تاریخ و فرهنگ دره شهر

#حسین_غلامی
Канал
Логотип телеграм канала تاریخ و فرهنگ دره شهر
@CEYMARIANПродвигать
6,48 тыс.
подписчиков
28,3 тыс.
фото
7,58 тыс.
видео
3,29 тыс.
ссылок
ارتباط با ادمین👇: @Mehrgankadehh کانال مردمی #دره_شهر #مهرگان_کده، #سیمره ، تاریخ و #فرهنگ آدرس اینستاگرام: http://instagram.com/ceymarian
متن نوشته

رفتن آموخت ، با پنجره ی بسته سخن گفتن را ...

#حسین_غلامی
#کبکی که در لانه و سر تخمهایش در آتش سوزی های اخیر منطقه زرانگوش سوخته😭😭😭

#به کدامین گناه😭😭😔😔
📷 پالیزبان

بلوط،سوخته ...
بر بالین بلوطی نیم سوخته ای ، دلشده کبکی فرود آمد ، گفت : آشیانه ای که برگ برگ آن را باعشق ساختیم ، بچه هایم ، عشقم همه در اتشِ جهل سوختند...
آتش چگونه دلش می آید اینقدر بی رحمی  کند ،  ...
بلوط پیر که رمق های اخرش را احتضار می کرد گفت : باران خواهد آمد ، ما دوباره جوانه می زنیم ...
کبک که به افق خیره شده بود ، با نا امیدی گفت : یمین را خاموش می کنند ، یسار گُر می گیرد .
کبک ادامه داد و گفت : ادمها می گویند : کوئر خودسوزی کرده است ، مثل دختران ایل
ناگهان کوئر نعره ای زد ، نفسش را در سینه حبس کرد و اهی کشید وگفت : « جا زخم تش هم خو بوئه ، ولی جا حرف نه » ...

#حسین_غلامی

بی مناسبت ندیدم که متن پسر خوبم حسین غلامی را با این تصویر دوباره ارسال کنم


#شهناز_میرهاشمی
بلوط،سوخته ...
بر بالین بلوطی نیم سوخته ای ، دلشده کبکی فرود آمد ، گفت : آشیانه ای که برگ برگ آن را باعشق ساختیم ، بچه هایم ، عشقم همه در اتشِ جهل سوختند...
آتش چگونه دلش می آید اینقدر بی رحمی کند ، ...
بلوط پیر که رمق های اخرش را احتضار می کرد گفت : باران خواهد آمد ، ما دوباره جوانه می زنیم ...
کبک که به افق خیره شده بود ، با نا امیدی گفت : یمین را خاموش می کنند ، یسار گُر می گیرد .
کبک ادامه داد و گفت : ادمها می گویند : کوئر خودسوزی کرده است ، مثل دختران ایل
ناگهان کوئر نعره ای زد ، نفسش را در سینه حبس کرد و اهی کشید وگفت : « جا زخم تش هم خو بوئه ، ولی جا حرف نه » ...

#حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
معلم های عزیز روزتان مبارک باد ...

در آستانه روز معلم هستیم و مثل همیشه و هرسال یاد پرسش چالشی معروفِ بزرگ در قالب موضوع انشاء دوران مدرسه می افتیم ،
« علم بهتر است یا ثروت ؟ »
ما که جواب و انتخابمان با تاسی از منویات شما علم بود و بیزاری از ثروت .
اکنون شریفان ، ادیبان و عزیزانی که در راه تزکیه و تهذیب نفس استخوان خورد کرده اید ؟ نوبت شماست به سوالی که خود طراح آن بودید پاسخی نه برای ما که افتخار شاگردی در محضر نجیب تان داشتیم ، بل به خودتان ، بدهید .
شاگرد کوچک شما : #حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
عشق و تفنگ _ اشرف ۲

اشرف ، همیشه می گفت : اَبٓد خُواردٍمٓه ، ابد...
از سالارٍ شهرک نفت کرمانشاه و عشوه گریهای اش شکوه ها داشت ، می گفت که محبوس است در زندانی از آب و اتش و فراق ...
در یکی از شب های سرد زمستان با آن پالتوی زیبای کرم رنگ و شال و کلاه ست آمده بود برای خوردن ساندویچ همبرگر ، به محض ورود به سالن تمام سالن محو تماشا شده بودن ، اشرف می گفت : نمی تانستم ، سفارش خانِمٓهٓ ببرم براش ، پاهام بَهَ جُور سست شده بود ، با بدبختی ساندویچٓهَ براش بردم ، وختی به خودم آمدم ساندویچ شٰدَهَ بودم لای موهاش ، می گفت : سالار بود ، سالار ... و قند دل اش آب می شد .
بعضی شب ها که نقشه هایش برای تاسیس سوپر همبرگری با علیشاه و چگونه بدست اوردن #شیوا را برای یار غار و نوچه اش علیشاه تکرار میکرد ؟ همه چهل و هشت سرباز وظیفه ی خوابگاه ساکت می شدیم ، و مثه کودک های عاشق متل ، به داستانهای جاهل عاشق گوش می کردیم .
اشرف هر وقت از شیوا سخن می گفت ادم دیگری می شد ، لحن و کلامش قشنگ تر و شنیدنی تر می شد ، از قلعه ی لاتی و ضمخت اش بیرون می امد و لطیف تر و فلسفی سخن می گفت ، نه خبری از تق تق کفش های قیصری و موهای دم اسبی ، در کلام شیرین اش بود .نه طرق و طورقٍ دستمال جاهلی اش گوش اسمان را کر میکرد .
دستمال جاهلی اش را دور گردن می انداخت و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش رفیق ساقی بوده و عربده می کشید .
فلسفی سخن می گفت و ادب را منطقی تدریس میکرد . سینه ی کفتری اش تو میرفت و دستهای به عقب رانده اش ، گدای گیسوان شیوا می شد . در آنی از واحد ، تبدیل میشد به رفیق خدا و می گفت : همه چی رو میسپارم دست خودش ...
باید مثل او عاشق میشدی تا حرف هایش را درک میکردی ، باید شاگرد ساندویچ فروشی بوده باشی و عاشق یک زیباروی پول دار شده باشی ، باید از ایرج قاطر بزرگترین لات کرمانشاه ، بخاطر شیوا قمه خورده باشی ، و در اخر باید تکه های ساندویچ شده لای موهای شیوا ی ات را پدر پولدار شیوا زیر کفش های براقش له کرده باشد وووو ...
هی علیشاه می گفت : به مولا هٍنٍهٍ خُوٓدًعهٓ ، هی اشرف نفس اش را در سینه ی ستبرش حبس می کرد و اشگ هایش بی اختیار بر صورت مردانه اش جاری می شد . تا کمی انطرف تر رضا که اشگش دم مشگش بود ، صدای هق هق اش برای #مادر بیمارش بلند شود . فضای خوابگاه که در ان نیمه های شب ابری و سنگین می شد ، صدای زیبا و رمزالود سیاوش طنین انداز می شد و هر سرباز وظیفه ای روی تختخواب اش میخکوب میشد . سیاوش فوتبالیستی بی نظیر از پایتخت فوتبال ایران ، خوزستان بود که با صدایش جادو میکرد ، جادو ...
ادم وقتی محو تماشای رضا بلنده میشد حیف اش می امد ان چشم های سبز و زیبا و دخترانه را گریان ببیند .
همه ی این افکار در آن لحظه که می خواستم اسم اشرف را از تیم فوتبال گردان خط بزنم در ذهنم خطور می کرد . تا نتوانم از کنار اسم اشرف به سادگی عبور کنم .
هیچ بازیکن مربی یی توان خط زدن همچین اشرفی را نداشت ...
#حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
... در میان فصل های دفتر کاهی نمور خاطرات قدیم ، فصلی است شبیه #پاییزی ؛ که رفتی ! ...
و #بهاری که امدی !
می آوردی ؛ بابونه های خوش بو را به دشت و دمن !...
ما که در زیر خروارها طاغوت بی رحم تنهایی و فقر ، فصل ها را از هم #تمیز نمی‌دادیم ، تا #تو ...
که رها کرده بودی در میان باد موهای آت را ، تا بسوزانی من و دودمانم را ...
ما که از بلوغ و استقلال ؛ یک #جلاقه نصیب مان شده بود ، برای صید گنجشکی بر روی شاخه ای از درخت همسایه ...
باد تکان می داد درخت را ؛ تیر با دقت تمام از #جلاقه ام رها شد بر تنه ی درخت خلید ، گنجشک پرید و تو خندیدی ...
ای لعنت به باد ؛ می لرزاند #قلب من ؛ #موهای تو ... و شاخه های درخت را !! ...
#صید شدیم ؛ برای #صید #گنجشکی ...
و تو بر قلب ما آن همه سال ؛
#خدایی میکردی ؛ #خدایی ...
#حسین_غلامی

( #جلاقه = تیرکمان )

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
کیومرث سلام!
بی تو ما ماندیم و « #پروشه_تشی » بر کنج غزلی  ...
شهید محراب غزل های پردرد ؛ سلام!!!...
بعد از تو ما را ؛ چه کسی خواهد سرود ؟
کدام غزل آب سردی خواهد بود بر «#ذره_زغال» گر گرفته ی درون مان ؛ در شب های بعد از تو ؟
ما که میدانیم تمام آسمان ها ؛ نمک گیر غزلهایت شده اند ؛ اینجا بعد از تو غزلها در رثای آت ، «#سنگه_تا» شده اند ...
هیچ زنی سرون اش را با حوصله نخواهد بست ؛ مگر برای #چاینه ..

ببخش که من ؛ «#ناشی» قلم ؛ «#ناشی» زبان بدنم ؛ «#ناشی » غم پرواز زود هنگام با بال شکسته ات عمیق ! ...
می بینی کیومرث ! نوشتن از چون شمایی که تمام بدنت همه ی دردهای مشترک ایل غریبمان را غزل میکرد ، چقدر سخت ثقیل است ...
روح قلم از فراقت ، «#درد_میکند»

#حسین_غلامی
Bordi Az Yadam
Viguen & Delkash
محبوب من

عدالت این است .
تو باشی ، باد باشد  ،
گیسوانت را ، خاطره خاطره بلرزاند ...
غزلی چشم بدوزد به گلویت ...
#حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
روز معلم

#بازنشر
با ماشین پیکان توسی رنگش از کنارم رد شد .
سرعتِ تقریبا زیادش را کم کرد . از داخل ماشین نگاه معنادار و توام با تعجبی به کنار جاده انداخت . البته من به او حق میدادم که متعجب گردد . شاید داشت با خودش فکر میکرد "" یعنی این همان دانش آموز است یا شبیهِ اوست ؟
من همچنان غرق در فرمولهای ماتریسِ درس ریاضیاتِ جدید در کنار جاده دره شهر _ پلدختر نرسیده به روستای کله جو شده بودم . عاشق این قسمت از ریاضیات جدید بودم انگار شعر حافظ با طعم آن عسلی که استاد نوری مطلق گفته بود؛ می‌خواندم . ریاضی که میخواندم اوج میگرفتم و یاد تکیه کلام‌استاد ادب حسن نوری مطلق میافتادم :( ریاضیات از عسل هم‌ شیرین تر است ) . ‌
ماشین پیکان توسی رنگ‌چند ده متر آنطرف تر متوقف شد . از ماشین پیاده شد ؛ نگاهی عمیق به مخمل سبزِ بهاری گسترده شده ی کَلَه زی (نرسیده به کله جو) کرد نسیم نسبتا سردی موهای چتری طلای رنگش را آرام آرام نوازش میکرد . درب عقب ماشین اش را باز کرد و کت اش را پوشید تا از سرمای ناخوانده فروردین ماه در امان بماند . من همچنان در حال کلنجار رفتن با مسئله ی خیلی سختی که جلسه قبل داده بود تا حل کنیم ادامه می دادم .‌ مسئله را حل کرده بودم و می خواستم جشن پیروزی بگیرم ولی امان از موضوع انشای عارفانه استاد سخن : جعفر فیلی ؛ که دست کمی از مسئله خیلی سخت ریاضیات جدید نداشت که با بدبختی حَلَش کرده بودم ( طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت؛ به در آی تا ببینی طیران آدمیت ) . آخر طیران مرغ ؛ برای دانش آموزانی چون من موضوع انشای خیلی سختی بود ؛ کاش می گفت از جنگ تحمیلی بنویسید : تا در انشایم شهیدان تک درخت اسلام را با خونشان آبیاری کنند .
مثل همیشه برخلاف اکثر معلم های دهه شصت شیک و انکاد ؛ خط اُتوی کت و شلوارش را حتی از آن فاصله هم می توان تشخیص داد . ریش هایش را هم مثل همیشه شیش تیغ کرده بود . خدا خدا میکردم که برود تا شاگرد درسخوان اش را در آن حال و هوا و شرایط نبیند . کت و شلوار آجری رنگش را پوشیده بود ؛ دستی بر چتر موهای طلایی رنگش کشید و راهش را به طرف من کج کرد . چند قدمی برداشت و نگاهی عمیق تر از زمانیکه با ماشین از کنارم رد شد؛ بمن کرد و دوباره بسمت ماشین پیکان توسی برگشت از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . کُتَ اش را از تن اش درآورد و سوار شد ؛ ماشین را روشن کرد ؛من خوشحال و مطمئن شدم که دارد می‌رود و ازین برزخ رهایم می سازد . اما دستش را داخل فرمان ماشین کرد ، دور زد و به طرف من به راه افتاد. درتمام این مدت من فقط به برگه های چرک نویس ذل زده بودم و سرم روی برگه ها بود اما چهار چشمی مراقبش بودم . نه می خواندم و نه توانی برای نوشتن حتی یک کلمه داشتم ؛ اما خودکارم را گهگاهی با فاصله روی برگه ها می چرخاندم . و خود را سرگرم خواندن درس ریاضیات نشان میدادم .
ماشین درست مقابل من و گاوهایِ پدری که آنها را برای چِرا به منطقه سرسبز کنار جاده آورده بودم پارک کرد . با تعجب خیره شده بود تا مطمئن شود که خودم هستم . من ولو شده بودم روی برگه های ریاضی مثل بچه های کلاس اول که مشق می نویسند. ولی کل هوش و حواسم پیش معلمم بود .
آمده بود درست بالای سرم از شدت شرم نتوانستم احترام شاگرد استادی را بجا آورم تا به احترام آن مرد کبیر بپا خیزم .
رنگ صورت بورش ؛ قرمز شده بود . من فقط در حالت نشسته سرم را به زمین دوخته بودم و زمین هم دهنش را باز نمی کرد تا استاد شاگرد گاوچرانش را در آن حالت نبیند . خودم را جم و جور کردم تا به احترام اش قیام کنم ؛ ناگهان دستش را روی شانه ام گذاشت ، با ادب اصیل میرانه اش ( طایفه اصیل میر) در کنارم نشست . مسئله حل شده ریاضیات جدید را نگاه میکرد و احسنت می گفت . او لری صحبت میکرد . من مثل همان دانش آموز پای تخته ؛ بعد از گفتنِ آقا اجازه : با زبان فارسی به سوالاتش پاسخ میدادم و او لبخند بر لب پاسخ های من را می شنید . روحت شاد استاد عزیزم : محمد قاسم هاشمی
ر
وزت مبارک استاد .

#حسین_غلامی


@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
Chi Shod
Hamid Rakhshandeh
محبوب من !!

فروردین نگاهت ؛ زمستانی است ...
#حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
آتش بزنیدم  بر دارِ #عشق ؛
حلاجِ بر دار ؛ شکوهِ دیگر دارد  ...

دلنوشته های
#حسین_غلامی
@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
محبوبم ...

بلوط ها چگونه عاشق می شوند ؟

اگر احساسی در دل چوبی شان ندارند برای چه کسی قدِ رعنایِ شان را ؛ نونوار می کنند ؟ دلهای شکسته شان را  مَل°حُو کدامین مادربزرگ بند می زند ؟  یارِ جفا پیشه ؛ شاه بیت کدامین شاعر شاخه شکسته یِ آن غریب ستان است ؟  بلوطِ مادر اشگ هایش را چگونه پشت لبخندها ؛ پنهان می کند ؟ پسر پول دار و بی پولش را به یک چشم نگاه می کند ؟ زَر چگونه بر مهر مادری سایه افکنده است ؟
قبرستان بلوط ها یکسان است ؟ شاه و گدا سنگِ قبرشان یکی است ؟
وقتی قیمت فتوسنتز یک شبه چندین برابر می شود و تابیدن نور خورشید رویا ؟ مرفهین بی درد چگونه در ویلاهای اشرافیت دوش آفتاب می گیرند ؟
اصلا عشقِ اول حالی شان می شود ؟ در پیچ های سخت هجر و وصال کدامین رسول به دادِ دل شان می رسد ؟ ...
با آواز هر پرنده و چهچه ی هر بلبلی  ؛ عشق شان جلوی چشم هاشان هویدا  می شود ؟ ...‌
تو می گویی بلوط ها هم دلتنگ همدیگر می شوند ؟ چگونه زیر بارِ حرفهای نگفته خرد می شوند ؟...
چگونه مهاجرت می کنند وقتی ریشه در سنگ دارند ؟ ...
موسیقی بی کلام چگونه دلشان را می لرزاند ؟
در نامه هاشان ؛ برای عشق شان چه می نویسند ؛ طاقتِ طاق شده شان را باد ؛ چگونه به کنعانِ فراق می آورد  ؟
صبرِ خدایِ بلوط های زاگرس ؛ مثل خدایِ رنگین کمان است ؟ ...‌
کمانچه ی بلوط نشان ؛ زخمِ سینه یِ کدام کَبکِ خرامان را در آرشه یِ کلهر فریاد می زند ؟ ...
پاییز شعرِ سفر را چگونه برای برگهای عاشق می خواند ؛ از خود بیخود می شوند ؛ مرگ را زیر پای عشاق پرواز می کنند ؟
بلوط ها چه دعایی می خوانند که در بهار دوباره برگهاشان زنده می شوند ؟ بگو برای یاسینِ ما هم بخوانند ؛ شاید در بهار زنده شود ؛ هانایِ یکساله اش را بغل کند ..
.
#حسین_غلامی     ۱۴۰۱/۱۰/۱۷

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
@ceymarian
مداح: حسین غلامی

نوحه خوان:
#حسین_غلامی
مسجد علی ابن ابیطالب ع، سال ۹۷
آرشیوکانال
@CEYMARIAN
عاشورایی است ؛
عاشورای نبودنت .
کربلایی !!
#حسین_غلامی
@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
دست به قلم که میشوی
دلت می خواهد بهترین ها
را بنویسی .
همین که به خود میایی
دختران ایلام ؛ دلنوشته هایت
را دست به دست میکنند .
اشک می ریزی و مینویسی .
نوشته هایت مثل نوشتن که نیست

مویه ای است در رثای زلف سوخته ی دختری
که فقر کمر پدرش را شکسته .
تا خودسوزی اش با دل بابا همنوایی کند.
بوی سوخته زلفش چقدر آشنا میزند ؛ شاید همان بوی قلب سوخته ی پدر باشدبر تنور فقر .

چه می کنی نازنین دختر ؟

زلف میسوزانی ؟
تا ثابت کنی دختران ایلام
بابایی ترین دختران جهانند .
زلف می سوزانی تا بگویی ایلام ؛ پایتخت دختران بابایی دنیاست
.

#حسین __غلامی
۱۳۹۹/۰۴/۱۸ ساعت ۶ صبح
@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
#حکایت
یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود...

آورده اند که ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت
به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد.
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگرش را هم می‌خوردند.شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت!!!
پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.»
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند.

ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت:
اشتباه کردم! یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود..

#حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
باخاطرات ۱۱

سوال ۷_ جمله زیر را به عربی برگردانید .(۲نمره) :

# مسعود در زمستان می لرزد

جوابش را به شرح ذیل نوشتم 👇
اَلمَسعُودُ فِی شِتاءِ فِی لَرزِهِ هِی

معلم گفت برگه ها را جمع کنید و شروع به تصحیح برگه های امتحان درسی عربی کرد .
گهگاهی لبخندی میزد و دانش آموزی را می خواست و همزمان رفع اشکال هم میکرد . من فقط نگران مسعود پدرسوخته(جنبه مزاح) بودم که لباس نپوشیده بود و در آن سرمای زمستان سگ لرز میزد . من فقط به سوال هفت فکر میکردم که نباید آن جواب من درآوردی را برایش می نوشتم 😂😂😂😂😂😂
می فهمید مجبور بودم مجبور 😂😂😂😂چون بدون این سوال ؛ هفت ونیم میشدم و تژدیدی می آوردم و جلیل ( که الان کمیسر است ) مثل کمیته داوران عدد ۴ را به نشانه چهارمین تژدیدی ام از ردیف بغلی نشانم میداد .

معلم روی میز تحریر فلزی وِلُو شده بود . آب از چشمانش سرازیر شده بود و های های میخندید . از طرفی هم دوست نداشت ما شاهدِ خنده های آنچنانی اش باشیم .‌
او میخندید با عشق، من می خندیدم از ترس

جناب علی آقائی روزت مبارک

#حسین_غلامی
@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
باخاطرات ۹

با ماشین پیکان توسی رنگش از کنارم رد شد .
سرعتِ تقریبا زیادش را کم کرد . از داخل ماشین نگاه معنادار و توام باتعجبی به کنار جاده انداخت . البته من به او حق میدادم که متعجب گردد . شاید داشت با خودش فکر میکرد "" یعنی این ه.مان دانش آموز است یا شبیهِ اوست ؟
من همچنان غرق در فرمولهای ماتریسِ درس ریاضیاتِ جدید در کنار جاده دره شهر _ پلدختر نرسیده به روستای کله جو شده بودم . عاشق این قسمت از ریاضیات جدید بودم انگار شعر حافظ با طعم آن عسلی که استاد نوری مطلق گفته بود؛ می‌خواندم . ریاضی که میخواندم اوج میگرفتم و یاد تکیه کلام‌استاد ادب حسن نوری مطلق میافتادم :( ریاضیات از عسل هم‌ شیرین تر است ) . ‌
ماشین پیکان توسی رنگ‌چند ده متر آنطرف تر متوقف شد . از ماشین پیاده شد ؛ نگاهی عمیق به مخمل سبزِ بهاری گسترده شده ی کَلَه زی (نرسیده به کله جو) کرد نسیم نسبتا سردی موهای چتری طلای رنگش را آرام آرام نوازش میکرد . درب عقب ماشینش را باز کرد و کتش را پوشید تا از سرمای ناخوانده فروردین ماه در امان بماند . من همچنان در حال کلنجار رفتن با مسئله ی خیلی سختی که جلسه قبل داده بود تا حل کنیم ادامه می دادم .‌ مسئله را حل کرده بودم و میخواستم جشن پیروزی بگیرم ولی امان از موضوع انشای عارفانه استاد سخن : جعفر فیلی که دست کمی از مسئله خیلی سخت ریاضیات جدید نداشت که با بدبختی حَلَش کرده بودم ( طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت. به در آی تا ببینی طیران آدمیت ) . آخر طیران مرغ ؛ برای دانش آموزانی چون من موضوع انشای خیلی سختی بود ؛ کاش میگفت از جنگ تحمیلی بنویسیم : تا در انشایم شهیدان تک درخت اسلام را با خونشان آبیاری کنند .
مثل همیشه برخلاف اکثر معلم های دهه شصت شیک و انکارد ؛ خط اُتوی کت و شلوارش را حتی از آن فاصله هم می توان تشخیص داد . ریش هایش را هم مثل همیشه شیش تیغ کرده بود . خدا خدا میکردم که برود تا شاگرد درسخوانش را در آن حال و هوا و شرایط نبیند . کت و شلوار آجری رنگش را پوشیده بود ؛ دستی بر چتر موهای طلایی رنگش کشید و راهش را به طرف من کج کرد . چند قدمی برداشت و نگاهی عمیق تر از زمانیکه با ماشین از کنارم رد شد؛ بمن کرد و دوباره بسمت ماشین پیکان توسی برگشت از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . کُتَش را از تنش درآورد و سوار شد ؛ ماشین را روشن کرد ؛من خوشحال و مطمئن شدم که دارد می‌رود و ازین برزخ رهایم می سازد . اما دستش را داخل فرمان ماشین کرد ، دور زد و به طرف من به راه افتاد. درتمام این مدت من فقط به برگه های چرک نویس زُل زده بودم و سرم روی برگه ها بود اما چهار چشمی مراقبش بودم . نه میخواندم و نه توانی برای نوشتن حتی یک کلمه داشتم ؛ اما خودکارم را گهگاهی با فاصله روی برگه ها میچرخاندم . و خود را سرگرم خواندن درس ریاضیات نشان میدادم .
ماشین درست مقابل من و گاوهایِ پدری که آنها را برای چِرا به منطقه سرسبز کنار جاده آورده بودم پارک کرد . با تعجب خیره شده بود تا مطمئن شود که خودم هستم . من ولو شده بودم روی برگه های ریاضی مثل بچه های کلاس اول که مشق می نویسند. ولی کل هوش و حواسم پیش معلمم بود .
آمده بود درست بالای سرم از شدت شرم نتوانستم احترام شاگرد استادی را بجا آورم تا به احترام آن مرد کبیر بپا خیزم .
رنگ صورت بورش ؛ قرمز شده بود . من فقط در حالت نشسته سرم را به زمین دوخته بودم و زمین هم دهنش را باز نمی کرد تا استاد شاگرد گاوچرانش را در آن حالت نبیند . خودم را جمع و جور کردم تا به احترامش قیام کنم ؛ ناگهان دستش را روی شانه ام گذاشت ، با ادب اصیل میرانه اش ( طایفه اصیل میر) در کنارم نشست . مسئله حل شده ریاضیات جدید را نگاه میکرد و احسنت می گفت . او لری صحبت میکرد . من مثل همان دانش آموز پای تخته ؛ بعد از گفتنِ آقا اجازه : با زبان فارسی به سوالاتش پاسخ میدادم و او لبخند بر لب پاسخ های من را می شنید . روحت شاد استاد عزیزم : محمد قاسم هاشمی
روزت مبارک استاد .


#حسین_غلامی

@CEYMARIAN
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••
@ceymarian
مداح: حسین غلامی
نوحه خوان:
#حسین_غلامی
مسجد علی ابن ابیطالب ع، سال ۹۷
@CEYMARIAN