#مــــعرفــــی_کــتـاباین همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند.
بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند.
همین.
مگر به کجای دنیا بر خورده؟
بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید.
تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم.
بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه.
لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود
نمی گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود.
کله عروسک را کنده بودم داشتم چشمش را از گردنش می آوردم بیرون. می خواستم بفهمم چرا وقتی می خوابانمش چشم هایش بسته می شود.
بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار، من را نشاند روبهروی خودش.
گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید.
یادت میماند؟
گفتم آره بابا، یادم میماند.
فردایش رفت و دیگر نیامد.
چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشمهای سبزش؟
نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده.
خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟"
@book_life#پاییز_فصل_آخر_سال_است#نسیم_مرعشی