عشق و تفنگ _ اشرف ۲
اشرف ، همیشه می گفت : اَبٓد خُواردٍمٓه ، ابد...
از سالارٍ شهرک نفت کرمانشاه و عشوه گریهای اش شکوه ها داشت ، می گفت که محبوس است در زندانی از آب و اتش و فراق ...
در یکی از شب های سرد زمستان با آن پالتوی زیبای کرم رنگ و شال و کلاه ست آمده بود برای خوردن ساندویچ همبرگر ، به محض ورود به سالن تمام سالن محو تماشا شده بودن ، اشرف می گفت : نمی تانستم ، سفارش خانِمٓهٓ ببرم براش ، پاهام بَهَ جُور سست شده بود ، با بدبختی ساندویچٓهَ براش بردم ، وختی به خودم آمدم ساندویچ شٰدَهَ بودم لای موهاش ، می گفت : سالار بود ، سالار ... و قند دل اش آب می شد .
بعضی شب ها که نقشه هایش برای تاسیس سوپر همبرگری با علیشاه و چگونه بدست اوردن
#شیوا را برای یار غار و نوچه اش علیشاه تکرار میکرد ؟ همه چهل و هشت سرباز وظیفه ی خوابگاه ساکت می شدیم ، و مثه کودک های عاشق متل ، به داستانهای جاهل عاشق گوش می کردیم .
اشرف هر وقت از شیوا سخن می گفت ادم دیگری می شد ، لحن و کلامش قشنگ تر و شنیدنی تر می شد ، از قلعه ی لاتی و ضمخت اش بیرون می امد و لطیف تر و فلسفی سخن می گفت ، نه خبری از تق تق کفش های قیصری و موهای دم اسبی ، در کلام شیرین اش بود .نه طرق و طورقٍ دستمال جاهلی اش گوش اسمان را کر میکرد .
دستمال جاهلی اش را دور گردن می انداخت و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش رفیق ساقی بوده و عربده می کشید .
فلسفی سخن می گفت و ادب را منطقی تدریس میکرد . سینه ی کفتری اش تو میرفت و دستهای به عقب رانده اش ، گدای گیسوان شیوا می شد . در آنی از واحد ، تبدیل میشد به رفیق خدا و می گفت : همه چی رو میسپارم دست خودش ...
باید مثل او عاشق میشدی تا حرف هایش را درک میکردی ، باید شاگرد ساندویچ فروشی بوده باشی و عاشق یک زیباروی پول دار شده باشی ، باید از ایرج قاطر بزرگترین لات کرمانشاه ، بخاطر شیوا قمه خورده باشی ، و در اخر باید تکه های ساندویچ شده لای موهای شیوا ی ات را پدر پولدار شیوا زیر کفش های براقش له کرده باشد وووو ...
هی علیشاه می گفت : به مولا هٍنٍهٍ خُوٓدًعهٓ ، هی اشرف نفس اش را در سینه ی ستبرش حبس می کرد و اشگ هایش بی اختیار بر صورت مردانه اش جاری می شد . تا کمی انطرف تر رضا که اشگش دم مشگش بود ، صدای هق هق اش برای
#مادر بیمارش بلند شود . فضای خوابگاه که در ان نیمه های شب ابری و سنگین می شد ، صدای زیبا و رمزالود سیاوش طنین انداز می شد و هر سرباز وظیفه ای روی تختخواب اش میخکوب میشد . سیاوش فوتبالیستی بی نظیر از پایتخت فوتبال ایران ، خوزستان بود که با صدایش جادو میکرد ، جادو ...
ادم وقتی محو تماشای رضا بلنده میشد حیف اش می امد ان چشم های سبز و زیبا و دخترانه را گریان ببیند .
همه ی این افکار در آن لحظه که می خواستم اسم اشرف را از تیم فوتبال گردان خط بزنم در ذهنم خطور می کرد . تا نتوانم از کنار اسم اشرف به سادگی عبور کنم .
هیچ بازیکن مربی یی توان خط زدن همچین اشرفی را نداشت ...
#حسین_غلامی ✍✍ @CEYMARIAN┈••✾•
🌿🌺🌿•✾