بعد فیلم مامان گفت ناهار بخوریم گفتم منکه واقعا اشتها ندارم بابا گفت منم ، خانوم جان یه لقمه هم نمیتونم
مامان خندید گفت باشه برید استراحت کنید یه ساعتی
مامان و بابا با هم میگفتن و میخندیدن و میرفتن سمت اتاقشون
گفتم خدایا به کرمت برام بمونن
منم اومدم اتاقم یه صندوق چوبی دارم که کلی حس خوب دارم با وسایل داخلش
وقتی حالم خیلی خوب یا خیلی بد باشه میرم سراغش
از پنجره اتاقم آفتاب افتاده بود وسط قالی صندوق آوردم وسط گل آفتاب و نشستم کنارش
درشو که باز میکنم انگار از توش نور میاد عین صندوق گنجهای فیلمای کودکی یاد صندوق گنج سندباد افتادم😅
از صندوق اولین چیزی که در آوردم عروسکهام بود کلی عروسک از کودکی تا الان و نکته قشنگش اینه بعضی عروسکهام رو بیاد عزیزانم خریده بودم یکی مامانم بود یکی بابام بود دوستام و هرکسی که دلم میخواست همیشه یادشو نگهدارم
وسط بررسی عروسکها یاد ارسلان افتادم بلند شدم اون عروسک که تو فروشگاه بهم زل زده بود و خریده بودمش رو آوردم و یکم نگاش کردم هنوزم بهم زل زده بود چشماش یه رنگ خاص قشنگی داشت عین ارسلان گذاشتمش تو صندوق و گفتم خوش اومدی به جمع دلی های من یه لحظه خودم از جمله خودم گرم شدم و احساس کردم گونه هام گل انداخت
گوشه صندوق کلی برچسب و عکس آدامس لاویز داشتم در اوردمشون وای چه دوران قشنگی بود عکس برگردون شخصیتهای کارتونی و کلی خاطره های خوب اومدن سراغم از خوشی داشت گریم میگرفت که مامان در زد با صدای لرزون گفتم جونم مامانم مامان فوری درو باز کرد و گفت چی شده گریه کردی گفتم آره ازخوشیه یه آخيش گفت و نگام کرد با یه حالت جالبی گفت باز نشستی سر صندوق گنجت یه جرقه تو مغزم زده شد و گفتم آره واقعا از امروز توش یه گنج واقعی دارم مامان خندید و گفت اینقدر غرق بودی تو خاطراتت که متوجه گذشت زمان نشدی پاشو جمع کن بیا ناهار که چه عرض کنم شام بخوریم گفتم چششششم مامان جونم