🌺

#قسمت_ششم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_ششم

باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم .

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_ششم

_ممنونم.
هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد.
_حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم..
کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی.

کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟

حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد.
لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد.

_حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای.
خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی.

نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟
_هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم.
هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟
اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد.
سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم.
سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود.
برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت.



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_ششم

"زهرا"

باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم.
با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا.
با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی‌.
_مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه.
سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه.
ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم.
چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود.
درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد.
_چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟
حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد.
_چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟
_عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟
_دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار.
_بالاخره بزرگترم.
همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست.
_صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟
_وای آره محدثه نمیدو...
وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن.
بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد.
_باشه لیدا خانم..
_ادای منم درنیار.
_اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه.
چیشی گفت و بلندشد.
رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری.
بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان‌.
تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم.
_وا چرا آجی؟
_عطا بازم کار خرابی کرده‌.
_ وای خدا مرگم رو لب تابت جیش کرده؟؟؟
بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده.
_خب خداروشکر فکر کردم..
به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره‌.
_فردا میای کلاس؟
_اگه حسش بود آره.
_عه زهرا تو که تنبل نبودی‌
_میام بابا.کار نداری؟
_نه گل دختر برو شب خوش.
_شب بخیر.
گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا.
_زهرا فردا که کلاس نداری؟!
نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم‌.
_ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟
_خونه مادرجون چرا؟
_عمه شیرینت اومده‌.
تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین.
_چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف...
_وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟
درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشیش تعجب کردم خب‌.
_امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟
خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم.
_نه فکر نکنم بتونم بیام.
_خیلخب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی‌.
سری تکون دادن که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
‍ ‍ ‍ #بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#ازراه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_ششم

منم که تا غروب خواب بودم دیگه خوابم نبرد😐

یه اهنگ گذاشتم صداشو کم کردم که نره بیرون اذیتشون نکنه.

اهنگ گوش دادم و کارای دانشگامو انجام دادم،بعدش خوابیدم

صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پاشدم،گوشیمو گرفتم جواب دادم

+بله؟؟!😲

-واااا،چته تو؟!

(سمیرا بود)

+چمه؟!خواب بودمااااا،الان چ وقت زنگ زدنه،ساعت هفت صبح گرفته زنگ زده😖😒

-😐تومطمئنی هفت صبحه؟!اگه هفت صبح باشه من لال میشم😐ساعت۱۱ظهرهههههه

+😳😂حالا هرچی،خلاصه خواب بودم😶

-بااااشه، پاشو کاراتو کن بریم بیرون

+بیرون کجاست؟!بابا دیروز دریا بودیم که،اون بلا سرمون اومد😒

-کدوم بلا؟😳بلند شو بابا،فردا خاستگار میخاد بیاد،بریم بیرون لباس بگیرم😒

+خاستگااار؟؟!😍واااییی یعنی میری خونه شوهر؟؟؟😍

-مرض،حالا معلوم نیست که😐ولی اگه خدا بخاد بله😌

+😍😍وای خدایا ایوول،یعنی از دستت راحت میشم؟!!!😍

-😐😳😂😂کووووفت،مگه چیکارت کردم😒

+خیلی کارا😒،حالا ولش،ساعت چند بریم؟!

-زود بعدظهر باید بریم برگردیم،کلی کار ریخته سرم😣

+اوکی،ساعت۴بریم،زودتر برمیگردیم،منم میام بهت کمک میکنم خونتون.☺️

-جدی؟؟😍وای ممنووون😘

+ اره فدات شم میام،یدونه خواهر که بیشتر ندارم😜

-😍😂لوووس😒😂

+خووو😜خب دیگ قط کن من کارامو برسم. هروقت اماده شدی بتک بیام سر کوچه

-باشه،پس فعلا

+بای

رفتم پایین،با مامان یکم حرف زدم موضوع خاستگاری و بیرون رفتنو گفتم،که قبول کرد

بعدش صبحانه خوردم،رفتم اتاقم یه اهنگ گذاشتم که کارامو برسم

دز اتاقم زده شد
بیا داخل

-بیا دخترم،میوه اوردم😘

+دستت درد نکنه عشقم😘

-نوش جان

بعدش رفت،میوه رو خوردم،درسای دانشگاه رو تا حدودی انجامشون دادم
که دیدم ساعت ۲.رفتم پایین،دیدم محمدو بابا اومدن

+سلااام،خسته نباشید

محمد:سلام عزیزم،سلامت باشی

بابا،سلام دخترم،زنده باشی

ناهارو اماده کردیم همراه با مامان
دیگه حرفی زده نشد

+دست شما دردنکنه😊

مامان:نوش جان

رفتم تو هال،تیوی رو روشن کردم یه فیلم هندی بود،دیدمش😐مسخرها فقط بلدن اشک ادمو در بیارن این فیلم هندیا😐😐😐🤦🏻‍♀

رفتم بالا

ادامه دارد ...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#قسمت_ششم

#نویسنده_رز_سرخ



سپیده:حلما جونم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس😢😢

حلما_هااان باشه باشه بزار برم اماده شم میرم الان
وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه 😭هر چی باشه حقمه😥😥😥
اومدم سمت اتاق لباسامو بردارم انقد گیج شده بودم که نمیدونستم کیفم کجاست
سپیده هم دنبالم اومد

سپیده:حلی بیا گوشیتم بگیر رو میز بود

حلما_وای یه 20 تا تماس از حسین دارم😢😢😢

سپیده:زودباش حلما لباساتو عوض کن

حلما_باشه تو برو منم الان میام

لباسامو عوض کردم شالم رو روی سرم مرتب کردم کولم رو برداشتم داشتم از اتاق میومدم بیرون که یادم افتاد آرایشمو هنوز پاک‌نکردم
برگشتم جلو آینه یکم آرایشم رو کم کردم خدا لعنتت کنه سپیده هی گفتم انقدر غلیظ آرایشم نکن ها..
وای خدا چرا پاک نمیشن لعنتی اه
خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن اومدم بیرون از اتاق یه نگاهی به جو چندش آور رو به روم انداختم تهه دلم یه حس خوشحالی بود که حسین اومده منو از اینجاوببره اما حس اینکه بهشون دورغ گفتم و از اعتمادشون سو استفاده کردم با ترسی که قراره چه واکنشی نشون بدن داره دیونم میکنه
.
.
.
خیلی آروم و بدون خدافظی از در خونه زدم بیرون
پله ها رو یکی در میون رد میکردم رسیدم داخل حیاط پشت در ایستادم یه نفس عمیق کشیدم شالم رو کمی جلو اوردم و روی سرم مرتب کردم
درو باز کردم سرم پایین بود کفشایه حسینو میدیدم فقط که با فاصله کمی از من ایستاده بود😢😢

حلما:حسین من...😢

حسین_تو چی هاااان توچییی😡😡😡

حلما_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست برات توضیح میدم😭

حسین_چیو میخوای توضیح بدی😡 این بود جواب اعتماد ما حالا من جهنم اینه دست مزده بابا و مامان آرههه؟
صدای حسین انقدر بلند بود که غیر ارادی همینجور اشک از چشمام سرازیر شد هیچی نمیگفتم فقط بی صدا اشک میریختم😭😢😭

حسین _اینجوری واینستا😕 اینجا بیا تو ماشین
حلما گریه نکن با توام 😡بیا تو ماشین باهم صحبت میکنیم
کولم رو از دستم گرفت رفت سمت ماشین
حسین_بیاسوار شو😕😕
اروم راه افتادم سمت ماشین درو باز کردم و نشستم سرم پایین بود 😞حسین هم هیچ حرفی نمیزد مشغول رانندگی بود...
باید باهاش صحبت میکردم تا وضع ازاین بدتر نشه
_داداشیی😢😔؟

حسین_فعلا هیچی نگو حلما هیچی..
انقدر جدی و عصبییه که ساکت میشم سرمو تکیه میدم به شیشه..
یه ربی گذشت حسین جلوی یه پارک نگه داشته بود😳😳
با تعجب نگاهش کردم
حسین_حلما نمیخوام اینطوری بریم خونه پیاده شو باهم صحبت کنیم باید توضیح بدی همچیو😠

حلما_😥باشه ولی مامان و بابا چی😰😰

حسین_چیزی بهشون نگفتم تو نمیفهمی چیکار کردی اونا بشنون کجا بودی زبونم لال سکته میکنن
_پیاده شو حلما

یکم آروم شدم که مامانو بابا نفهمین بهشون دروغ گفتم اما پیش حسین آبروم رفته بود انگاری کل دنیا رو سرم خراب شده داشتم به بدبختیام فکر میکردم...
حسین_میشنوم همچی رو از اول بدون دروغ برام تعریف کن

حلما_😣باشه داداش میگم برات قول بده باور کنی
_بخدا دروغ نمیگم همچیو راست میگم😥😥😥

_حسین:منتظرم شروع کن حلما😕😕

همه چیز رو از اول برای حسین تعریف کردم تو این مدت من اشک میریختم اما حسین حتی تو چشمام نگاه نمیکرد😞😞
هووووف از وقتی که سپیده زنگ زد رو تا اومدن خودش مو به مو براش تعریف کردم سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد

حسین_حلما...این حرفا چیزی رو از اشتباهه تو کم‌نمیکنه اشتباهیی که هر دفعه قول میدی جبرانش کنی اون دوستا به درد تو نمیخورن چرا نمیخوای بفهمی دخترر؟؟؟

حلما_اونا با اطلاع خونواده هاشون همه کار میکنن
حسین_دِ بخاطر همین میگم به درد تو نمیخورن ما مثل اونا هستیم؟
_نه😑

حسین_چرا نمیخوای تلاش کنی بفهمی ما مثل اونا نیستیم چرا خیلی از این گناهایی که اسمش رو میزارن خوش گذرونی برای ما شرم آوره حلما هیچ چیزی زوری نمیشه خودتم میدونی ما هیچ وقت چیزی رو بهت تحمیل نکردیم
اما وقتی میبینم خواهرم پاره تنم داره جایی میره که جاش نیست کاری میکنه که فقط خودش آسیب ببینه دیونه میشم ...

حلما_حسین من حالم خوب نیست نه با نگین نه با سپیده نه هییییچ کس دیگه میخوام باخودم باشم تنها
حسین_😕😕😕این حرفارو میزنی که من بیخیال شم .خواهری من نمیخوام به من دروغ بگی بعد قایمکی بری با دوستایی که تو رو از خودت دور میکنن بگردی...
💓💓💓💓💓💓💓💓
@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_ششم
#خواستگاری

عباس آقا کجان؟؟
میان ان شا الله رفته مسجد
بسلامتی
این دومین بار که آقای کمالی این سوال رو از آقاجون پرسید
و برای بار چندم بود که مامان به خانم آقای کمالی تعارف می زد
که توروخدا بفرمایید
و صدای جیلینگ جیلنگی هردفعه مقدمه و بعد صدایی با افاده تمام گفت:
ممنون
مامان نگران گفت:
حاجی با اجازه ...
راضیه خانم مادر چایی رو بیار 
چای ریختم ولی اصلاً به رنگ و لعابش فکر نکردم
آخه من اصلا آماده نبودم  ..
من آماده ی هیچ چیزی نبودم
چادرم رو مرتب کردم و وارد اتاق شدم  سلامی کوتاه کردم
و اونا  جواب دادند
چای رو  دور گرفتم و نشستم
مهناز خانم همسر آقاکمالی حسابی ور اندازم کرد
قیافه اش حالم رو یکجوری می کنه با اکراه چادر کیپور روی سرش انداخته
ولی من می تونم سینه ریز گُنده اش و پایین گوشواره هایش را ببینم
دستانش پر از طلاست چقدر نفرت انگیز...
حمیدهم که انگار نه انگار اومده خواستگاری چشماش خانه رو متر می کنن ..
حتی چهار زانوهم که می شینه باز  یک سر و گردن از همه بلندتره
صورتش از دفعه قبل استخونی تر می زنه  میتونم حرک سیب گلوش رو ببینم پ
عینک بزرگش به صورتش نمیاد
اصغر آقا و آقاجون سرشون توی همه و می خندن
مامان گلو صاف می کنه و آقاجون خودش رو جمع می کنه اصغر
آقا چای رو فورت بالا میکشه و می گه :
خب بریم سر اصل مطلب...
حاجی این پسرماکه اینجا نشسته  25 سالشه  لیسانسشو گرفته و سربازی ام رفته  کار و بار و خونه و غیره و ذلکشم جوره فقط یه عروس کم داره که بشه چراغ خونش که اونم
مهناز خانم به پای شوهرش می زنه حس می کنم اونم از من متنفره
و ادامه می ده:
بله حاجی اجازه بده برن حرف بزنن هرچند حرفی نیست ولی خب
آقاجون دستی به رییشش می کشه و می گه:
اجازه ماهم دست شماست می تونن....
حمید یک دفعه بلند می شه و من احساس می کنم الانه که سرش به سقف بخوره مامانش  پاچه ی شلوارش را می کشه و زیر لب غر می زنه
اصغر آقا زیرلب می خنده و آقاجون متعجبانه سرتا پاش را ورنداز می کنه...
توی دلم می گم حمید تو چقدر به دلم نمی شینی
من هم بلند می شم راه رو نشونش می دم و هردو وارد اتاق می شیم و روی زمین میشینیم
حتم دارم خواهر ها و برادرم فال گوش به در ایستاده ان
حمید می گه:
خب بفرما
چی بگم
حرفی نداری؟؟
نه!
یعنی قبولم کردی؟؟
نه!
متعجب نگاهم می کنه
و ادامه می ده:
پس حالا که قرار به رکی شد بزار پس منم بگم ..
من اصن زن نمی خواسم به بابام گفتم میخوام برم خارج اونم گف الا و بلا زن میگیری بعد باهم میریم منم گفتم زن میگیرم ولی تنها می رم 6 ماه هستم 6 ماه نیستم خلاصه که توافق کردیم اونم گف کیو میخوای منم گشتم دیدم تو خوبی ..
برعکس دخترای دیگه سر به زیری
خوشم اومد ازت ..
اونروز که حاجی زد تو گوشت میخواستم بپرم دهنشو...
ناخود آگاه برگشتم و گفتم:
اولا تو نه و شما بعدم احترام خودتونو حفظ کنین شما اینجا حرمت مهمون دارین
اگه تو کوچه بود جواب حرف زشتی که قراربود بزنین می دادم
باورم نمیشد این من بودم که جواب می دادم ..
خدای من حمید بلند شد و از اتاق بیرون رفت صدای بقیه آمد که پرسیدند وا 2 دقیقه شد اصلا و جواب اصغرآقا که جوان های حالا مثل ما نیستند و همه خندیند..
من هم پنج دقیقه ای تا آرام شدم صبر کردم و بعد بیرون رفتم
چقدر تند چقدر سریع چقدر...
می گم آماده نیستم همینه
این چه رفتاری بود این چه طرز صحبت بود با خواستگار ادبم کجارفته بود
حمید ساکت بود و تا آخر مجلس هیچ چیزی نگفت
تا  اونا رفتند خیالم راحت شد که از شر این اتفاق راحت شدم
حالا می تونم یک دل سیر به خودم فکر کنم اما یک هفته بعد خلوتم شکست و مادر حمید زنگ زد مامان هاج و واج که من چه جوابی بدم من هم با سر اشاره کردم که
نه 
مامان هم با احترام گفت جواب دختر ما
نه
پس از چندلحظه چشمانش گرد شد یک  علامت سوال بزرگ و گوشی رو گذاشت..
چیشد مامان؟؟
هیچی خوب شد گفتی نه چه بی ادب..
بگو مامان دیگه
تا گفتم نه 
مهناز خانم گفت میدونستم لیاقت حمید منو نداره گدا گشنه ها....
خون خونم رو میخورد پس حقشون بود اونطور اون شب حرفم را رک حالی پسرک دیلاق کردم...


ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_ششم
￿
خانم محمدے
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم
نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود

رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر

سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت

خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بودزشت بود
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدابگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
ادااامه دارد....

@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_ششم
این صدای آشنا کیه😳
این صدا...
این صدای...
این صدای علی😭
به سمت صدا بر میگردم
با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه😭
_علی😭
علی: جان علی😢
_علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...
علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها😢
_چشم گریه نمیکنم😢
از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...😭
نگاهشو ازم گرفت..😢
علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی ؟🤓
_علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن😊 از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور😊
علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش😃
سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن😔
به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد😳 جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا😳😔
علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم😘
علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس😳
_رفته داخل مسجد😊
علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم😜
_چشم😊 با اجازه...
وارد مسجد جمکران شدم...
زبون آدم از وصف اونجا عاجزه...
بوی یاس میومد... بوی نرگس...
بی اراده زانو زدم و سجده کردم...
از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم...
نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم...
نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند...
_فاطمه😍
فاطی: فائزه کاروانا رفتن...😭 بدبخت شدیم...😭
_فاطمه...😊
فاطی: چیه😭
_علی اینجاست☺️
فاطی😳
_بخدا راس میگم پاشو بریم 😊
فاطی: وای خدا😍اخ جووون علی😍
_هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها😡
فاطی: برو بابا😜 بدو بریم پیشش
از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن😁
چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد😳
از پشت بهشون نزدیک شدیم فلطمه نزدیک علی شد.
فاطی: سلام علی آقا😊
علی: سلام فاطمه خانم😍 خوبی عزیزم؟
فاطی: ممنون شما چطوری😊
فاطی: ای وای ببخشید اقاجواد سلام
سید: سلام فاطمه خانوم
این چرا یهو صمیمی شد😳فاطمه خانوم😡 بعد به من میگه خانوم😢
علی: سادات... کجایی ؟؟ تو فکری😉
_همینجام علی جان...😔

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar
🌺
🔺🔺به زودی در کانال مدافع چادرم می خوانید 🔻🔻👆👆 💫این داستان را دنبال کنید📚💫 💢برای عضویت در کانال ما روی جوین کلیک کنید 👇👇 @Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_ششم 6⃣


شدت باران کمتر شده و حلیم هم از داغی افتاده.به در قهوه ای رنگ خانه پدری سمیه نگاهی می اندازم،چقدر من این خانه را دوست دارم.درست جلوی همین در بود که دوباره دیدمش ....

" _فاطمه جون اون درو باز می کنی؟حتما علی اومده
نگاهی به سمیه انداختم که میوه ها را در حوض انداخته بود و تند و تند می شست. نوبت هیات امشب اینجا بود.
با عجله چادرم را از روی بند رخت کشیدم ، خودم را پشت در رساندم و بازش کردم.
با دیدن قامت مردانه و چهره ی آشنایش در جا خشک شدم.سرش را پایین انداخت و سلام آرامی گفت.من اما بعد از چند ثانیه بلندتر جواب دادم.

کیسه ی بزرگی را به طرفم دراز کرد و گفت :
_اینو حاج خانوم فرستادن واسه شله زرد امشب.
نمی دانستم چادرم را بچسبم یا کیسه را بگیرم.گوشه ی چادر را به دندان گرفته و دستم را دراز کردم و آرام گفتم:
_دستشون درد نکنه.قبول باشه.
انگار فهمید توقع حمل بار سنگینی را از من داشته.وقتی فشار دستم را زیر کیسه دید یا الله ای گفت و از پله ی جلوی در پایین آمد ، کیسه را از من گرفت و با گام هایی تند وارد حیاط شد .احساس کردم از من فرار می کند.
سمیه که با شنیدن یا الله چادر پوشیده بود سلامی کرد و او را به آشپزخانه راهنمایی کرد تا کیسه را آنجا بگذارد و در تمام این مدت من را از نگاه نافذش بی بهره نگذاشت.
چه اشتباه بزرگی کردم که به او گفته بودم،می ترسیدم ناخواسته چیزی بگوید که نباید! چون این دقیقا تخصص سمیه بود.
حمید به همان سرعت آمده از آشپزخانه خارج شد و به طرف در رفت . سمیه تشکری کرد و مشغول ادامه ی کارش شد.من اما هنوز همانجا ایستاده بودم.
از کنارم رد شد و با عجله گفت:
_از شما هم قبول باشه.
_بند کفشتون ...
متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:
_بله؟
با سر به پایین اشاره ای کردم
_بند کفشتون بازه،ممکنه خدایی نکرده زمین بخورید.
حالا حتما با خودش می گفت تو چرا نگران زمین خوردن منی؟ دوباره هول شده بودم !
نگاهی به کفشش انداخت و نشست. همانطور که مشغول بستن بند بود گفت:
_ما همیشه یه جای کارمون می لنگه.دیگه عادت کردیم حواسمون به خودمون نباشه. دستتون درد نکنه .
_که حواسم به شما بود؟
پشت سرم تیر کشید و عرق شرم روی تیره ی پشتم نشست ... وای من چه حرفی زده بودم ! پر از تعجب نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کلام اضافه ای بیرون رفت .

حرف بدی زده بودم. حق داشت اگر هر فکری در موردم می کرد . با ضربه ای که سمیه به شانه ام زد به خود آمدم و برگشتم سمتش.
_چی شد؟ چیزی بهت نگفت؟
_مثلا چی؟
_مثلا نگفت امشب میایم خواستگاری؟
و ریز ریز شروع به خندیدن کرد.
_سمیه ... یعنی آدم باید احمق باشه راز دلش رو به تو بگه !

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar