بزرگ خدابیامرز از کربلا اوردو بود رو هم بپوشم☺️😍.
یه کوچولو هم ارایش کردم🙄.

اولین مجلسیه که انقدر ساده در عین حال شیک، واردش میشم...عروسی های دیگه خب حجابم کامل نبود....

روسریم رو هم لبنانی بستم😍چادر سفیدمم سرم کردم ،کیفمم برداشتم رفتم پایین.

دیدم به به،محمد هم کتو شلوار پوشیده😍.
قربونت بشم شده ماه😍🌙.

من:مامان قبل رفتن اسپند دود کن دخترا چشش نزننن😍😒😂😜.

محمد:😐😂

مامان:ووویی دخترمو نگااا😍.
شده یه تیکه خانوم ماه😍.
چه بهت اومده مادر😍❤️

بابا:ماشالاه،چه قشنگ شدی دخترم😘

من:🙈🙈مسی لطف دارید،چشاتون قشنگ میبینه🙈.

محمد:اره دیگه الان باز لوس شد😒😝.

من:😒😒برو نبینمت.

محمد:😒😂❤️.


سوار ماشین شدیم راه افتادیم به سمت خونه سمیرا اینا....


ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هشتادشش

مریم:

مامان:مریم بیا ناهار

من:نمیخورم.

مامان:چرا؟!بیرون چیزی خوردی‌؟!

من:نه،میل ندارم.

مامان :چیزی شده؟!

من:نه عزیزم.
خستم فقط🖤.

مامان:باشه.
اما غذارو میزارم،بعدظهر حتما باید بخوری.

من:باشه چشم.
...

حالا امیر عباس حالش چطوره؟
داشت میرفت حالش بد بود انگار...
نکنه چیزیش شده باشه.
وای نکنه تصادف کنه با این حالشش😱.
اَه باز این ندا خانوم منفی دلش واس ما تنگ شده😐😏.هوووف

اصلا چرا مهم شده برام😐😏


بلند شدم رفتم درسا دانشگاه رو انجام دادم.
فردا عقد سمیراست😍برم گروه ببینم چه حرف میزنن.
رفتم گروه دیدم در حال چتن.
منم سلام علیکی کردم وارد بحث شیرین ازدواج شدم😎.
فردا قرارشد که همه با خانواده بیان خونه سمیرا اینا....😍
الهی فداش بشم 😍❤️.

بعد یک ساعت رفتم تو هال پیش خانواده.

من:سلام 😌

محمد:علیک سلام.

من:منم خوبم.

محمد:😒به من چه

من:😂

رو به مامان کردم گفتم
من:مامان راستی فردا عقد سمیراست.یادتون نره.
ساعت۳هستش تا۷.

مامان:باشه عزیزم.

محمد:عقد همین دوست دانشگاهیت؟!

من:اره😍.

محمد:اهان مبارکه.

من:مسی

محمد:عه😐

من:چیشد.؟

محمد:فردا عقد دوست منم هست که😐.

من:عه😐
عقدش کجاست؟

محمد:همین دو کوچه بالاتر.😐😳

من:😳عه‌نکنه شوهر سمیر رو میگی😂😂😂.

محمد:😐😳😂عه پس جواد با همین دوست تو ازدواج کرده!!!😂😂

من:😂حتما دیگه.چه جالب شد😂😍

محمد:اره😂.

مامان:پس محمد فردا تو هم میای.

محمد:اره دوست منو امیرعباسه باید بیایم.

هین😱
امیرعباس هم هستتتتت😱🤦🏻‍♀😢.

مامان::اهان خوبه،ایشالاه خوشبخت شن.
ایشالاه پسر خودمو زن بدیم😜😜.

من:😂😂😂ایشالاه.
زن بدیم از دستش راحت شیم😂.

محمد:خجالتم ندید😌😂😂.

من:یه چی بگو بهت بخوره😒

محمد:‌کتک میخایا😂😂.

من:😂والا خو.


#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_هشتادپنج

راه افتادم به سمت خونه...
بارون بارید یهو...
منم اشکام میرفت😔.
نمیدونم چرا ،یهو چم شد...

هندزفیرو تو گوشم بود.
خیابونو قدم میزدم...🚶‍♀

🎼بارون که میزد...
میرفت سمتش...
اروم میگرفت بیشتر قلبش...
بارون که میزد...
عاشق تر بود...
بیشتر تو دلش یاد من بود...❤️

(بی دلیل،میثم ابراهیمی🎤)

خیابونو قدم میزدم که متوجه شدم بارون شدت گرف،منم تصمیم گرفتم بقیرو تاکسی بگیرم.

مامان پرسید:
چرا انقدر دیر کردی؟!

+😶هان چی؟!
برم بالا لباسامو عوض کنم.🏃‍♀

تندی رفتم بالا🏃‍♀.
اگر میموندم بایستی توضیح میدادم چرا دیر کردم، دروغ هم نمیتونستم بگم چون سختمه،چشام داد میزنه همش که دروغ میگم🤦🏻‍♀😅.

لباسامو در اوردم گذاشتم رو شومینه تا خشک شه.
بعدش خوابیدم رو تخت.
به بیرون پنجره نگاه میکردمو فکر میکردم به حرفای امیر عباس.

امیر عباس:

بعد از اومدن از دریا و حرفام.
نتونستم خودمو نگه دارم، گریه کردم.درسته میگن مرد نباید گریه کنه اما تو این قضیه هیچوقت نمیشه تحمل کرد...
فقط بخاطر مریم و عشقش بود.من به اون نمیرسیدم...و این حال منو بد میکرد....من هدفم رفتن به سوریه و شهادت بود اما....😔.خداکنه عشق مریم نتونه کاری کنه که به هدفم نرسم...🖤.

ریحانه:داداش بیا ناهار.

امیر عباس:ممنون نمیخورم.

ریحانه::😳چرا؟! بیرون چیزی خوردی؟!

من:نه.میل ندارم.

ریحانه:چیزی شده داداش؟!

امیرعباس:اَه میشه بری بیرون

ریحانه:باشه.

😔 چم شد...
اعصابم خورد شد با ریحانه بد حرف زدم😔.هوووف


#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
Ещё