🌺

#قسمت_نوزدهم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@Chadorihay_bartarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_نوزدهم

✍🏻خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی !
+گفتم ،ولی خبری نیست
_عجب
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر ... بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش
+مچکرم ... آدرس ؟
_برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد
خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی می کشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .
شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر
دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود .
ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ...
توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام
یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!"

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نوزدهم

آخرشب در اتاقش زده شد.

_بفرمایین.

تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.

در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد.

_شب بخیر حورا جان.

_شبتون بخیر. امرے دارین؟

_بشےن دخترم.

نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت.
منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش.
_ فڪراتو ڪردے حورا؟

_نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست.

_حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی.

_من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی.
لطفا مجبورم نڪنین در این مورد.

_فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین‌. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.

_اما دایی..

_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.

_آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم.

_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه.
حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت.
داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر.

آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود.
عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت.

سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد.
به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد.

روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.

_چقدر سر به زیر!

حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد.
مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟

باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.


#نویسنده_زهرا_بانو

#ڪپی_با_ذڪر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_نوزدهم

"لیدا"

شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه.
اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد.
من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن.
از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود.
بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم.
اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب.
صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه.
بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن.
شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم.
تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون.
همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌.
عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن.
کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نوزدهم


گوشمو سپردم به حاج اقا که چی میگفت
حتی صحبت هم درباره شلمچه دلنشین بود...خیلی به دل مینشست...❤️😔

اصلا شهدا کی بودن؟!واس چی رفتن؟!رفتن که ما الان اسوده باشیم؟! پس ما چه کاری باید واسشون انجام بدیم؟!تا الان چه کاری واسشون انجام دادیم؟!
نمیدونم،این سئوالا تو ذهنم بود...

حاج اقا گفت
یه مادری هنوز پیکر بچه شهیدشو نیاوردن

بهش میگفتن مادرم 31 سال انتظار کشیدن بس نیست

گفت : مگه مادر از بچش سیر میشه؟؟؟؟ میگفت من که از بچم سیر نشدم
بعد سالها معلوم بود که هنوز زخم دلش تازه هست
( هرچقدر سعی کردم تا اشکامو نگه دارم نشد،اشکام دست خودم نبود،انگار تازه معنی شهیدو فهمیدم😔😭)

خیلی سخته , بعضی موقه ها توصیف یه درد اونقدر سخته که آدم فقط دوست داره داد بکشه
تا اندازه بزرگ بودن سختی رو نشون بده اما باز درمونده میشه از توصیفش
نمیدوم مادر شهید رو به کی یا چی مثال بزنم یعنی اصلا مثالی نداره
نمیدونم من یا شما اصلا معنی و مفهوم جیگر گوشه رو میدونیم یا نه؟
معنی وجود و پاره تن رو میدونیم یا نه؟
اما خوب میفهمیم انتظار عزیز دل یعنی چی
مادرا خوب میفهن و درک میکنن حال وقتی رو که بچشون حتی چند ثانیه دیر میکنه

میگفت:
مادر شهدای مفقودالاثر تنها دلخوشیشون اینه که پسرشون به آرزوش رسید
هر مادری آرزو داره فرزندانشو به خواستشون برسونه.

(می آیی ...
نمی آیی ...
می آیی ...
نمی آیی ...
می آیی ...
نمی آیی ...

چه بلاتکلیف است تسبیح مادر
شهید جاوید الاثر ... 😔)))


#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_نوزدهم

_همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم

_بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتمنمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم

_ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده

_بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.

_ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم

_رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم

_اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)

_ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش

_منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم

_اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
￿
نویسنده: #خانوم_علے_آبادے

ادااامه دارد....😊

@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه
#قسمتنوزدهم
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...😢
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد😢
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...😔
دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست😭
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم😭
_الو بفرمایید
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا😳 الووووو الووووو
تماس قطع شد😐 وا این دیوونه دیگه کی بود😳دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود😨
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم😜
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود
این دیگه کیه😳
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره😂) علی به طرفم اومد و کنارم نشست
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما😏
علی: متلک میگی آبجی خانوم😑
_متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید😏
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته😊
_عه جان من 😳 به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها 😂 من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم😱
_چیوووو😳
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش😳
علی: وا چرا همچین میکنی😳 نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم😊
جاااااانم😳آخ قلبم خدایا دمت گرم 😍
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش😭

همراه با شهدا باشید
👇👇👇👇
@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_نوزدهم


زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم !

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .

به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟

چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.

سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم

عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه

توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .

صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...

قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_نوزدهم


زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود ...قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد.
تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش ... پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم !

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید ...ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم .

به خودم دلدادی دادم "فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه " ... و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم :
_سلام
ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد ...
هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید:
_علیک سلام .... شما ؟! اینجا ...
سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم :
_من بودم که بهتون پیام دادم
لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد :
_نمی فهمم ! چرا ؟

چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود !
_من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه
و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم :
_آقا حمید
ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد !
_دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم ... و باید می دیدمتون.

سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود
_گاهی نگفتنم مثل دروغه !
_خب ...
_اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم

عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم:
_میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه

توهم بود یا واقعی ،نمی دانم ... اما شنیدم که گفت "مثل شما" و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق ... تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت .
نگین انگشترش حکاکی "السلام علیک اباعبدالله" بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم:
_می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو ....
تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت:
_بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد
چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم
.نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم ...
_خداروشکر ... اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود .

صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد ... سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت:
_اذان شد ، حرفی اگر نیست ...
رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد ... سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم :
_نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده ... متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و .... حلالم کنین .
دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود ...
بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم :
_شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم ... مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه ...

قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد ... نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم :
_خدانگهدارتون .
و صبر نکردم که جوابی بگیرم .
چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست ... خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم !
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar